از اونجایی داستان ما شروع میشه که یه دختر شیطون مغرور که تو رشته ی روانشناسی تحصیل میکرد قدم در راه عاشقی میزاره دختری که قلبی سنگی داشت اما عشق غرور و سنگ رو نمیشناسه و.......

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و

مطالعه آنلاین شکلات تلخ من
نویسنده : نرگس رضایی

ژانر : #عاشقانه #پلیسی

خلاصه :

وقتی دست تقدیر، قلب های دو عاشق را با انتقامی به جا مانده از روزهای دور جدا کند، این عشق تا چه اندازه باید ناب و واقعی باشد که تمام دستها را برای رسیدن دوباره اش به معشوق کنار زند؟

همسفر روزهای بارانی دو عاشق باشید در «آوای نمناک عشق» در گذر از حادثه ها و تردیدها.....

با عشق ممکن است تمام محال ها

با سپاس فراوان از همیشه همراه لحظه هایم.

توجه کنید :

این کتاب چاپ شده و دارای مجوز ارشاد و حق نشر هست.

نویسنده عزیز این کتاب رو به صورت رایگان برای شما قرار دادند.

فصل اول

نگین

باد سردی وزید. شال گردنم را محکم کردم، امّا فایده ای نداشت. اشک حلقه زده بود در چشمانم، نه از سوز پائیزی، بلکه از دردی که در قلبم طوفان به پا کرده بود.

نشستم روی نیمکت سرد و فلزی ایستگاه اتوبوس و زل زدم به ردیف درختهای خشک کنار خیابان. باد ناخن های تیزش را میان تن خشک برگها می کشید. باز یاد صبح افتادم و اتفاقی را که رخ داده بود برای چندمین بار در ذهنم مرور کردم.

شیفت کاری روزم شروع شده بود. نیم ساعتی دیرتر رسیده بودم بیمارستان. لباس هایم را تعویض کردم و نگاه اجمالی به خودم در آینه کوچک در کمد دیواری انداختم. چه خوب که تأخیرم را تلفنی اطلاع داده بودم. دکمه های روپوش سفیدم را بستم و روی نوارهای سفید مقنعه سرمه ای ام دست کشیدم. کارت شناسایی روی سینه ام را صاف کردم و به عکس و نوشته ی روی کارت خیره ماندم.

نکین یکتا سمت؛ پرستار بخش؛ کودکان و نوزادان

نفس عمیقی کشیدم. باز دلم گرفته بود. دیشب خوابش را دیده بودم. نشسته بود روی صندلی و میز تحریرش پر شده بود از برگه های خوشنویسی...

پلک هایم را آرام روی هم گذاشتم. صدای کشیده شدن قلم روی تن صاف و صیقلی کاغذ خوشنویسی می آمد. شاید همین خواب بود که نگذاشته بود صدای زنگ هشدار ساعت را بشنوم. با نوازش طره ای از موهای سیاه که باز بی اجازه از زیر مقنعه ام سر خورده بودند چشمهایم را باز کردم. این موهای نرم و صاف ارثیه من از پدرم بودند و دو چشمی که در قاب سفید صورتم مثل دو عقیق سیاه درخشان می درخشیدند.

کتاب را از کیفم بیرون آوردم و کیف را در کمد کوچک فلزی گذاشتم. خواستم در کمد را ببندم و از اتاق خارج شوم که صدایشان را شنیدم.

اینکه اول صدای کدام یک را شنیدم در خاطرم نمانده، شاید هم صدای مردانه بیشتر توجهم را جلب کرده بود. تعجب کردم اتاق رست خانم ها و آقایان از هم فاصله داشت. پس این صدای مردانه؟!...

اتاق تقریباً بزرگ بود و به غیر از دو ردیف کمد فلزی وسط اتاق که که تخت خواب دو طبقـه را از سینک و میز نهارخوری کوچک مجـزا می کردند، کمد بلند هم برای لباس ها در گوشه ی اتاق تعبیه شده بود.

صـداها نزدیک تر شـده بودند آنقـدر که به وضـوح صـدای زنانه را می شنیدم.

ـ آرمان جان بگذار برای بعد الآن زمان مناسبی نیست تازه شیفت صبح شروع شده ممکنه هر لحظه کسی برسه. صدای خنده ی مردانه را شنیدم. طپش قلبم بالاتر رفت من این صدا را می شناختم. روزهای بسیار این صدا را شنیده بودم.

ـ بعد از شروع شیفت تا زمان استراحت کسی وارد اتاق رست نمی شه من خودم این قوانین رو تنظیم کردم.

ـ امّا عزیزِ من....

صدای زنانه در سرم تکرار شد. شنیده بودمش... روزها وقتی خانم دکتر ایمانی متخصص زنان در استیشن پشت بخش، کارآموزهایش را جمع می کرد، من این صدا را شنیده بودم اولین بار تن خاص صدایش و نحوه ی بیان اش که با ناز همه ی جملات را ادا می کرد توجهم را جلب کرد و روزهای بعد قد بلند و استیل خاص و زیبا و زنانه اش. دوستانش فرزانه صدایش می زدند. در بین تمام کارآموزان مامایی منحصر به فرد بود.

ـ سرکار خانم فرزانه پایدار مثل اینکه یادتون رفته اینجا بیمارستان پدر من جناب آقای دکتر صدر هست و من هم اینجا همه کاره هستم...

آب دهانم را به زحمت قورت دادم و به خودم لعنت فرستادم که چرا چند دقیقه دیرتر رسیده ام.

می شناختمش، شکّم به یقین تبدیل شد. خودش بود دکتر آرمان صدر...

نفسم را با پوفی آرام بیرون دادم. صدای نجواها که کم کم داشتند عاشقانه می شدند، در سرم تکرار می شدند. نگاهم به آینه کوچک پشت در کمدم افتاد بهترین کار این بود که آرام همانجا بمانم.

دلم نمی خواست شاهد نزدیکی بیشتر آنها باشم. آرام دستم را بلند کردم و با انگشت اشاره ام در کمد را به جلو هل دادم. در آرام بسته شد امّا درست در لحظه آخر که تصور می کردم هیچ کس متوجه حضورم نشده لیوان سفالی سفیدم که روی لبه کمد بود با فشار در خم شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد.

قلبم از حرکت وامانده بود. به تکه های خرد شده سفال که روی زمین پخش شده بودند خیره ماندم. صدای باز شدن در آمد و پس از آن صدای دور شدن کفش های پاشنه دار زنانه که روی سنگ های سفید راهرو صدا می کردند. نفس راحتی کشیدم و تمام اضطراب و استرسی را که وجودم را پر کرده بود با آهی بلند بیرون دادم.

با خودم تصور کردم، حتماً رفته اند.

خم شدم که تکه های ریز شده لیوان را جمع کنم. هنوز دومین تکه را جمع نکرده بودم که نگاهم روی آن کفش ها ثابت ماند.

کفش های چرم عسلی مردانه که از تمیزی برق می زدند. آرام سرم را بلند کردم. ایستاده بود روبه رویم. با چشمهایی که همرنگ همان کفش ها بودند امّا پر از شراره آتش و خشم...

آرام بلند شدم و زیر لب سلام کردم.

نبض شقیقه اش از خشم داشت بالا و پائین می شد. بوی عطرش پیچیده بود در اتاق... همان عطری که می شناختم. زیرچشمی به روپوش سفید و گوشی مخصوص پزشکی که از گردنش آویزان بود نگاه کردم.

روبه رویش مثل دختر بچه ای کوچک بودم و قدم تا سرشانه هایش هم نمی رسید.

ابروهای پرپشت و سیاهش را در هم گره زده بود و به صورتم خیره بود.

ـ شما از کی اینجا بودین؟!

گلویم خشک شده بود. نمی دانم چـرا آن همه استرس داشتم. بارها در بخش و در هنگام ویزیت ها همراهی اش کرده بودم امّا این بار فرق می کرد. مثل کودکی خطاکار از آن شعله های سرخ که از نگاهش زبانه می کشید هراس داشتم.

با دقت صورتم را کاوید. موهایم باز بی اجازه سر خوردند جلوی صورتم. دستپاچه موها را به پشت مقنعه هل دادم و آرام گفتم:

ـ دکتر راستش... راستش امروز من کمی تأخیر داشتم و دیر رسیدم...

با خشم سرش را تکان داد و باز به صورتم نگاه کرد. سکوتم را که دید خم شد و به نوشته ی ریز روی کارت شناسایی-ام نگاه کرد.

ـ سرکار خانم یکتا از قوانین کاری اینجا اطلاع دارید؟

آرام سر تکان دادم.

ـ تأخیرتون ثبت میشه. ما اینجا به نیروهای متعهد نیاز داریم نه آدمهای بی مسئولیت.

با حرص سرم را بلند کردم و به چشمهای عسلی اش خیره شدم. حالا که اینطور مقصرم می خواند و در اتفاقی که من هیچ نقشی در آن نداشتم شماتتم می کرد، مجبور بودم از خودم دفاع کنم.

ـ جناب دکتر من آدم بی مسئولیتی نیستم و توی این چند سال که توی بیمارستان شما مشغولم هیچ شکایت و یا اعتراضی از نحوه کارم مطرح نشده، امروزم اولین بار هست که من تأخیر داشتم.

با پوزخند به صورتم نگاه کرد. در کمد را که نیمه باز بود بستم و جمله ی آخر را گفتم: ضمناً اینجا اتاق رست خانمهاست و من تصـور نمی کردم آقایون به اینجا رفت وآمد داشته باشند.

انگار باروت بشکه ی خشم اش به همین جرقه کوچک نیاز داشت. با چند قدم تند جلو آمد. تکـه های شکسته لیوان زیر کفش هایش صـدا می کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم محترم مثل اینکه جایگاه خودتون و من رو فراموش کردین، اینجا متعلق به دکتر آریا صدر پدر بنده است تمام قوانین و مقررات این بیمارستان رو من وضع کردم و این اختیار بهم داده شده که هرجا لازم بدونم برای سرکشی برم. الآن هم که حدود چهل دقیقه از شروع شیفت صبح گذشته اطمینان داشتم که هیچ کس اینجا نیست و همه مشغول انجام وظایف شون هستن. البته غیر از آدمهای بی مسئولیت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر داشتم منفجر می شدم. برای خطایی که از من سر نزده بود داشتم سرزنش و توبیخ می شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طاقت نیاوردم. دیگر نمی خواستم بیشتر در آن اتاق بمانم. تکه سرامیکی را که برداشته بودم با خشم روی زمین انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی متأسفم جناب دکتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تندی از کنارش رد شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بلندش پیچید در اتاق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ متوجه نشدم گفتین برای خودتون متأسف هستید درسته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز به در نرسیده بودم. برگشتم و به صورتش خیره ماندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه! برای خودم متأسف نیستم دکتر چون خطایی انجام ندادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستهایش را با لبخند کجی به کمرش زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اطلاع دارید که اخـراج و استخـدام شـما با امضـای من صـورت می گیره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم، درمانده و متأصل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه!... نباید گفتگو و ملاقات ناخواسته ام با او به اینجا می رسید باید همین جا می ماندم و شغلم را حفظ می کردم. دیگر نه پدری بود که به او تکیه کنم نه دستهای سخاوتمند و مهربان مادر... نه هیچ تکیه گاه دیگری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورت مغرورش خیره شدم و خودم را شماتت کردم. تند رفته بودم و فراموش کرده بودم مخاطبم پسر دکتر آریا صدر سهامدار اصلی بیمارستان است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم لب باز کنم، امّا غرور قفل آهنینی بر لبهایم بسته بود. برای لحظه ای تمام وجودم لبریز از تنفر شد. از این نگاه مغرور و پوزخندی که روی لبهایش نشسته بود بیزار بودم. دیگر چون قبل برایم ستودنی نبود. نگاهم را به زمین دوختم. دلم نمی خواست درماندگی و ترس را در نگاهم بخواند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم. در مخمصه ای گرفتار شده بودم که هیچ راه بازگشتی نداشتم. فاتحانه به صورتم خیره ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای باز شدن در که در نزدیکی اش ایستاده بودم توجهش را جلب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس راحتی کشیدم. بدون اینکه برگردم و به در نگاه کنم خدا را شکر کردم که فرشته نجاتم را فرستاده بود. هر کسی بود فرقی نمی کرد، همین که این گفتگوی بی سرانجام با باز شدن در پایان می گرفت برایم کفایت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مهربان و آرام سرپرستار بخش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام آقای دکتر شما اینجا هستین؟ چند بار پیج تون کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تازه رسیدم، متوجه نشدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم نعمتی انگار تازه متوجه حضور من که در نزدیکی در ایستاده بودم شده بود که گفت: نگین جان فکر کردم رفتی آزمایشگاه جواب آزمایش ها رو بیاری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمان صدر چرخید و در حالیکه به زحمت تلاش می کرد لبخندش را حفظ کند از کنارم رد شد و به سمت در رفت. صدای گفتگویش را با خانم نعمتی سرپرستار بخش می شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چطور تا الآن جواب آزمایش ها رو نگرفتین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم یکتا کمی تأخیر داشتن دکتر الآن می فرستم سریع تر جواب رو بگیرن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ لازم نیست از داخل سایت ثبت کنید بعداً برگه های پرینت شده رو ضمیمه پرونده ها کنید... ضمناً تمام تأخیرها رو در دفتر ثبت کنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانجا ماندم و به تکه های خرد شده که تا در اتاق ریخته بودند خیره ماندم. آنقدر غرق در فکر و خیال و مرور اتفاقات امروز بودم که رسیدن به خانه را متوجه نشدم. کوچه تاریک بود امّا در ساختمان باز بود و آقای منصوری داشت با دختر و دامادش که دنبال دخترها آمده بودند خداحافظی می کرد. احوالپرسی مختصری کردم و از پله ها بالا رفتم. کلید را در قفل در چرخاندم. بعد از دوازده ساعت سر پا ایستادن و رسیدگی به کارها و بیماران بخش به یک استراحت طولانی احتیاج داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را سُر دادم روی کلید برق و چند بار امتحان کردم. روشن نمی شد. آهی کشیدم و گردنم را کج کردم. صبح که آقای دکتر و دیدنش با آن کارآموز مامایی روز دل انگیزی برایم ساخته بود این هم از شب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یاد اینکه فردا آف هستم و می توانم نفس راحتی بکشم لبخند نصف و نیمه ای روی لبهایم نقش بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را داخل کیفم بردم تا گوشی تلفن ام را پیدا کنم و با نور صفحه اش بتوانم وارد خانه بشوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای باد می آمد و تن خسته و روح رنجورم با هم تبانی کرده بودند که اشباح ترسناک را در تنهایی خانه به رخم بکشند. آرام نام خدا را زمزمه کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. بغضم گرفته بود دوباره، ای کاش کسی بود که قبل از آمدنم شمعی روشن می کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گاز را روشن کردم و به دنبالش چند شمع روی میز تحریر پدرم و جلوی آینه را گشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تابلوهای خوشنویسی داشتند به صورت خسته ام دهن کجی می کردند. نشستم روی تخت سنتی چوبی که روبه روی میز تحریر بود و سرم را به آرنجم تکیه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز با جای خالی اش پشت میز تحریر کنار نیامده بودم... دو سال از رفتن اش گذشته بود امّا هنوز صدای کشیده شدن قلم خوشنویسی را می شنیدم. آهی کشیدم و به عکس نقاشی شده از صورت مادرم خیره ماندم. در عکس خندیده بود و سرش را روی شانه های پدرم گذاشته بود. عکس برای روز تولد هفت سالگی ام بود. همان آخرین تولدی که هر سه در کنار هم بودیم. سرطان هنوز چنگال های تیزش را در سینه های مادرم فرو نکرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. گوشه ی تابلوهای چیده شده کنار دیوار گیر کرد به شال بلندم. خم شدم و جابه-جایشان کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک که از صبح اجازه جاری شدن می خواست دیگر صبرش با دیدن آن تابلوها که روی هم تلنبار شده بودند سرآمد. این تابلوها آخرین آثار خوشنویسی پدرم استاد یکتا بودند. آثاری که قرار بود به صورت نمایشگاهی برای دوستداران هنر به نمایش دربیاید. آرزویی که هیچ وقت محقق نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از فـوت پدرم حتی طاقت به دیوار زدن تابلـوها را نداشتم. همـان طور کنار دیوار روی هم تکیه داده بودمشان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها بودم و تمام دیوارهای سرد و ساکت خانه هم به این تنهایی خو کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسم را روی تخت رها کردم. در آن لحظه هیچ چیز جز صحبت کردن و گفتن دردهایم آرامم نمی کرد. سجاده و جانماز سفیدم را برداشتم و چادر گلدارم را روی سرم کشیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خستگی توان ایستادن نداشتم. نشستم و به گلهای یاس خشکیده میان جانمازم خیره ماندم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دلم با خدا حرف می زدم،... چه خوب بود که امروز تنهایم نگذاشته بود... چه بزرگ و بخشنده بود که نگذاشته بود زیر نگاه مغرور و متکبر آن دکتر جوان بشکنم... لبخند زدم از اینکه توانسته بودم از خودم دفاع کنم و سرافکنده نباشم راضی بودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر اینکه انسانها چه راحت با چند جمله زخمی عمیق در دلهای هم ایجاد می کنند لحظه ای رهایم نمی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زخم ها و جراحت های جسم با مراقبت و مداوا بهبود می یافتند امّا زخمی که در دل می نشست تا سالها دردناک می-ماند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر خسته بودم که همان جا روی جانمازم دراز کشیدم و چادر نمازم را دورم پیچیدم. تا نزدیکی صبح برق نیامده بود و عضلاتم بخاطر خوابیدن در سرما دردناک شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خواب و بیداری صدای زنگ تلفن را می شنیدم. پلک هایم را به زحمت از هم جدا کردم و به ساعت دیواری که عـدد دوازده را نشـان می داد خیره ماندم. حتماً اشتباه می دیدم به زحمت بلند شدم و روسری سفید نمازم را که از دیشب روی سرم مانده بود برداشتم و به سمت تلفن رفتم. قبل از اینکه گوشی را بردارم به ردیف گلهای شمعدانی که پشت پنجره هال چیده بودمشان لبخند زدم و با خودم فکر کردم چه خوب که آورده بودمشان اینجا....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن شماره ی آشنای الهام لبخندم پر رنگ تر شد صدای الهام پیچید در گوشم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام عزیز دل الهام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام اِلی چطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو که هنوز صدات خواب آلوده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دیروز شیفت بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ساعت رو دیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره البته اول فکر کردم اشتباه می کنم امّا الآن دیدم که ظهر شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نازک نارنجی خوبه شیفت بیست و چهاری نداری و اگر نه دو روز بعدش رو کلاً می خوابیدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنم را کج کردم، از بدخوابی دیشبم دردناک شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگین جون زنگ زدم ازت یه خواهشی کنم خواهر مهربونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مطمئن شدم که کار داری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دیوونه تو که همیشه خواهر مهربونم هستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام دوست صمیمی و چندین ساله ام بود. آشنایی مان از روزهای اول دانشکده پرستاری آغاز شده بود. بعد از پایان تحصیل هر دو با هم برای کار در بیمارستان تازه تأسیس آرمان فرم پر کرده بودیم و هر دو هم با هم پذیرش شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راست می گفت خواهرم بود، خواهری که هیچ گاه نداشتم. مهربانی ها و همدردی هایش و بودنش در روزهای سخت زندگی ام جای خالی خواهر را برایم پر کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب خانم محترم امر بفرمائید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگین امروز از 2 تا 8 بیکاری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ الهام امروز دیگه کجا می خوای بری؟ توی این ماه این چندمین باره؟ این نامزد بازی شما کی تموم میشه برید سر خونه زندگیتون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ قربون او صدای خش دار و خواب آلودت بشم دیگه آخراشه باید کارهای خرید عروسی رو کامل کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و به خورشید که وسط آسمان ایستاده بود نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه خانم محترم امروز هم جایگزینت می شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوشحال شد. از لحن شادمان و راضی صدایش فهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگین من اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تماس را که قطع کردم اول به شمعدانی ها رسیدم. خواستم جانماز را بردارم امّا نگاهی به ساعت انداختم سریع نهار حاضری خوردم و آماده شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی رسیدم الهام آماده و منتظر نشسته بود. بعد از تعویض لباس باید سرپرستار شیفت را می دیدم و جابه جایی را به اطلاعش می رساندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سپهری دیگر من و الهام را می شناخت و به واسطه ی همکاری پنج ساله مان از زیروبم زندگی مان مطلع بود. لبخندی زد و با خوشرویی جابه جایی را قبول کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیرون راهرو بخش ایستاده بودم و داشتم با الهام خداحافظی می کردم که صدای قدم هایش را شنیدم. همیشه آن طور محکم و استـوار گام برمی داشت. از بخش ان آی سی یو نوزادان خارج شده بود و به سمت بخش کودکان می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای یک لحظه از دیدنش جاخوردم، هرچند که دیدنش هر روز عادتم شده بود. چند لحظه با لبخند به چشمانم خیره شد و بعد قبل از اینکه لب باز کنم، با صدای بلند سلام کرد. الهام پاسخ داد امّا من چیزی شبیه زمزمه از بین لبهایم رد شد. روبه رویمان ایستاد و لبخند به لب گفت: خسته نباشید سرکار خانم یکتا شما بیست وچهاری بودید؟ و بعد با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: البته اگر بیست وچهاری هم بودین الآن دیگه باید آف باشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانش خیره شدم. عسلی روشن بودند. ردیف دندان های سفید و مرتب اش را نشانم داد. یاد دیروز افتادم. هنوز آن نگاه فاتحانه و تحقیرآمیزش در یادم مانده بود. سکوت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام ضربه ی آرامی با آرنج اش به دستم زد و گفت: نگین جان آقای دکتر با شما هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امّا من باز سکوت کردم. الهام به جای من پاسخ داد: خانم یکتا به جای من اومدن البته لطف کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را از چشمانِ خندانش برداشتم و به صورت الهام خیره شدم. خسته نباشیدی گفت و به سمت آسانسور رفت. الهام رفتن اش را تا آسانسور تماشا کرد و بعد گوشه ی آستینم را کشید و با حرص گفت: نگین چه مرگت شده تو؟! چرا جواب دکتر صدر و نمی دادی؟! ندیدی چطور به صورتت خیره مونده بود؟! دیوونه شدی تو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من دیوونه شدم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب معلومه دیگه، شانس بهت رو کرده، پسر دکتر صدر سهامدار و رئیس بیمارستان بهت توجه کرده، ندیدی چطور نگاهت می کرد یه لحظه هم ازت چشم برنمی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و سر تکان دادم. از اتفاقات دیروز خبر نداشت. چه می دانست جناب دکتر جنتلمن و با شخصیت اش چه چهـره ای دارد. شانه هایم را بالا انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دلم نمی خواد هزار سال از این شانس ها بهم رو کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام غرید: واقعاً که! خلایق هرچه لایق. نمی بینی توی همین بیمارستان چقدر کشته مرده داره، همه دلشون می خواد دکتر صدر نیم نگاهی بهشون بندازه امّا از بس مغروره به هیچ زنی اعتنا نمی کنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوفی گفتم و به ساعتم نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ داره دیرت میشه الهام خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ قول می دی وقتی عروس دکتر صدر شدی من و عشقم رو مسئول یه بخش از بیمارستان کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنم را کج کردم و خندیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرزو بر جوانان عیب نیست حالا زودتر رفع زحمت کن عشقت پائین منتظره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام رفت و من هم به سمت بخش برگشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار پنجره ی انتهای راهرو ایستادم و به آسمان ابری و خاکستری پائیزی خیره ماندم. حال و هوای دلم را داشت. صدای جیغ و گریه ی پسر بچه ای که از آخرین اتاق راهرو می آمد توجهم را جلب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه به سمت اتاق ها برگردم از پنجره دیدمش، ایستاده بود در محوطه پارکینگِ باز ماشین ها و کنار ماشین سیاه شاسی بلندش با تلفن صحبت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم. چه کسی می دانست پشت ظاهر آرام و متشخص آدمها چه باطنی نهفته است. از لحاظ ظاهری هیچ عیبی نداشت و می توانست ایده آل یا حتی فراتر از آن برای هر دختری باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم چه باعث شد سربلند کند و به پنجره ای که کنارش ایستاده بودم نگاه کند. شـاید انرژی بود که من از طریق فکر و نگاهـم داشتم می فرستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اعتنا از کنار پنجره رد شدم. صدای جیغ و گریه ی پسر کوچک کل راهرو را پر کرده بود. کنار در اتاق ایستادم و به تلاش بی نتیجه پرستار شیفت خانم محمودی خیره ماندم. قبلاً در گروههای دیگر با او کار کرده بودم و می دانستم با آنکه سالها تجربه کار در بخش کودکان را دارد امّا هیچ گاه انعطاف و تحمل بیشتری نسبت به کودکان نداشت. پرستار دیگر دست پسر بچه را گرفته بود و خانم محمودی به زور می خواست از دستی که دیگر رگ نداشت رگ گیری کند. به صورت گریان و خیس از اشک پسر بچه که پویان نام داشت نگاه کردم. چند روزی بود که بستری شده بود و عمل انسداد روده اش به زودی انجام می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم برای لحظه ای روی چشمهای سرخ مادر پویان که روی زمین نشسته بود افتاد. درد و استیصال را از چشمهای بارانی اش می خواندم. تعلل را جایز ندیدم. وارد اتاق شدم و آرام دستم را روی کمر خانم محمودی گذاشتم برگشت و ایستاد. صورتش عرق کرده بود و مقنعه اش در جدال با پویان کوچک کج شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم محمودی عزیز خسته نباشین، اجازه می دین من امتحان کنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه مقنعه اش را صاف کرد و آنژوکت را روی تخت رها کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کلافه ام کرده، حتماٌ باید رگ گیری بشه چون پرهیز غذایی داره و نباید هیچی بخوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام سر تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگران نباشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم محمودی و پرستار همراهش از اتاق پویان خارج شدند. آرام به صورت خیس پسر بچه لبخند زدم و کنارش روی تخت نشستم. ساکت شده و هر از چند گاهی با هق هق بینی اش را بالا می کشید. دستمال کاغذی را از روی میز فلزی کنار تخت برداشتم و آرام اشک ها و بینی اش را پاک کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش از روی زمین بلند شده بود و کنار پویان ایستاد هر دو با تعجب به صورتم نگاه می کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودکارم را از جیبم بیرون آوردم. دوباره صدای جیغ و گریه اش بلند شد. ترسیده بود مبادا سوزن بزرگتری آورده باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام در خودکار را باز کردم و کف دستم شروع کردم به کشیدن. همان خرس کوچولوی تپل را که از کودکی از پدرم آموخته بودم. ساده بود کشیدنش. چند دایره کوچک و بزرگ... نگاهش کردم، گریه اش قطع شده بود و با کنجکاوی به نقاشی کف دستم نگاه می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می خوای روی دست تو هم بکشم پویان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را چرخاند و به مادرش که با لبخند قدرشنـاسانه ای نگاهـم می کرد خیره شد و بعد سرش را به علامت تأیید پایین آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی دستش را نگاه کردم رگ مناسبی نداشت. هر دو دستش را چک کردم. قبلاً از هر دو رگ گیری شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب نگاهم کرد. آهسته گفتم: آقا خرسه دوست داره از درخت بره بالا. و بعد به پاهای سفید و لاغرش نگاه کردم. با انگشت به پایش اشاره کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایش را جلو آورد. با انگشت یکبار دیگر چک کردم. بهترین رگ را همانجا داشت. دور رگش دایره کشیدم. شد صورت خرس بقیه نقاشی را هم کامل کردم ولی صورت خرس را کامل نکشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب پرسید: پس صورتش چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنم را کج کردم و گفتم: صورتش رو نکشیدم چون خیلی ناراحته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چرا ناراحته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چون نمی تونه غذا بخوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آخه چرا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چون راه غذا خوردن نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب براش راه غذا خوردن هم بزار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به شلنگ باریک و نازک سرم اشاره کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راهش از این سوزن نازک و شلنگِ باریکه، از اینجا می تونه آب و غذا بخوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تردید نگاهم کرد، ترسیده بود باز. آرام گفتم: قول می دم دردت نگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایش را جمع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی گفتم: بخاطر خرسی، نمی خوای خوشحال بشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ترس و شک پایش را جلو آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مادرش اشاره کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مامانی میشه شما هم یه خرسی روی بخار شیشه ها بکشی می خواد دوست خرسی ما بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهترین راه برای اینکه حواسش را از درد سوزن سرم پرت کنم همین بود. آرام و با دقت سوزن را در پوست ظریف پایش فرو کردم. وقتی که خون در مخزن سوزن آنژوکت پر شد نفس راحتی کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست دوباره پایش را جمع کنه که گفتم: پویان نگاه کن ببین الآن صورت خرسی چقدر خوشحاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نقاشی که حالا روی چسب های سفید دور محل سوزن کشیده بودم نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دیدی گفتم درد نداره حالا آروم دراز بکش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش با رضایت و اندوه به صورتم لبخند زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دانه های بیرنگ سرم که تندتند پائین می افتادند نگاه کردم. حس کردم کسی کنار در ایستاده. حدس زدم خانم محمودی یا یکی از همراهان باشد امّا وقتی سرم را برای دیدنش چرخاندم کسی کنار در نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خم شدم و به صورت آرام پویان لبخند زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ قول بده مراقب خرسی کوچولو باشی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ایستگاه رفتم. یکی از دخترها با دیدنم اخمی کرد و پشت کامپیوتر نشست. بقیه هم آرام با هم پچ پچ می-کردند. ناشناس نبودند امّا آشنایی زیادی هم با این گروه جدید نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم محمودی لیوان چای رو پر از چای کرد و روی میز گذاشت. هنوز بدنم از خواب دیشب درد می کرد. نگاهی به ساعت انداختم. چند ساعتی تا پایان شیفت کاری باقی مانده بود که صدای پیج اورژانس آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کد نود و نه اورژانس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کد نود و نه اورژانس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هم زمان صدای زنگ تلفن ایستگاه بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم محمودی گوشی را برداشت. مکالمه اش را می شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله، بله دکتر! نه خیر خانم صابری نیستن، جایگزین ایشون هستن. خانم یکتا، بله حتماً آقای دکتر الآن می-فرستمشون پائین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تماس که قطع شد خانم محمودی روبه رویم ایستاد و نیم نگاهی به لیوان چایم که هنوز به نیمه نرسیده بود انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم یکتا باید برین اورژانس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب گفتم. اورژانس؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله کد اعلام شده متأسفانه مورد تصادفی داریم یه دختر هفت ساله و مادرش رو که تصادف کردن آوردن آقای دکتر صدر برای اتاق عمل دستیار احتیاج دارن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان چای را روی میز گذاشتم و بلند شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تعجب کرده بودم، معمـولاً در چنین مواقـعی پرستار بخـش پیج نمی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حیرت گفتم: دستیار؟ برای اتاق عمل؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم محمودی ابروهایش را بالا داد: اینطور دستور دادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله به سمت آسانسور رفتم. اورژانس شلوغ بود. تخت ها را یکی یکی رد کردم. آنجا بود. کنار تخت سی پی آر. دختر بچه کوچک و ریزنقـشی که موهای بلنـد و طلایی داشت دراز کشیده بود و بی تابی می کرد. دور پا و گردنش را آتل بسته بودند. قسمت هایی از صورتش در اثر خراش و کشیدگی خون آلود شده بود و تکه های ریز شیشه در موهای بلندش پر شده بودند. بی تابی مادرش را می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر صدر داشت معاینه اش می کرد. جلو رفتم و آهسته سلام کردم. برگشت امّا به صورتم نگاه نکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار منتظرم بود که گفت: ضربان قلب رو می خوام آنژوکتی که عوامل اورژانس وصل کردن خراب شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوتر رفتم... باز همان عطر تلخ در ریه ام پیچید. سعی کردم حس بدی را که داشتم پنهان کنم و در آن لحظه تنها به کارم تمرکز کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک آن قدر بی تابی و تقلا می کرد که نمی توانستم آنژوکت را وصل کنم. دائم مادرش را صدا می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوتر رفتم و کنار تخت اش خم شدم. می دانستم مادرش را به اتاق احیا برده اند. دستش را که یخ زده بود گرفتم از ترس داشت می لرزید هنوز. موهایش را از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم: نگران نباش مامانت خوبه. با گریه پرسید: پس کجاست؟ کجا بردنش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم که مطمئن شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بردن که از دست و سرش عکس بگیرن. نباید گریه کنی باید آروم باشی تا بعد از اینکه حالت بهتر شد بتونی مامانتو ببینی، حالا بهم بگو دختر خوشگل و مو طلایی من اسمت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بغض نگاهم کرد و آرام زمزمه کرد: ترنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک هایش را پاک کردم و خواستم به سمت وسایل بروم که دستم را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از پیشم نرو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام انگشتان یخ زده اش را فشردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پیشت می مونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگران نباش، حالا باید آروم باشی تا من بهت یه سرم کوچولو وصل کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را آرام رها کردم. چرخیدم. درست ایستاده بود پشت سرم. انتظار دیدنش را نداشتم. نزدیک بود سرم به سینه-اش بخورد. همان پوزخند شماتت بار دوباره روی لبهایش نقش بسته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خشم غرید: دارین وقتو تلف می کنین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانش خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باید اول آرومش کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باید زودتر آماده اتاق عمل بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اعتنا به حضورش به سرعت رگ گیری و نوار قلب را انجام دادم. هر از چند گاهی علائم را چک می کردم و در همین حین سعی می کردم با صحبت و سوال از ترنم از شدت ترس و اضطرابی که داشت کم کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس مخصوص اتاق عمل را پوشیدم و صورتم را با ماسک پوشاندم. به چشمانم نگاه کرد و اشاره کرد تا ست جراحی را باز کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استخوان نازک نی پا شکسته بود و احتمال خونریزی داخلی وجود داشت. یک ساعت از شروع عمل نگذشته بود که ضربان قلب نامنظم شد. تیم داخل اتاق عمل جنب و جوش بیشتری گرفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دکتر ضربان کم شده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فشار خون افت کرده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بوق هشدار دستگاه ها بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتش نگاه کردم. پیشانی اش پر شده بود از قطره های درشت عرق. نفس عمیقی کشیدم و جلوتر رفتم و آرام پیشانی اش را پاک کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارش با استخوان پا تمام شده بود. پلاتین نازک و باریک را کنار استخوان خرد شده قرار داده بود و جراحی در حال اتمام بود. امّا علائم حیاتی به سرعت در حال کند شدن بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای باز شدن در را شنیدم یکی از تکنسین های اتاق عمل بود. داشت می گفت وضعیت مادر ترنم ثابت شده و به آی سی یو انتقال یافته. علائم حیاتی کمتر شده بودند. آرام خم شدم و نشستم کنار صورت مهتابی اش. خیلی معصوم و کودک بود هنوز زود بود برای رفتن... بغض پنجه های تیزش را فرو کرده بود در قلبم. آهسته کنار گوشش زمزمه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ترنم، حال مامانت خوبه، اون منتظره توست، تو نباید بری دختر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه خیره اش را که روی صورتم حس کردم، معذب شدم. آرام و با خجالت بلند شدم و ایستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ثانیه بعد در کمال ناباوری صدای تکنسین دستگاه را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ضربان نامنظم و کند... نفس ها در سینه ها حس شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فشار خون داره بالا میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ضربان بالا اومد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه نفس راحتی کشیدند. سوزن وگاز را برداشت و با صدای آرامی گفت: شکاف ایجاد شده را بخیه کنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و شروع کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق عمل که خارج شدم دو ساعت از پایان شیفت کاری گذشته بود. در اتاق عمل با وجود آن همه اضطراب و استرس انگار که گذر زمان فراموش می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم بخش و لباس هایم را تعویض کردم. از محوطه بیمارستان که خارج شدم باران شروع شده بود. هوا هم سردتر از وقتی آمده بودم. باد سرد پیچید در تن عریان درخت ها. شالم را دور صورتم محکم کردم و به ساعت مچی ام نگاه کردم. آخرین اتوبوس چند دقیقه قبل رفته بود و تا آمدن اتوبوس بعدی بیست دقیقه مانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پیاده رو به سمت ایستگاه رفتم. برخلاف روزها که معمولاً این محوطه پر از رفت وآمد بود، در آن ساعت از شب هیچ رفت وآمدی در آنجا وجود نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به یاد دختر کوچکی که عمل شده بود افتادم و نفس راحتی کشیدم. چقدر خوب بود که مانده بود و تلاش تیم پزشکی بی ثمر نمانده بود. آنقدر غرق در فکر و خیالاتم بودم که صدای بوق ماشینی را که کنارم ایستاده بود نشنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم یکتا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم و به صورت خندانش که از پشت فرمان ماشین سیاهش نگاهم می کرد خیره ماندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تشریف بیارین تا مسیری برسونمتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را قورت دادم. از کجا پیدایش شده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم و شالم را کمی از روی صورتم پائین کشیدم و به رسم ادب تشکر کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنونم دکتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز دندان های سفیدش را نشانم داد: فکر نمی کنم این وقت از شب بتونید تاکسی پیدا کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ منتظر اتوبوس هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره همان پوزخند مغرور روی لبهایش نقش بست. نیم نگاهی به ایستگاه خالی انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه هر طور راحت هستید، شب خوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی باشد شیشه ی دودی ماشین اش را بالا داد و به سرعت برق از جلوی چشمانم ناپدید شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی رسیدم خانه شام نخوردم، تلفن را از پریز کشیدم. پرده ها را باز کردم و یک سره به تختم پناه بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا باید زود بیدار می شدم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل دوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایستادم پشت ایستگاه پرستاری و شروع کردم به ورق زدن چارت گلاسه پرونده ها، چشمانم داشتند روی نوشته های شرح حال بیماران حرکت می کردند امّا همه ی حواسم جای دیگری بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جایی حوالی همان اتاق استراحت لعنتی و آن دو تیله ی شیشه ای سیاه رنگ که آن طور حیران و سرگردان به من خیره شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را با حرص بیرون دادم. آنجا چه می کرد؟ حتی تصورش را نمی-کردم. وقتی به فرزانه اشاره کردم که وارد اتاق رست که در انتهای راهرو بود شود فکر نمی کردم آن ساعت از صبح که شیفت تازه آغاز شده کسی در آنجا باشد. به ذهنم فشار آوردم که به یاد بیاورم چه حرفهایی بین ما داشت رد و بدل می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا همین جا همه خیلی بد شده بود. هر چند که برایم هیچ اهمیّتی نداشت. به خودم نهیب زدم قطعاً برای پدرم مهم بود و برای اعتبار کاری و اخلاقی خودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارتِ گلاسه ها را مهر زدم و روی هم گذاشتم. اصلاً چطور من این دختر پرستار را تا به حال ندیده بودم به ذهنم فشار آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیده بودمش، امّا هیچ گاه به آن چشمهای سیاه و وحشی خیره نشده بودم. برایم اهمیّتی نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پرستارِ شیفت از فکر و خیال جدایم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقای دکتر امروز قراره اتاق 304 رو ترخیص کنید. من خلاصه پرونده اتاق های 307 و 306 و 309 رو براتون می فرستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشکر آرامی کردم و به سمت اتاق های بخش رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر و دختر خردسالی که سِرُم به دستش وصـل بود در راهرو راه می-رفتند. از بیماران دکتر نیکنام بودند. نگاهم را به شماره اتاق ها دوختم و وارد اتاق 304 شدم. پسر بچه دو ساله آرام روی تخت دراز کشیده بود و به تلویزیون روبه روی تخت اش که داشت کارتون پخش می کرد نگاه می کرد. مادربزرگش تسبیح به دست ایستاده بود بالای سرش. با دیدنم بلند شد و جلو آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام دکتر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام خانم حال نیما جان چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خدا رو شکر امروز خیلی بهتره، سرفه هاش کمتر شدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارت پرونده را از پائین تخت برداشتم و به جدول علائم بالینی نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی خوبه، از دیروز تب هم قطع شده، آزمایش خون هم عفونت رو نشون نمی ده، سرفه هم که کمتر شده. همه ی علائم بهبودی کامل رو از پنومونی ریه نشون می دن، امّا باید عکس ریه رو هم ببینم که با خیال راحت ترخیص بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادربزرگش پرسید: آقای دکتر نیما امروز مرخص می شه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله، فقط باید عکس ریه رو ببینم. عکس آمده است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ظریفش را از پشت سر شنیدم. برگشتم ایستاده بود و پاکت عکس رادیولوژی قفسه سینه را به سمتم گرفته بود. نگاهمان برای لحظه ای کوتاه با هم گره خورد. چشمهای سیاهش را از نگاهم دزدید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز از حضور بی موقع اش شاکی بودم هر چند که می دانستم خودم مقصر بی احتیاطی ام بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هایم در هم شدند. بی اعتنا عکس را گرفتم و رو به نوری که از پنجره می تابید نگه داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی هم عالی، ظاهراً عفونت از بین رفته و پسر ما می تونه بره خونه و بقیه ی درمان رو توی خونه انجام بدیم. زیر برگه ی گلاسه زمان و تاریخ ترخیص را یادداشت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه سنگین اش را روی صورتم حس کردم. دنبال مهر دستم را داخل جیبم کردم و جیب های روپوشم را جستجو کردم نبود. حتماً در ایستگاه پرستاری جامانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهـش کردم. صـورتش روشن و سفید بود و رنگ گلـبهی که گـونه-هایش را پوشانده بود انگار جزئی از ساختار پوست صورتش بود نه آرایش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهایم به اندازه یک کلمه از هم باز شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مُهر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم چرا به جای خودم از دست او طلبکار و ناراحت بودم. بدون هیچ کلامی با شتاب از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد مهر را به دستم داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم روی لبهای کوچک و صورتی اش ثابت ماند. هیچ آرایشی نداشت. خودم را به خاطر ندیدن اش در این همه مدت شماتت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرکت لبهای مادربزرگ نیما را می دیدم که داشت دعایم می کرد امّا تمام حواسم جای دیگری بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک بار دیگر به سر تا پایش نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دسته ای موی سیاه را که از زیر مقنعه سرخورده بودند هل داد داخل و دستپاچه نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بعد از ویزیت ها کارهای ترخیص رو توی سایت انجام بدین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم آرامی گفت و به دنبالم از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه بیمار دیگر را هم ویزیت کردم امّا امروز فقط همین یکی علائم بهبود را نشان داده بود و می توانستم مرخص اش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه آخرین گلاسه را مهر می کردم به صورت منتظر مادری که کنار تخت کودکش ایستاده بود نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگر چند روز دیگه هم صبر کنین من با اطمینان فرشته خانم رو مرخص می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر جوان آهی کشید و آرام روی موهای لطیف و نرم دخترک دست کشید و تشکر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشتم ایستاده بود و منتظر بود من اول خارج شوم. سعی کردم به ذهنم فشار بیاورم و نامش را به خاطر بیاورم. امّا ذهنم آنقدر انباشته از موضوعات و نامهای مختلف بود که چیزی به خاطرم نمی آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و خواستم به بهانه ای نام روی کارت شناسایی اش را بخوانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پرونده اتاق 304 رو بهم بدین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بین گلاسه ها را گشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کارت روی سینه اش نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگین یکتا پرستار بخش کودکان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مژه های بلند و سیاهش روی گونه هایش سایه انداخته بودند. ظریف و ریزنقش بود. پرونده را بیرون آورد. دستم را جلو بردم. امّا گلاسه را روی میز پائین تخت بیمار گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کجی زدم. حتماً ترسیده بود دوباره گلاسه را با خشم بکشم. نفس عمیقی کشیدم و به تلاش اش برای فرو بردن موهایش زیر مقنعه نگاه کردم، هنوز درگیر بود که گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مهم نیست، فردا یادداشت می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد بی اعتنا چرخیدم و از اتاق خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کار ویزیت بخش نوزادان را قبل از آمدن به این بخش انجام داده بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. باید برمی گشتم خانه و برای کلاس عصر حاضر می شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جلوی ایستگاه پرستاری رد شدم و زیرچشمی نگاهش کردم. سرش پائین بود و داشت یادداشت می کرد. ناخودآگاه به دستش نگاه کردم. حلقه-ای نداشت. نفس راحتی کشیدم و با خودم فکر کردم پس می شود خرابکاری امروز را جوری جبران کنم. با سرپرستار و بقیه خداحافظی مختصری کردم و از بخش خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا رسیدن به خانه یک ساعتی زمان برد. پشت در آهنی سفید ترمز کردم و به شاخ و برگ خشک درختان حیاط که از عمارت سفید دو طبقه بالا زده بودند نگاه کردم دستم را سه بار روی بوق فشار دادم و چند لحظه بعد آقا یوسف که سرایدار و باغبان خانه بود در را باز کرد و با احترام سلام کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و سلام کردم. یوسف چند سال بعد از به دنیا آمدن من به همراه همسرش برای باغبانی به خانه مان آمده بود و بعدها در ساختمان کوچکی که در انتهای باغ ساخته شده بود ساکن شده بودند. زهرا خانم همسر یوسف کارهای آشپزی و نظافت خانه را انجام می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمـام زندگی این زن و شوهر در وجـود دخترشان ملیحه خـلاصه می-شد. دختری که در زیبایی و متانت نمونه بود و خـداوند همه ی نعمت هایش را برای این آفریده به کمال و سخاوتمندانه بخشیده بود جز نعمت بینایی. ملیحه که چند سال قبل از تولد خواهرم به دنیا آمده بود، از بدو تولد نابینا به دنیا آمده بود. گاهی که تنها در باغ می دیدمش کنار گل ها و درختان راه می رود و روی گلبرگ ها و شاخه ها با نوازش دست می کشد به نابینا بودنش شک می کردم. وجودش آرامش خاصی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین را کنار ساختمان پارک کردم و پیاده شدم. جوزف سگ نگهبان کهنسال خانه با دیدنم دُم تکان داد. صدای بلند موسیقی و خنده های زنانه از عمارت می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم فکر کردم، احتمالاً امروز هم یکی از دوره های مهمانی های مادرم است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام آقای دکتر خوش آمدید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت یوسف که پشت سرم ایستاده بود چرخیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام آقا یوسف چه خبره باز صدای آهنگ بلنده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقا امروز مادرتون مهمان داشتن البته همه رفتن و فکر می کنم فقط چند تا مهمون داخل هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام سر تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حدس می زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ساختمان رفتم. صدای آهنگ خاموش شده بود. در شیشه ای بزرگ را باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم و چند خانم دیگر که تقریباً هم سن مادرم بودند کنار پیانو ایستاده بودند و هنرنمایی دختر جوانی را که پشت پیانو نشسته بود تماشا می کردند. خواستم آرام و بی صدا از راهرو رد شوم و به سمت پله ها بروم که همه ی نگاهها به سمتم چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معذب بین ماندن و رفتن همانجا ایستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم لباس مشکی کوتاهی پوشیده بود و پوشیده ترین فرد جمع بود. با لبخندی به سمتم آمد و صورتم را بوسید و با افتخار دستش را دور بازویم حلقه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمان جان عزیز دلم خوش آمدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام مامان ببخشید نمی دونستم مهمان دارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از خانمهای جمع با لحن شوخی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یعنی اگه می دونستی زودتر از این می اومدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بقیه خندیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم دستم را کشید و به طرف سالن برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آذر جون اذیت نکن پسر خجالتی منو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مخاطبش خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چقدر هم که پسر شما خجالتی هستن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز صدای خنده در سالن پر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و با احترام سلام کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم جلوتر رفت و سرش را بالا گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به غیر از آذر جون فکر نمی کنم بقیه با پسرم آقای دکتر آرمان صدر آشنا باشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم یکی یکی خانمها را معرفی کرد تا به دختر جوان رسید. لبخندی صورتش را پر کرد. دستش را روی شانه های ظریف و عریان دختر گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ایشون هم خانم فرحناز ابتهاج هستن، خواهرزاده ی آذر جون که امروز افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر جوان از صندلی پشت پیانو بلند شد و با غرور خاصی موهای طلایی و حلقه شده اش را به پشت شانه هایش هل داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آشنایی با شما سِودا جون باعث خوشوقتی من هست و همین طور شما جناب دکتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قد بلندی داشت تقریباً هم قد بودیم البته به لطف پاشنه های کفش سیاه و بلندش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به رنگ آبی خاص چشمهایش خیره شدم. شفاف تر از آن بود که طبیعی جلوه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستیژ و کلاس خاصی داشت. خواستم از جمع زنانه جدا شوم که مادرم ادامه داد: فرحناز جون مدت کوتاهی هست که اومدن ایران و توی این مدت هم با پشتکار و همت عالی که دارن تونستن یه مهدکودک تأسیس کنن، توی بهترین منطقه از تهران.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم چهره ام همچنان آرام و جدی بماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم چنان از تأسیس مهد صحبت می کرد که انگار مخاطبش موفق به کسب نوبل شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم نگاهی به اندام کشیده و بلند فرحناز انداختم. واقعاً بی عیب بود. آرام زمزمه کردم: بسیار عالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرحناز لبخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقای دکتر من خیلی به سلامت بچه هایی که به مهد سپرده می شن اهمیّت می دم ما یک روز در ماه بچه ها رو از نظر سلامتی چکاب کامل می-کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم نگذاشت جمله اش به پایان برسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چقدر خوب میشه آرمان بتونه با مهد همکاری کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرحناز با همان آرامش پاسخ داد: باعث افتخار ماست جناب دکتر صدر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کجی به نگاه مشتاق مادرم که پشت فرحناز ایستاده بود زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش جدیداً کمی درگیر کاری و درسی ام بیشتر شده امّا خوشحال میشم در خدمت تون باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر جلو آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمان جان علاوه بر کار در بیمارستانِ همسرم، دارن دوره فوق تخصصی رو هم می گذرونن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه تبریک گفتند. صدای زنگ گوشیم بلند شد. نفس راحتی کشیدم و با عذرخواهی کوتاهی از جمع زنانه دوستان مادرم بیرون آمدم و زیر نگاههای مشتاق مهمانها از پله ها بالا رفتم. با دیدن شماره فرزانه دکمه ی رد تماس را لمس کردم و به سمت اتاقم رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم به سمت اتاقم می رفتم که صدای موسیقی سنتی که از اتاق آوا پخش می شد توجهم را جلب کرد. تازه به یادش افتادم. چرا در جمع زنانه دوستان مادرم ندیده بودمش؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در نیمه باز اتاقش را هل دادم. بوی رنگ و تینر پر شده بود در اتاق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا روی صندلی پشت به در نشسته بود و داشت روی بوم سفید بزرگ طرح می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به موهای بافته شده و بلندش که پیچیده بود بالای سرش با لبخند نگاه کردم. آستین های پیراهن مردانه و گشادش را تا زده بود و شلوار جین آبی-اش پر از نقش و نگار خودکار بود... لبخندم پررنگ تر شد به هیچ صفحه ی سفیدی برای نقاشی رحم نمی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و ضربه ای به در زدم. آنقدر غرق در کار و همخوانی با خواننده موسیقی سنتی بود که متوجه حضورم نشد. کیفم را کنار در گذاشتم و آرام جلو رفتم و از پشت سر دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. بدون اینکه دستانم را لمس کند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقای دکتر آرمان صدر فخر خاندان صدر بوی عطرت خیلی قبل تر از اینکه چشمهامو ببندی اومد توی اتاق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و بهت زده روبه رویش ایستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آوا یعنی واقعاً توی این همه بوی رنگ و روغن و تینر و بنزین که راه انداختی متوجه بوی عطر من شدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنش را کج کرد و خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خواهرت توی بویایی با جوزف برابری می کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم و به صورت زیبا و جذابش خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در بیست و دو سالگی مثل غنچه ای زیبا و دلربا شکفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چرا نرفتی پائین پیش مهمونا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروانش را بالا داد و پالت رنگ ها را گذاشت روی میز کوچک کنار دستش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خودت که می دونی از این جمع ها خوشم نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترجیح میدم به جای اینکه صورتم رو رنگ کنم روی بوم رنگ بریزم و نقش بزنم، این طوری حس بهتری دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخیدم و به در و دیوار اتاقش که پر شده بودند از نقاشی نگاه کردم. نقش ها و طرح های متفاوت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست شبیه خودش خاص و متمایز از دیگران. به یاد جمله ی معروف مادرم افتادم که همیشه به آوا می گفت اگر آنقدر شبیه اش نبود مطمئن می-شد در بیمارستان با دختر مرد هنرمند و بی نوایی جابه جا شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمان من فردا دارم می رم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را از نقاشی های دیوار برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کجا به سلامتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خونه بخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم گشاد شدن:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ واقعاً! یعنی مامان تونست با این همه ریخت و پاش و مهمونی بخت خواهر ما رو باز کنه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنش را کج کرد و با اخم ساختگی به صورتم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مطمئن باش قبل از من جنابعالی در صف بخت یابی هستید و مامان بیشتر از شوهر برای من دنبالِ یه عروس خوب و متشخص برای آقا پسر دکترش می گرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و به چال گونه هایش نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پس کجا به سلامتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فردا دارم می رم با بچه های دانشکده کویر گردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ توی این فصل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ همه ی فصل های کویر زیباست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله حق با شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمان برای سه شنبه هفته بعد برنامه ات خالیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه ی ابرویم را خاراندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باید با منشی ام هماهنگ کنین سرکار خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب هایش را با حرص بهم فشرد و دستهایش را به کمرش زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ واقعاً چی در مورد من فکر کردی آوا خانم من از الآن نمی تونم در مورد سه شنبه هفته بعد تصمیم گیری کنم، آقای دکتری گفتن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرمان هفته بعد جلسه آخر کلاس عرفان ام هست حتماً باید با همراه برم بعد هم می خوام برم سالگرد استادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم. چشمهای عسلی اش می درخشیدند. چه می دانست چقدر برایم عزیز است. شاید بیشتر از پدر و مادرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.