رمان ترسناک 5 مین نفر به قلم hediyew
داستان درباره ی دختری به اسم نیکاس که یه شب که همراه جوونای خانواده تو یه ویلا تو شمال بودن , اتفاقات ترسناکی براشون می افته و اون تو اینه چیزی می بینه که هیچ وقت نمی تونه ازش جدا بشه و در همین اثنا توی دانشگاه با یه پسری آشنا می شه که حرکات مرموز و مشکوکی داره …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۰ دقیقه
قبل از اینکه بذارم جمله ش تموم بشه دستم رو لای موهای لختش فرو بردم و با قدرت کشیدم ، صدایی از بین لب هام بیرون پرید : تو یکی خفه شو ...
همه کارکنان به طرفمون اومدن .. وقتی دیدم اون سامان عوضی طرف اونو گرفته و میگه : نیلو چیزیت نشد ؟؟ داشتم دیوونه میشدم . با همون دستای ظریفم که بابک همیشه می گفت آدم می ترسه دست تورو بگیره استخونات بشکنه چنان توی گوشش زدم که به عقب کشیده شد و بدون هیچ حرفی از اونجا زدم بیرون و شروع کردم به دویدن ، پریسا هم پشت سرم بود تو کوچه ی بعدی وقتی از نفس افتادم پریسا تو تاریکی کوچه در آغوشم گرفت و من برای یک سال و نیمی که عاشق اون عوضی بودم اشک ریختم و فریاد زدم : من خیلی خرم پری ... خیلی خرم. »
آخرین پک رو عمیق کشیدم و با آه بیرون دادم . پریسا با نگرانی نگاهم می کرد آخرین ته سیگار ماتیکی رو از شیشه بیرون انداختم و گفتم: پری من دیگه هیچ وقت اونقدر خر نمیشم ..
اون شب تو اتاقم بودم , صدای زنگ اس ام اس که اومد پوف بلندی گفتم و بازی رو متوقف کردم و گوشیمو برداشتم پریسا بود ، نوشته بود: امروز خیلی دلم برای سهیل سوخت ..
از به یادآوری اتفاق امروز خنده ای موذیانه کردم و جواب دادم : نه دلت نسوزه ، حقش بود یه مدت کاری به کارش نداشتم خیلی پر رو شده بود فکر می کرد من کم آوردم .
گوشی رو کنار گذاشتم و بازی پر هیجان کامپیوتری م رو ادامه دادم.هنوز خیلی نگذشته بود که پریسا دوباره اس ام اس داد : نفرتی که تو چشماش دیدم خیلی زیاد بود می ترسم یه جور بدی جوابشو بده ..
و من جواب دادم : قربونت بشم نگران نباش ، ما مثه گاو مقاومیم !
برگشتم به ادامه ی بازیم که باز صدای گوشیم بلند شد و همون لحظه ام ماشین مسابقه م به مانع خورد و منحرف شد با عصبانیت تماس رو که یه شماره ی ناشناس بود جواب دادم : بله ؟؟
صدای مردونه ای گفت: الو ، سلام ..
نمی دونم چرا صدا به نظرم آشنا اومد و اصلا چرا یه هو دلم ریخت.. با کمی مکث گفتم : سلام ، بفرمایین ...
صدا گفت : خانوم امیری ؟؟
- بله و شما ؟؟ خیلی زود گفت : من فرجادم .. با تعجب فراوونی پرسیدم : فرجاد ؟؟؟ نمی شناسم!!
صدا گفت : کاوه ام ..
برای یه لحظه هول شدم و گفتم : آها .. حالتون خوبه ؟؟
کاوه با مهربونی گفت: ممنون ، راستش شرمنده .. اما مزاحم شدم تا ازتون یه چیزی بپرسم ..
همون لحظه تو دلم با خودم می گفتم : می دونستم به همین زودیا بهم پیشنهاد میدی.. ولی منم که به این زودیا قبول نمی کنم ...
و بعد با یه اعتماد به نفس باور نکردنی که تو صدام تابلو ی تابلو بود گفتم : بفرمایید بپرسین ..
کاوه خیلی مودبانه گفت : جسارتا پنچر شدن چرخ های ماشین سهیل کار شما بود ؟؟
فکرشم نمی کردم اینو بپرسه در حالیکه احساس می کردم خیلی پیش خودم ضایع شدم ، گفتم : شما انتظار داشتین کس دیگه ای اینکارو کرده باشه ؟؟
از لحنم خنده ش گرفته بود و گفت : 90 درصد احتمال می دادم کار شما بوده .. می خواستم یه چیزی بگم امیدوارم که ناراحتتون نکنم ، ( تو دلم گفتم : این دفعه دیگه می خواد پیشنهاد بده ) ادامه داد : سهیل دوست من حسابی کله شقه ، نمی خوام خدایی نکرده اتفاقی پیش بیاد که موجب پشیمونی هردوتون بشه . خواستم باهاتون صحبت کنم و بخوام که خیلی این قضیه رو کش ندین .. چون نمی تونم از سهیل اینو بخوام .. می خوام شما کوتاه بیای ..
من که حسابی حالم گرفته شده بود که حدسم درست از آب در نیومده با لحنی معترض گفتم : شرمنده که روتونو زمین می ندازم ، ولی این دوست شما بود که اول شروع کرد و من کوتاه نمیام .. تحت هیچ شرایطی ...
کاوه با آرامش گفت : اگه من خواهش کنم ؟؟
- شما می تونی امتحان کنی ... قبل از اینکه بذارم حرفی برنه انگار چیزی یادم اومده باشه زود گفتم : البته شما هم الان باعث شدین من با این زنگ زدن بی موقعتون بازیمو ببازم و اگه هم خواهش کنین من قبول نمی کنم ..
خنده ی آرومی کرد و گفت : بابت اون عذر می خوام ، باشه پس حرفی نمی مونه دیگه ..ببخشید مزاحم شدم ..
و بعد از اینکه جوابشو دادم قطع کرد . پاهامو توی شکمم جمع کردم با خودم گفتم : باز تند رفتم من؟؟ اه که چقدر این اخلاقم بده.. بعد همون طور با صندلی م عقب جلو می شدم گفتم : این شماره منو ار کجا آورده ؟؟؟؟؟؟
هرچقدر فکر کردم ذهنم به جایی نرسید ، درسته که دو سه هفته ای از شروع کلاسا می گذشت و با چند نفر دوست شده بودیم اما هنوز هیچ کس به جز پریسا شماره مو نداشت و امکان نداشت پریسا شماره مو داده باشه و بهم نگفته باشه . با همه ی این حرفا بازم بهش زنگ زدم و بعد از اینکه براش تعریف کردم دیدم که خودشم تعجب کرده از اینکه کاوه شماره مو داره .
اون شب سر میز شام من و مامان و بابا بودیم و دیدم که اون دوتا مشغول برنامه ریزی یه سفر دوتایی هستن .. مامان هرجارو که پیشنهاد می داد بابا با بدجنسی با نمکی رد می کرد و بعد رو به من پرسید : بابایی به نظرت چرا من با این مامان بی سلیقه ات ازدواج کردم ؟؟
مامان با حرص نگاهش کرد و درست وقتی انتظار داشت که ازش دفاع کنم با بدجنسی گفتم : نمی دونم بابایی ... همیشه فکر می کنم چقدر تو حیف شدی ..
هر دو خندیدیم که مامان با اعتراض گفت : نیکایی .. مامان ؟؟؟
شونه هامو بالا انداختم و با حالت لوسی گفتم : چیکار کنم من بابایی اَم دیگه ...
هرسه خندیدیم و مامان گفت : اینجور وقتا جای خالی بابکو حس می کنم ...
رو به مامان پرسیدم : حالا جریان این سفر دو نفره چیه ؟؟
مامان نگاهی به بابا کرد و گفت : هفته آینده سالگرد ازدواجمونه ..
سری تکون دادم و رو به بابا گفتم : آره ؟؟؟؟؟
بابا سرشو به نشانه تایید تکون داد و من با جیغ بلندی گفتم : وای تبریک می گم ..
و با هیجان زیادی هردوشونو بوسیدم و با دلخوری گفتم : پس ما چی؟؟ تنها تنها می خواین جشن بگیرین ؟؟
بابا نگاه عاشقانه ای به مامان کرد و گفت : جشن ازدواج دو نفره س دیگه جوجو ی بابایی...
با عشق نگاهشون کردم و با خودم فکر کردم که چقدر دلم می خواد زندگی مثه زندگی اونارو تجربه کنم و با شیطنت گفتم : واقعا بهتون حسودی م میشه که دخترتون خودمم ..
اون دو تا خندیدن و من هم با یه " خیلی شام خوبی بود " رفتم اتاقم .
فردای اونروز تو محوطه ی دانشگاه وقتی چشمم به کاوه افتاد که مشغول صحبت کردن با چند تا از هم کلاسی هامون بود متوجه شدم مثه همیشه نگام نمی کنه و اون ارتباط چشمی که دلم بهش خوش بود برقرار نشد .نگاه هامون به هم یه طوری بود . یه طوری که در حین ملموس بودن ، هیچ کس جز خودمون متوجه ش نمی شد من می فهمیدم و اون . و امروز هم با اینکه نگاهم کرد فهمیدم که ازم ناراحته و اون چیزایی که همیشه تو نگاش بود رو حس نکردم ، واقعا نمی دونستم چرا اینقدر برام مهم شده بود ؟؟
با پریسا و روی یه نیمکت رو به روی کاوه و اینا نشسته بودیم و نوبتی یه بازی رو با موبایل پریسا بازی می کردیم ، پریسا در حین اینکه سرش رو گوشیش خم بود گفت : سهیل رو امروز ندیدم ..
بعد با حالت مسخره ای خندید و گفت :یعنی اینقدر زود تسلیم شد...؟
- بله پریسا خانوم .. کسی نباید حتی فکرشم بکنه که می تونه با ما در بیفته .. وگرنه .. ( پریسا همزمان باهام گفت ) : چهار چرخش پنچر می شه ...
و بعد هر دو خندیدم ! میون خنده که متوجه شدم سوخته و داره یواشکی دوباره بازی می کنه با جیغ کوتاهی گوشی رو ازش گرفتم و گفتم : نوبت منه نامرد ..
مشغول بازی کردن بودم که پریسا گفت : چه حلال زاده م هست ، اومد ..
تا سرمو بلند کردم نگاهم تو نگاه خشمگین سهیل افتاد که در حال سلام و احوالپرسی با بچه ها بود راستش من که به حساب خودم اونقدر بچه پررو بودم یه لحظه از نگاهش ترسیدم ولی یه لبخند از همون لبخندای حرصی معروفم زدم و با اشاره ی سر بهش سلام کردم در حالیکه سعی می کرد خیلی عادی باشه چشمکی زد و سلام کرد و من دلم ریخت ، چون پشت اون نگاه می دونستم چیه و معنی اون چشمک رو هم خوب می دونستم ، یعنی منتظر بد ترش باش!! اما به خودم دلداری دادم و گفتم : نمی تونه معنی ش این باشه ، حتما می دونه من کوتاه نمی آم و می خواد از در دوستی وارد بشه ولی باز حرف های دیشب کاوه یادم اومد و حس کردم که اصلا به سهیل نمی خوره جلوم کم بیاره .
تو همین لحظه پریسا گوشی رو از دستم کشید و گفت : نوبت منه تو باختی ..
لحظاتی بعد سر کلاس نشسته بودیم و من هر از گاهی خیلی نا محسوس به سمت کاوه که اون طرف کلاس در کنار سهیل نشسته بود نگاه می انداختم و می دیدم که مثه روزای قبل اصلا حواسش بهم نیست و ناراحت می شدم ، شخصیت کاوه برام یه جور خاصی بود ، یه پسر با پوست گندمی روشن که موهای قهوه ای روشن و حالت داری داشت که به طرز خاص و زیبایی آراسته شده بود و توی صورتش دو چشم خوش حالت و وحشی عسلی اولین چیزی بود که نظرمو به خودش جلب می کرد ، چشم هاش به حالت خاصی بود یه جور شیطنت و خشونت و معصومیت رو همراه با هم داشت . بقیه اجزای صورتش به تنهایی اونقدر خوشگل نبود که به چشم بیاد ولی به صورت کلی و در کنار هم یه چهره ی دلنشین و در عین حال خیلی مردونه رو تشکیل می داد ، اون چهره در کنار قدی تقریبا بلند و اندامی ورزیده و صدای خشن مردونه و مخصوصا اون عطر تلخی که همیشه داشت اونو برای من تبدیل به یه مرد خیلی جذاب کرده بود و البته از صحبت با هم کلاسی های دختر می دونستم که توجه خیلی ها رو به خودش جلب کرده .
بعد از پایان کلاس در حالیکه تو سالن به سمت پله ها می رفتیم با پریسا به استاد ساعت قبل - که بینی شو عمل کرده بود و هر وقت که استراحت می داد از توی آینه بینی ش رو نگاه می کرد - می خندیدیم ، اون لحظه حتی حواسم بود که کاوه هم پشت سر ماست درست وقتی که بالای پله ها رسیدیم تا خواستم اولین پله رو پایین برم حس کردم کسی از عقب هولم داد و در عرض یک ثانیه افتادنم روی پله ها و سر خوردنم تا پایین پله ها اتفاق افتاد .. حتی تو همون یه ثانیه بود که درد عجیبی رو تو مچ پام و سوزشی عمیق تو پیشونی م حس کردم و بدون اراده جیغ هم کشیدم ، بعد از اون دیدم که همه دورم جمع شدن و پریسا با صدایی لرزون رو به سهیل گفت : مگه کوری که ندیدیش ؟؟؟
بعد خم شد روی من و گفت : می تونی بلند بشی ؟؟
گفنم : اوهوم ...
و خواستم بلند شم که پام تیر کشید ، سهیل که حالا می دونستم اون عمدا یا سهوا هولم داده با نگاه خیلی پشیمونی گفت : تکون نخور .. زنگ می زنیم اورژانس .
با نفرت گفتم : لازم نکرده .. .
و اون بی توجه به من به اورژانس زنگ زد . تا اورژانس بیاد یکی دوتا از کادر فنی دانشگاه هم اطرافم اومدن .. نگاهم به مانتوی جدیدم بود که خاکی شده بود و زیر لب کلی به سهیل فحش دادم ، کاوه هم تا وقتی اورژانس اومد کنارمون بود بعد که رو برانکارد گذاشتنم هیچ کس جز پریسا باهام نیومد .
خوشبختانه بر خلاف تصور خودم پام نشکسته بود و فقط پیچ خورده بود که دکتر پام رو باند پیچی کرد و گفت که باید خیلی مواظبش باشم و فعلا زیاد راه نرم تا خوب بشه ، پیشونی م هم یه خراش سطحی برداشته بود که برام شستشو دادن و بعد از اینکه ضد عفونی کردنش روش رو بستن و گفتن احتیاجی به بخیه زدن نداره و بعد هم گفتن که مرخصی ، پریسا همه کارامو کرد و بعد اومد پیشم و گفت : به مامانت اینا خبر ندادم که نگران نشن .. الانم می برمت خونه که استراحت کنی، کلاسا بعدیم لارم نیست بری.
- ماشینم کجاس ؟؟
پریسا گقت : پارکینگ دانشگاه ، با آژانس می برمت .
با بغض گفتم : اون سهیل نامرد کجاست ؟؟
سها
۱۸ ساله 00اسمش معشوقه شیطان بود جزو بهترین رمان هایی بود ک خوندم خیلیییی هوشمندانه و قشنگ بودددد😭
۵ ماه پیشسارا
00معشوقه شیطان
۴ ماه پیشElnaz
۱۵ ساله 00باسلام رمانی که دنبالش هستید اسمش معشوقه شیطان هست و میتونید اون رو در برنامه رمان های عاشقانه ۲ ق رمان ترسناک بخونید و شخصیت اصلی اسمش پرنیا هست و دوستش که کشته میشه اسمش مرجان هست
۴ ماه پیشزهرا
00اسمش معشوقه شیطان بود اسمش پرنیا بود نه پریا
۴ ماه پیشمانیا
۱۴ ساله 00سلا خیلی خیلی قشنگ بودزیادترسناک نبودبیشترذهن نویسنده معطوف به عادی جلوه دادن داستان وروز مرگی برای بهتر بودن داستان از لحاظ طبیعی بودن بودولی درکل واقعابسیاربسیار خوب بوداسم جلددوم؟منمنویسندممنتظرباش
۵ ماه پیشمهدیه
۱۷ ساله 00عالیی دمت گرم نویسنده با استعداد
۵ ماه پیشحسینی
۱۵ ساله 00حاجی ما میایم رمان ترسناک بخونیم دور شیم ار عشق بازی ها بعد تو عاشقانش میکنی . ای خداااااااا
۶ ماه پیشزهرا علیزاده
۱۶ ساله 00به نظر من این رمان بهترین رمانی بود که تو عمرم خوندمش
۶ ماه پیشفائزه
۲۵ ساله 10ترسناک نبود. نویسنده خیلی به جزئیات دقت کرده بود و خیلی داستان رو کش داده بود که من بیشتر قسمت ها رو رد میکردم.نیکا عاشقِ همه میشد که این بد بود. اما آخرِ داستان جالب تموم شد و تخیل نویسنده خوب بود .
۸ ماه پیشAmeneh
30رمانی ک آدمها و نژادها رو مسخره می کنه از نظر فرهنگ و شعور در پایین ترین سطح انسانیت قرار داره.در کل رمان مزخرفی بود.نمیدونم چطور نیکارو ی شخصیت پاک و معصوم نشون داده چیزی ک خلافشو نشون میداد
۱۱ ماه پیشایسا
۱۴ ساله 40داداش ما میایم داستان ترسناک بخونیم ک از عاشقانه دورشیم بعد تو عاشقانش میکنی بعدشم این دختره نیکا چ خرابه هروقت عاشق ینفر میشع+😐
۱ سال پیشAmeneh
10یه چیزی فراتر از حرفت.بعد ادعای غرورش منو کشت
۱۱ ماه پیشzahra
10چرا یهو تموم شد من دنبال بقیش میگشتم..حالم گرفته شد
۱۱ ماه پیشنفس
۱۸ ساله 10خیلی عالی بود دلم برای کاوه خیلی سوخت 🥺🥺😥
۱ سال پیشسوین☆
20رمان خوبی بود کاش فصل دوم داشت
۱ سال پیشبه تو چه
۲۴ ساله 00رمان خوبی بود جلد دوم هم داره
۱ سال پیشنادیا
10عالی بود خیلی خوب بود ولی ای کاش فصل دوم داشت که درمورد کاوه و این دختر بود
۱ سال پیشمانیا
۱۸ ساله 00خوبه رمان قشنگیه
۱ سال پیشم
70شخصیتهاخیلی هوسباز وهرجایی بودن به هرکی میرسیدن عاشق بودن دوروز بعد فارغ،نویسنده سعی می کرد اونارو دلپاک وخوب جلوه بده بااین زندگی کثیف هرکی هرکی ،یه آدم خوب همسر دوستشو میبوسه قلمش خوب بودولی فکرش ..
۱ سال پیش
روشان
۱۹ ساله 00من دنبال یه رمانم گمش کردم و نمیدونم اسمش چی بود شخصیت اصلیش پریا بود که تو یه تصادف دوستش لیلارو کشته بودن یه مردی بود با کلاه بلاکلاوا همش میومد تو بالکن خونش واکه میدونید اسمشو بهم بگید خواهش میکنم