لامسه به قلم mim_sin
امان از شوخی ها ، امان از " بی خیال " گفتن ها ، امان از " به جهنم " گفتن ها ، امان از ما مردمان شوخ و شنگ !
داستان دختری ست که به حد کافی با زندگی و تصمیم ها و دخترانگی هاش جدی نبوده و حالا سخت در کم عمق ترین قسمت دریای پر افت و خیز جامعه درگیر دست و پا زدن شده .
داستان درباره ی آدمهایی ست که با زندگی خودشون و زندگی دیگران جدی نیستند .
گفتند که " زندگی دو روزه ! " ولی این را هم شوخی کردند ، تو باور نکن !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۶ دقیقه
بهرامی توی اتاق رفت و درم پشت سرش نبست . پشت سرش وارد اتاق شدم . همه جا حسابی تمییز شده بود !
_ درو ببند .
در رو بستم و نه چندان نزدیک به میزش ایستادم .
- من بهش حرفی نزدم ، خودش...
_ برای چی به مردی که هم سن پدرته می گی " تو " ؟
- من نگفتم " تو "
_ آقای صفدری مگه داداش کوچیکته بهش می گی " بگیر ... بیا ... برو " ؟ یا به این مردی که ازت حداقل ده بیست سال بزرگتره می گی " وسایلتو بیار " !
سرخ شده بودم و صدای نکره ش انقدر بلند بود که احتمالا ایمانم داشت می شنید . تازه اگر کس دیگه ای نیومده بود ...
_ کارش نظافته ، کار تو یه چیزه ، کار من یه چیز دیگه ... دلیل نداره اینجوری باهاش صحبت کنی .
- شما الان به خاطر موقعیت و آبروتون جلوی مشتری خودتون عصبانی هستی .
جمله م تموم نشده بود که صداش بلند شد . دیگه به طور علنی داشت با من دعوا می کرد .
_ بین حرف من نپر ، جواب منو نده ... خجالت نکشیدی مرد زن و بچه دار نشسته کیفشو ریخته بیرون .
گریه م گرفته بود و می مردم هم جلوش گریه نمی کردم . تحمل این رفتار خارج از تحمل من بود . صدای در اومد و پشت بندش ایمان داخل اومد .
: بابا علیرضا کوتاه بیا . من حواسم بود چیزی نگفت بنده خدا ! اون یارو خودشو زد به موش مردگی .
آروم زیر لب گفتم . " من میرم " که بهرامی لیوان چایی سرد شدش رو که از اون موقع توی دستش فشار می داد روی میز کوبید .
_ به سلامت !
مهرناز کنار مامان نشسته بود و زیر گوشش اطلاعات جدیدی که درباره ی بارداری بدست آورده بود ، می گفت هر چند منم گوش می کردم و یاد می گرفتم . معلوم نبود که ؟! شاید منم مثل مهرناز دو سه سالی باید برای بچه دار شدن منتظر می موندم . هر چند که دکتر گفته بود هم مهرناز و هم شوهرش مشکلی ندارن ولی من از چشم اون حمید نکبت می دیدم . به نظر من بی بخار بود ! کسی کنار حمید نبود و نشسته بود ، مثلا تلویزیون نگاه می کرد ولی دائم سرش توی گوشیش بود . چند باری سر زده و یهویی به بهانه های مسخره از کنارش رد شده بودم ولی نفهمیده بودم چیکار می کرد .
من ولی دست به گوشیم نمی زدم مهرناز لامصب خیلی تیز بود . وقتی دور و برمون خلوت بود ، حریم شخصی هم حالیش نمی شد ، وقتی میومد سراغت کارت تموم بود ! خنده م گرفته بود ، مهرناز بیچاره سه ساعت برای مامان معجونی که از عطاری گرفته بود ، رو توضیح داده بود و مامان آخرش دوباره گفت " دخترم ، حالا تو یه نسخه برو پیش ترابی خیلی کارش خوبه " دکتری که ما دو تا رو پیشش به دنیا آورده بود ، می گفت .
- مامان ترابی دیگه مرده ، اگه نمرده باشه هم زوارش در رفته !
مهرناز کلافه دست مامان رو گرفت و روی پاش گذاشت .
: مامان ترابی کیه ، دکتر خودم فوق تخصص نازاییه .
بلند شدم و سمت اتاق خواب مهرناز رفتم . روی تخت به پهلو خوابیدم . این مهرناز ، جون آدم رو می گرفت تا یه لقمه به آدم شام می داد . الکی الکی کارم رو از دست داده بودم و دل و دماغ نداشتم . یعنی با اون وضعی که بوجود اومده بود ، رفتن من باعث کوچیک شدنم بیشتر از این می شد . مردک نظافتچی اومده بود چه تئاتری وسط دفتر بازی کرده بود ! دلش جای دیگه پر بود و سر من خالی کرده بود . من احمق حتی داشتم واسه یه وام ده تومنی اقدام می کردم و به خاله گفته بودم ضامن بشه . می خواستم ماشین بخرم و برای قسط وام و قسط ماشین روی دو تا حقوق حساب کرده بودم .
حالم خوب نبود . حتی خرید بعدازظهر با مهرنازم حالم رو خوب نکرده بود . فقط پولهام رو وسط ماه نشده ، تموم کرده بود . گوشیم رو بیرون آوردم و دوباره پیام هایی که مردک فرستاده بود ، خوندم .
" صدام پشت تلفن انقدر ترسناک به نظر می رسه ؟ چه خوب !!! "
" تقصیر من چیه تو انقدر خنگی ؟ خودت حدس اشتباه زدی ! "
یعنی انقدر پویا عوضی بود ؟ انقدر عوضی بود که تا خصوصی ترین اتفاقاتی که برای ما افتاده بود برای کسی تعریف کنه ؟ انقدر با جزئیات ؟ پیش خودش چی فکر کرده بود ؟ پسرای عوضی ! ادامه می داد ، می رفتم سراغ پویا .
مهرناز برای چیدن میز شام صدام می کرد . گوشی رو توی جیب پشت شلوارم چپوندم و سمت آشپزخونه رفتم . هر چقدر خودش آدم مزخرفی بود ، دستپختش حرف نداشت !
ازشون خوشم اومده بود . " خانوم عباسی " که پشت سر هم می گفتن ، دوست داشتم . دیگه حتی از سیبیلای پشت لب و ابروهای پرشون حرصم نمی گرفت . خیلی خنگ و بامزه بودن . وقتی ازشون می پرسیدم می خواین چی بخونین ؟ چیکاره بشین ؟ با هم می گفتن می خوایم عروس بشیم ! زیاد کاری به کارشون نداشتم . قرار نبود چیزی یادشون بدم ، فقط آزمایشای کتابشون رو انجام می دادیم و هر روز وسایل رو تمییز و مرتب توی قفسه ها می چیدم و می رفتم . با یکی از دبیراشون خودمونی شده بودم و چون با من هم مسیر بود ، من رو می رسوند تا نزدیک خونه .
نزدیک خونه رسیده بودم و دلم گرفته بود . فردا یک شنبه بود و من به مامان هنوز نگفته بودم که دیگه نمیرم . حتما از شنیدنش خوشحال می شد و بدتر کفر من رو در میاورد !
ساعت 11 شب بود . خاله مدارک بانک رو آورده بود و گذاشته بود پیش مامان . نشسته بودم روی تخت و نگاهشون می کردم . تازه داشتم به روال جدید عادت می کردم ! صد دفعه خواستم برای بهرامی پیام بفرستم که بی ادب خودشه که شعور صحبت کردن با یه خانوم رو نداره ولی پاک می کردم . ولی حالا که قرار نبود برم بهرامی هم یکی بود مثل بقیه .
" ادب رو هم از شما یاد گرفتیم جناب بهرامی ! "
مدارک رو جمع کردم و مرتب داخل پوشه گذاشتم . فردا می رفتم بانک . به جهنم دوباره می رفتم دنبال کار !
داشتم موهام رو شل می بافتم که صدای پیام گوشی اومد . موهام رو نیمه بافته رها کردم .
" خیلی ممنون که بیدارم کردی ! "
خنده م رو نیمه ، نصفه مهار کردم . خجالت کشیدم ! چقدر خوابش سبک بود ؟!
" ادب رو اگه از من یاد گرفته بودی ، ساعت 11 شب پیام نمی دادی به مدیرت ! "
خنده م خشک شد و لبهام رو به هم فشار دادم . چه پررو بود !
" اتفاقا چون دیگه مدیرم نیستی ، پیام دادم ! "
" هنوز یاد نگرفتی با کسی که ازت بزرگتره چطور صحبت کنی ؟! "
" شما احترام من رو نگه نداشتید ."
" پیامهای امشبت رو نادیده می گیرم . انرژیت رو به جای کل کل کردن با مدیرت برای کارت نگه دار !"
منظورش این بود که برگردم ؟ چه خوب شد که پیام فرستاده بودم ! دیگه جوابی ندادم و گوشیم رو به شارژ زدم . پیام دیگه ای هم نیومد . بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم تا ببینم مامان از لوبیا پلوی شام واسه فردا ناهارم نگه داشته یا نه !
ایمان مثل همیشه خوشرو بود و حتی صبح که برای خودش و بهرامی نسکافه درست کرده بود ، برای منم یه لیوان آورده بود . بهرامی ولی توی قیافه بود . چیز جدیدی نبود ، آدم معاشرتی و خوشرویی نبود. برای وام سراغ بانکی رفته بودم که خاله از قدیم اونجا حساب داشت . نزدیک مدرسه ای بود که اونجا تدریس می کرد و به اینجا هم نسبتا نزدیک بود . دستم راه افتاده بود یه چند بسته ای کاتالوگ درست کرده بودم وبرگه های به هم ریخته ای که روی میزم گذاشته بودن ، وارد سیستم کرده بودم . کارهام رو سریع انجام داده بودم و بیکار نشسته بودم . می خواستم نزدیک ظهر یک ساعتی مرخصی بگیرم و کارهای بانکی مربوط به وام رو انجام بدم . اینطور نبود که روزهای زوج نتونم کار بانکیم رو انجام بدم ، اتفاقا دو سه ساعتی بین کلاسهای آزمایشگاه زمان داشتم . ولی مدرسه از بانک دور بود و یکی دو باری بین زمان مدرسه رفته بودم تمام دو سه ساعت رودر حال بدو بدو و رفت و آمد بودم .
سختترین قسمت قضیه این بود که گواهی اشتغال هم می خواستم . مدیر مزخرف مدرسه ، گواهی نداده بود و گفته بود ، شما اینجا استخدام نیستی خانومم !! بهتر بود بره زیر خاک ، نمی فهمید می گفتم فرمالیته ست .
ایمان کیف به دست از اتاق بیرون اومد . یه کار سمت پرند گرفته بودند و هر روز قبل از ظهر می رفت . کار برای همون مردک معینی بود . خودم پرونده ش رو با پرداختی هاشون درست کرده بودم . نامه اشتغال به کار رو می خواستم بدم که ایمان مهر و امضا کنه . با اوضاع شکراب من و بهرامی چشمم آب نمی خورد که امضا کنه . از صبح منتظر بودم ایمان از اتاق بیرون بیاد و تنها گیرش بیارم .
- آقای رفیعی یه نامه اشتغال به کار برای بانک می خوام اگر ممکنه ...
: خانوم عباسی شما تا یه ماه آزمایشی اینجا هستید ...
اصلا ازش انتظار نداشتم و حالت چهره م مثل بستنی قیفی توی آفتاب مونده وا رفت ! از چی می ترسیدن ، یه گواهی ساده ی اشتغال به کار بود دیگه . قیافه گرفته م رو که دید سعی کرد جمعش کنه !
: اجازه بدید حالا من فردا اومدم صحبت می کنیم .
سر تکون دادم و باشه سردی گفتم و نشستم . کیفش رو که روی لبه ی میز گذاشته بود برداشت و خداحافظی کرد و رفت . هنوز در رو نبسته بود که بهرامی زنگ زد داخلی و خواست برم داخل .
در اتاق بهرامی چند سانتی باز بود و نگران بودم که چیزی از صحبت من و ایمان شنیده باشه . کاش از اول به اون دایی بی بخارم رو زده بودم و خودم رو کوچیک نکرده بودم . روی سربرگ مغازه می گفتم بنویسه . آخه کدوم دختری توی بازار آهن فروشا کار می کرد ؟! در زدم و داخل شدم .
_ برای کدوم بانک می خوای ؟
منظورش رو نفهمیدم و گیج نگاهش کردم .
_ گواهی اشتغال به کار رو می گم .
- بانک ملی .
با دستش اشاره کرد بشینم . سرش توی لبتاپش بود و داشت کاری انجام می داد . منتظر بودم و برای اینکه بهش خیره نشم ، با لبه ی پایین مانتوم ور می رفتم .
_ مبلغ قسطت چقدره ؟
داشت گواهی رو می نوشت ؟ صاف نشستم .
عسل
۲۵ ساله 00خوب بود حس حمایت کردنش از یه دختر تنها ولی آخرش جالب نبود
۷ ماه پیش❤️
۲۶ ساله 00مززززززخخخخخخررررفففف
۹ ماه پیشآمین
00نمیدونم فک کنم کمی موضوعات معلوم نشد چی به چیه و.... ولی جالبیش اینکه دوس داشتم رمانشو 😂 ممنون بابت رمانتون من ازش لذت بردم
۱ سال پیشیاس
۱۹ ساله 10یه عاشقانه سرد و بی محتوا بود،بیشتر موضوعاتش مجهول موند
۱ سال پیشدکتر آینده
10رمان پر مفهومی بود اما خوب پایانش اونجوری ک توقع داشتم نبود اما در کل خوب بود
۱ سال پیشمسخره اصلا نگفت ا
10مسخره چرا نگفت ببین مهسا و دوست پسرش چه اتفاقی افتاده
۲ سال پیشگلی
10پایانش غافلگیرم کرد ولی اگه همونطور که خود نویسنده گفتن بهش نگاه کنیم برش زیباولطیفی از زندگی بود .. ممنون از قلم زیباتون
۲ سال پیشmohaise
01فوق العادس این رمان.
۲ سال پیشرها
۱۵ ساله 00تقریبا 5 ساعت زمان گذاشتم تا ببینم پایانش چطوریه حالم گرفته شد از نویسنده محرم درخواست جلد دوم رمان رو دارم لطفا 😕
۳ سال پیشهدی
10رمان خوبی بود درسهای جالبی داشت ولی قلم نویسنده متفاوت ترین قلمی بود که خوندم و همین باعث میشد اول آدم گیج بشه ولی بعد میشد متوجه داستان شد .کوتاه و زیبا بود و نیاز به تامل برای فهمیدن داشت
۳ سال پیشزهرا
60خلاصه رمان فک میکنم داره ب من توهین میکنه😐😐😐هنو نخوندمش نظراتم واقعا کمک کردن مرسی😑خیلی خوب گفتین رمان خوبه یا ن مرسی😑
۳ سال پیشملیکا
41خوب نبود نخونید 😒😒😒
۳ سال پیشنام من به توچه
151خخخخاااااکککککک عااااالللممممممممممممممممم دنیا دو روزه روزش شب به روزه جمعه هم که تعطیله پنجشنبه هم که حسش نی بقیه روزاهم شب به روزه پس نتیجه میگیریم دنیا دوروزه😁 این جمله زیبا از دانش آموزی بود
۳ سال پیشتنها
20مزخرفففففففففففف
۳ سال پیشمحبوبه
۳۸ ساله 36کوتاه و زیبا بود . همیشه که نباید تا رختخواب هم توضیح داده بشه . برش زیبایی بود و کمی تامل نیاز داره تا درسهای داخلش رو متوجه شد .ممنون از نویسنده عزیز.
۳ سال پیش
مریم
۳۰ ساله 00سلام خسته نباشید نویسنده جان لذت بردم کامل قلم نویسنده خاص متفاوت بودتوری که دلم می خواست بازم ادامه داشت ممنون