مهدیار پسری جوان و عاشق تحصیل در رشته مکانیک است. او در خانواده ای مذهبی زندگی می کند که طبق سنت باید با یکی از دخترهای خانواده ازدواج کند اما بخاطر علاقه شدید به درس نمی خواهد زیر باز ازدواج برود. به خواست پدرش، نورا دختر عمویش انتخاب می شود که او هم دقیقن عاشق تحصیل است. مهدیار مجبور می شود او را تحت فشار بگذارد و با تهدید او را بترساند اما زور خانواده اش بیشتر است اما او نمی داند نورا از او سخت تر و در لجبازی قهارتر است...

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۵۶ دقیقه

مطالعه آنلاین پرواز پروانه ها
نویسنده : شیرین شرفخانی

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

مهدیار پسری جوان و عاشق تحصیل در رشته مکانیک است. او در خانواده ای مذهبی زندگی می کند که طبق سنت باید با یکی از دخترهای خانواده ازدواج کند اما بخاطر علاقه شدید به درس نمی خواهد زیر باز ازدواج برود. به خواست پدرش، نورا دختر عمویش انتخاب می شود که او هم دقیقن عاشق تحصیل است. مهدیار مجبور می شود او را تحت فشار بگذارد و با تهدید او را بترساند اما زور خانواده اش بیشتر است اما او نمی داند نورا از او سخت تر و در لجبازی قهارتر است...

خشمگین و خسته روی صندلی نشسته بود. پا روی پای دیگر انداخته و تکانش می داد. نگاهش لحظه ای روی در بود، لحظه دیگر به سمت ساعت می چرخید. با دیدن عقربه ها کلافه ایستاد و چادرش را دوباره به سر انداخت. دستگیره در را پایین چرخاند و از اتاق خارج شد. مادرش را در سالن ندید. صدای تق و توق ظروف او را سمت آشپزخانه کشاند. مروارید خانم آماده و چادر بسر میوه ها را در سینی بلورین بزرگی می چید.

_مامان

زن از صدای ناگهانی دخترش از جا پرید. هول شده چشم گرد کرد و توپید:

_ای خدا پیرت کنی... چرا یه باری پشت آدم ظاهر می شی؟... نمی گی آدم هول تو تنش میوفته.

_مامان دست بردار... باشه ببخشید...

_چیه؟... چی می خوای؟

_اومدم ببینم این مهمونات کی می خوان بیان... من درس دارم، فردا کنکور آزمایشی دارم اونوقت تو از ساعت پنج تا الان منو علاف مهمونا کردی؟

مروارید خانم دوباره از تعجب چشم گرد کرد:

_مگه مهمونای منن... خواستگارای تو هستن.

اخمی کرد و با ظرف میوه از آشپزخانه درآمد و به سمت سالن رفت.

_ خواستگاری زوری دیگه؟!

مروارید خانم کلافه دستی در هوا تکان داد.

_بسه دختر... این بحث رو دوباره باز نکن

_چرا باز نکنم، منم باید مثل میترا زوری شوهر بدید؟

_مگه بده، الان خوشحال و خوب داره زندگیش رو می کنه خیلی هم راضیه.

_چون اون راضیه منم باید زود شوهر بدین.

_خیلی دلتم بخواد، پسر به اون ماهی

_مامان.... من با میترا فرق دارم. اون اهل درس خوندن نبود برای همین راحت قبول کرد ازدواج کنه اما من یک عالمه برنامه برای آیندم دارم

صدای چرخیدن کلید در قفل آمد. مروارید خانم با دست آنجا را نشان داد.

_بیا بابات اومد... با خودش حرف بزن

مرد که وارد شد، مروارید خانم خشمگین از جای خود بلند شد.

_سلام، خسته نباشی، پدرام بیا با دخترت حرف بزن ببین چی میگه.

آقاپدرام اخم کرد و سری برای سلام دخترش تکان داد

_چی شده باز؟

نورا روی صندلی نشست.

_هیچی... چی دارم بگم مگه می تونم حرفی هم بزنم... فقط میگم این خواستگاری که داره میاد تا الان که نرسیدن... چرا مامان از دو ساعت قبل به من گفته آماده بشم. من فردا کنکور آزمایشی دارم الان باید سر درسم باشم.

آقا پدرام از جای خود بلند شد و به سمت دستشویی رفت.

_تا زمانیکه برسن برو درس بخون. رسیدن صدات می کنم.

قبل از اینکه مادرش حرفی بزند به اتاقش رفت و چادر را روی تخت گذاشت. دفتر کتابش را باز کرد و با دیدن معادله ای حل نشده لبخند زنان سوال را مخاطب قرار داد.

_خب خب... شما فکر کردی خیلی سختی؟ ببین خوراک دو دقیقه منی عسلم.

و خود غرق در دنیای ریاضیات شد. دنیای مورد علاقه اش، دنیایی که با وجود آن شادابی دخترانه اش فوران می کرد و خود را خوشبخت ترین آدم دنیا می دانست. آنقدر غرق در حل معادلات بود که با شنیدن صدای مادرش قلبش ریخت. کلافه برگشت و او را نگریست.

_نورا پاشو... صدای زنگ رو نمی شنوی. عموت اینا دارن میان بالا... بجنب

از عجله مادرش برای این وصلت فرخنده حرص می خورد. آهسته بلند شد و روبروی آینه چادر رنگی زیبایش را به سر انداخت. کمی سر را به چپ و راست چرخاند و با خیال راحت از اتاق خارج شد. با ورودش به سالن، زن عمویش وارد شد و قبل از سلام و احوال پرسی با جیغ دختر بچه ای روی پا زانو زد تا او را در آغوش بکشد.

_سلام نورا جون... چقدر دلم برات تنگ شده بود.

هیجان دختر بچه او را به وجد آورد.

_سلام به محیا خوشگله... منم دلم برات تنگ شده بود عشقم.

ایستاد و به زن عمویش خوش آمد گفت. زنی زیبا رو با صورتی ظریف و چشم های عسلی درشت.

_ سلام دورت بگردم. خوبی خوشگلم؟

دست دور گردن او انداخت و گونه اش را از ته دل بوسید.

_ممنونم خیلی خوش اومدید

عمو پیمان وارد شد. مردی قد بلند و چهارشانه که مانند پدرش کم حرف بود اما از او کمی مهربان تر در عوض حرفش یک کلام بود حتی پدربزرگ هم روی تصمیمش حرف نمی آورد و اطمینان کامل داشت.

_سلام عمو جان، خوش آمدید

آقا پیمان دست او را در دست خود فشار داد و لبخند زد.

_سلام به روی ماهت خانوم

سرش را بر خلاف خواسته اش بالا آورد. مرد جوانی که روبرویش بود با آن قد متوسط و شانه های پهن برای جنگ آمده بود. لباس های سورمه ای اش انگار برای عزاداری انتخاب شده بود. سری برای او تکان داد و بی حرف نگاه گرفت و نشست.

_چقدر دیر کردید داداش

آقا پیمان پسرش را با دست نشان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مَهدی رفته بود گل بخره، یکم طول کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا آهسته نگاهش را چرخاند و به سبد گل بزرگ و زیبایی رسید. برایش جالب بود سبد به آن بزرگی را ندیده بود. حس کرد کاسه ای زیر نیم کاسه است. نه به آن چشم های غمگین، نه به آن دسته گل زیبا. پوزخندی روی لبش نقش بست. احتمال داد دیر آمدنشان بخاطر تعویض دسته گل بوده باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عروس خوشگلم نمی خواد یه چای به ما بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش چرخید و روی صورت خندان زن عمویش نشست. مادرش به سرعت چشم غره ای رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نورا جان بلند شو مامان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو کرد به جاری اش لبخند زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شیما جان بچم یکم خسته س... فردا کنکور آزمایشی داره، از صبح بکوب داره می خونه، می ترسم چشماش ضعیف تر بشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیما خانم خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه بابا نترس... چند سال پیش ما هم این روزگار رو داشتیم... تا مهدیار کنکور بده هم خودش وزن کم کرد هم ما ضعف اعصاب گرفتیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا با خونسردی چای ریخت و یکی یکی تعارف کرد. در خانواده آنها ازدواج فامیلی رسم بود و این را همه می دانستند. مهدیار تک نوه پسری بود و هر دختری آرزویش را داشت و نورا هم از این قائده مستثنی نبود. حالا خانواده عمویش با اتمام دوره کارشناسی مهدیار آستین ها را برای ازدواج او بالا زده بودند. نورا تک نوه دختری بود، زهرا و محدثه دختر های عمه گیتی به ترتیب یک سال از او کوچکتر بودند و کاندیدای ازدواج.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب داداش، امشب رسیدیم خدمتت که حرف های کلی و جزعی رو بزنیم تا برای آخر هفته جمع بشیم خونه بابا همه چیز رو رسمی کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا پدرام لبخند کم رنگی زد و نیم نگاهی به داماد خاموش انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هر چی شما بفرمایید داداش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من اگر اجازه بدید می خوام با نورا حرف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا پدرام ابرویی بالا انداخت و نگاه دلخورش را به مهدیار مغرور انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_البته... نورا مهدیار رو راهنمایی کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیما خانم لبخند فراخی زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پاشو مادر.... پاشو دورت بگردم... اللهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا از جایش بلند شد و بدون کوچکترین نگاهی سمت اتاقش رفت. در را که باز کرد بدون تعارف روی صندلی میز تحریر خود نشست و برای تسلط بیشتر خودکار را برداشت و شروع به کشیدن خطوطی درهم کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نورا... ببین نزار اینا برای آیندمون تصمیم بگیرن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا پا روی پایش انداخت و به صورت درهم و کلافه او نظر انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ازدواج که مسخره بازی نیست، خاله بازی نیست که ده دقیقه بعد تمام بشه. من برای آیندم برنامه دارم، حوصله بگیر ببندای ازدواج رو ندارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کسی رو دوست داری... دختری تو زندگیته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار جا خورد. اما لحظه ای نکشید که پوزخند زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شما دخترا چرا اینجوری هستید. اولین فکری که تو مخ کوچیکتون میاد تصویر یه زنه که داره زندگیتون رو تو هوا می گیره و می بره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا سریع اخم کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مراقب حرف زدنت باش، درست حرف بزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مگه غیر از اینه، من می گم هزار تا برنامه دارم تو می گی زنی تو زندگیته... اصلن فاز من و تو فرق می کنه....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خشم زیاد ایستاد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد. دست ها را به کمرش زد و با نگاه مستقیم و لحنی ملایم خواست تا نظر او را برگرداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اصلا ببین... مگه ما قوه تصمیم گیری نداریم که پدر و مادر مون برای ما تصمیم بگیرن.... ببین من تو رو خیلی دوست دارم اما فقط به اندازه یه دختر عمو، یه آشنا، حتی یه خواهر... من تا هفته پیش اصلا به تو فکر نمی کردم. خودتو ببین... نورا من به تو هیچ احساسی ندارم... آخه چطور می تونم باهات زندگی کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت نورا را که دید دوباره عصبانی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره؟!! ... می خوای عین عهد قجر دهنت رو ببندی و سر سفره عقد بشینی؟ تو آدم نیستی؟ تو عقل نداری؟ تو شخصیت واسه خودت نداری که بقیه برات تصمیم بگیرن.؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبرویش جلوی زمین زانو زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دارم باهات اتمام حجت می کنم. یا می ری بیرون و می گی با من تفاهم نداری یا اگر مجبور بشم عقدت کنم عاقبت خوبی انتظارت رو نمی کشه چون داری گند می زنی به آینده من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد قلبش از شنیدن آن لحن کینه توز شکست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودت چرا نمی ری بگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هه... نگفتم.. خودمو کشتم، دعوا، قهر، تهدید... یک هفته س خونه ما شده میدون جنگ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اونوقت تو فکر می کنی به حرف من گوش میدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار خشمگین ایستاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره گوش میدن... به آیندت فکر کن... من نمی تونم با کسی زندگی کنم که دوستش ندارم، انقدر صبر می کنم تا عاشق بشم و اونی رو انتخاب کنم که با تمام وجود دوستش دارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اما من زورم به بابا نمی رسه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار انگشت اشاره اش را سمت او گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه، بچرخ تا بچرخیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار آرام و صبور را تا به حال اینطور خشمگین ندیده بود. تا آنجا که یادش می آمد پسری سر یه زیر، کمک حال و دست بگیر بود. هیچ وقت صدایش را بالا نمی برد و مورد تحسین کل خاندان بود. حالا سرکش شده بود و او را تهدید می کرد. بی اختیار بغض کرد و از اتاق بیرون آمد. قبل از اینکه کسی حرف بزند گلوی خود را صاف کرد تا توجه همه را به خود جلب کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من جوابم منفیه... با مهدیار هیچ تفاهمی ندارم، نه اون منو می خواد، نه من اونو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ساکت شو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار خیره یه عمویش عکس العمل نشان داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا ساکت باشه عمو.. شما فکر می کنید قدیمه که دختر رو بزور می شونند پای سفره عقد... آقا ما هیچ وجه اشتراکی نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا پیمان خشمگین ایستاد و رو به نورا کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آفرین دختر... تو حق داری باید همسر آینده ت رو خودت انتخاب کنی. دو تا گزینه داری... اولی مهدیار اما دومی بهزاد، نوه عمو خدا بیامرزم.. حالا خود دانی یا این یا اون... آقا مهدی هم وقت داره فکراش رو بکنه، سه تا انتخاب داره یا نورا یا یکی از دخترای گیتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار خشمگین از جایش بلند شد و با یک خداحافظی دسته جمعی از خانه بیرون رفت. در عوض رنگ از روی نورا پرید. بهزاد پسری بود بیست و هشت ساله تقریبن ده سال از خودش بزرگتر و دیپلم برق داشت، با مادرش یکجا زندگی می کرد و مطمئن بود اجازه ادامه تحصیل به او نخواهد داد. پسر درون گرایی که با هیچ کس نمی جوشید و در دنیا فقط مادرش را داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خانوم پاشو... داداش پایان هفته می خوام وقت محضر بگیرم اگر جوابتون مثبت بود که مبارک باشه اگر نه با بهزاد بیاییم خونتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهمان ها که رفتند نورا بهت زده به اتاقش رفت و روی صندلی اش نشست. چه فکر می کرد چه شد. کمی که گذشت خودکار را در دست گرفت و شانه ای بالا انداخت. نگاهش به معادله نصفه جلب شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اِوا.. تو چرا هنوز لاینحل موندی... مگه من مرده باشم تو رو تنها بزازم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا عاشق این بود که صبح در کوچه پاییز زده رنگارنگ خانه قدم بزند و آهنگ پاییز حجت اشرف زاده را گوش کند. زمزمه این آهنگ پروانه های ساکن قلبش را به پرواز در می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زنان وارد مدرسه شد. با دیدن خانم ناظم که روی سکوی بالای پله ها ایستاده بود نگاه کرد و با سر سلام داد. آهسته از زیر مقنعه سیم هدفن را کشید و داخل جیبش گذاشت. دانش آموزان اجازه آوردن تلفن همراه نداشتند و البته که او هم فقط بخاطر گوش دادن به آهنگ مورد علاقه اش آن را با خود می آورد و قبل از شروع کلاس تلفن را خاموش می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن دوست هایش به سمتشان رفت و سلام داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نورا جووووون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دوست خود لبخند عمیقی زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عشقم امروز حسابی هوای منو داشته باشااا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر دیگری از آن طرف به صدا درآمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_التماس دعا داره دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به حرف اینا توجه نکن عشقم. من یکم سرم شلوغ بود، نرسیدم کامل درس بخونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که چادرش را درمی آورد ابرویی بالا انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب می خوندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اذیت نکن دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اکیپ دوستانش همگی زیر خنده زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اذیت چرا؟ کل سال وقت داشتی درس بخونی حالا یادت افتاده که چیزی بارت نیست. قرار نیست من بیست و چهار ساعته درس بخونم بعد تو بری تفریح، حالا من به تو برسونم که تو قبول بشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بی معرفتی دیگه... این جور وقت ها آدم رفیق رو از نا رفیق تشخیص میده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا به سمت ساختمان به راه افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هر جور راحتی، اگر خیلی رفیق بودی می شستی پای درس و کتابت عزیزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعتی بعد با لبخندی عمیق و چشم هایی براق از موفقیت، از روی نیمکت بلند شد و برگه اش را تحویل مراقب داد. هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشته بود و حتی در یک مورد هم تعلل نداشت. از اینکه سوالات برایش راحت بود خیالش را راحت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در راه برگشت آهنگ شاد گذاشته بود. نم نم باران پاییزی و بوی خاک شادش می کرد. ایستاد تا سیم جدا شده از گوشش را درست کند. سیم بین مقنعه و کش چادر گیر کرده و تنظیم نمی شد. صدای توقف موتور حواسش را پرت کرد. متعجب برگشت تا سوار را ببیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای چشم های متعجبش گرد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ابروهای درهم و خشم شدید چشم های مرد روبرویش خیره شد و سکوت کرد. حالا آهنگ نه تنها باعث هیجانش نمی شد بلکه صدای بلندش اعصاب را تحریک می کرد. بی اختیار رابط سیم را از تلفن جدا کرد و صدا قطع شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می خوام باهات حرف بزنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه کرد و سر تکان داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نورا ما در کنار هم خوشبخت نمی شیم... به پیر، به پیغمبر این راه به ترکستان...من دوست ندارم، هیچی....تو با این سکوت مزخرفت داری آینده منو به لجن می کشی... چرا داری خودت رو تحمیل می کنی، من ازت خوشم نمیاد.. راه ما دو تا از هم جداست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد از خشم تنش می لرزد. بی اختیار فریاد زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تحمیل؟... چیه اگر مخالفت کنم و آقازاده به اهداف دور و درازشون برسن، اونوقت من رو بدن به به آدم افسرده که با قیافه نحس خودشم قهره راضی میشی... بعد من چی؟ آینده من چی می شه؟ من تمام وقتم رو گذاشتم تا کنکور امسال رتبه تک رقمی بیارم... من آرزو ندارم؟ تو فقط آینده داری؟ من بخاطر خود خواهی تو باید آرزوهام رو خاک کنم و برم زن بهزاد بشم... تو خودت می دونی اون آدمی نیست بزاره زنش مهندس مکانیک باشه و خودش دیپلم ساده... فقط آینده خودتو می بینی آره... من نه نمیارم چون ترجیح میدم یه زندگی سرد و سیاه در کنار تو داشته باشم اما به آرزوهام برسم... تو هم منو نادیده بگیر... برو به آرزوهات برس... هر وقتم زن مورد علاقت رو پیدا کردی بیا بهم بگو، توافقی جدا می شیم اما اگر بمیرم زن کسی مثل بهزاد نمی شم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حرف آخرته... باشه لج کن، دودش تو چشم خودت میره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا با رفتن مهدیار زیر گریه زد. هق هق خود را در گلو خفه می کرد تا جلب توجه نکند. از مهدیار متنفر شده بود هیچ وقت فکر نمی کرد آنقدر خود خواه و یک دنده باشد. آنقدر گریه کرد تا به خانه رسید. از جلو دیدگان مادرش رد شد و خود را به اتاقش رساند. باید عزمش را برای روز های سرد و سخت آماده می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید خانم با دیدن اشک ها و صورت غمگین او دوباره تلفن را کنار گوش خود نگه داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باز چی شده مامان.؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید خانم آهی از حسرت کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی بگم مامان جان... از دیشب این دختر انگار آب شده، اون دختر شاداب و بی خیال دیروز نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حالا همه چیز که ربطی به ازدواجش نداره. شاید امتحانش رو خراب کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید خانم از پشت تلفن چشم غره ای به دخترش رفت و غیض کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حرفا می زنیا میترا؟... تو نمی دونی این بچه چقدر به درسش وابسته س... مگه میشه خراب کنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شاید بخاطر دیشب نتونسته حواسش رو جمع کنه، خوب نتونسته امتحان بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای وای نگو.... اونوقت این بچه دق می کنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودت رو ناراحت نکن.... ایشالله که چیزی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست کنار هم نشسته بودند. روی مبلی بی نهایت زیبا و در فضایی بسیار دلچسب، اتاق عقد به قدری زیبا تزئین شده بود انگار تکه ای از بهشت را کنده و روی زمین قرار ه بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا به آن همه تناقض پوزخند زد. از سه روز قبل که با اجازه پدربزرگش برای آزمایش عقد رفته بودند همگی آن دو را زیر نظر داشتند. انگار می ترسیدند یکی فرار کند. مادرها او را و پدر ها مهدیار را تنها نمی گذاشتند. حالا در بین اخم های عروس و داماد بزرگتر ها بیخودی می خندیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عروس خانم، دوشیزه نورا فاطمی تبار من اجازه دارم شما را به صداق یک جلد کلام الله مجید یک آینه و یک جفت شمعدان به مهریه معلوم صد و ده سکه تمام بهار آزادی و یک حج تمتع به عقد دائم ماه داماد جناب آقای مهدیار فاطمی تبار در بیاورم؟ آیا وکیلم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست همان اول به آن تشریفات مسخره پایان دهد که شیما خانم با چشم هایی به اشک نشسته و هیجان زیاد بلند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عروس خوشگلم منتظر زیر لفظیه حاج آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خود خم شد انگشتر عقیق اصلش را درآورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عزیزم اینو من سالی که رفتم مکه به نیت زن مهدیار از همونجا خریدم. ان شاء الله که به بزرگی خداوند به پای هم، به خوشی پیر بشید، عاقبتتون بخیر باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه صلوات فرستادند و دست زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برای بار دوم می پرسم. عروس خانم آیا وکیلم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا نگاهی به انگشتر عقیق بیضی شکل انداخت. در انگشت سفیدش برق می زد، انگار برای او ساخته اند. لبخندی از حس خوبی که داشت زد و قبل از هر حرفی از جانب بزرگتر ها صدای خود را کمی بالا برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم بله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این ازدواج آن چیزی نبود که برایش خواب ها دیده بود. حتی لباس حریر گلبهی رنگ زیبایش هم سلیقه مادرها بود اما نشانه ای که منتظرش بود را گرفته و پروانه های قلبش به پرواز درآمده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز همان طوری بود که از خانواده های حزب اللهی انتظارش می رفت. مجلس عقد یک دورهمی ساده بود که بعد از محضر با سرو شام در تالاری مجلل به پایان رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب مروارید جان، اجازه بدید امشب عروسیمون رو ببریم تا این دو تا یکم بتونن با هم حرف بزنن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم های نورا به سرعت گرد شد. چطور می توانست امشب پیش کسی بماند که هر لحظه منتظر تخریب و تحقیر او بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه زن عمو جان، من فردا کلی درس دارم، اصرار نکنید چون فقط تو اتاق خودم می تونم حواسم رو جمع کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه خشمگینی به مادرش انداخت تا حرف او را خراب نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان میشه یه لحظه بیای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش را کشید و خشمگین با دستهایی که از خشم می لرزید دست او را محکم فشار داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چته دختر؟ چرا نزاشتی جواب شیما رو بدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان باهاتون راه اومدم که بزارید درسم رو بخونم. بخداوندی خدا بخواید به این مسخره بازیا ادامه بدید انقدر جیغ می زنم که مجلستون بریزه بهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خاک به سرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دارم اتمام حجت می کنم. روی اعصاب من نرید که می زنم به سیم آخر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب باشه... تحفه خانوم ببین چه گربه رقصونی راه انداخته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید خانم ناراحت و دلخور از او جدا شد تا قرار با شیما خانم را بهم بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبش در دهانش بود، دلش نمی خواست یک دقیقه بیشتر در کنار مهدیار بماند. دوستش داشت، عاشقش بود، از همان لحظه اول که کنارش نشست حتی عطر تنش هم اطمینان به جانش می انداخت اما آدمی نبود که به هر بهانه ای خود را به او تحمیل کند. این یک وصال برای بریدن بود و بس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار حتی آن انگشتر زیبا هم تاثیری در روند زندگی و حالش نداشت. چنان عمیق خوابیده بود که صدای در زدن مادرش را نمی شنید. عاشق هوای سرد پاییزی بود. عمداً سوفاژ را کم کرده بود تا نوک انگشت پایش وقتی از زیر پتو بیرون می زند تنش را بلرزاند و او با شوق خود را زیر پتوی سنگین مخفی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای وای نوراااا... دختر تو چرا انقدر منو حرص میدی. الان صدای بابات در میاد. رفته پایین منتظره، دِپاشو دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خوابم میاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب پاشو برو تو ماشین بخواب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواب آلود مانتو به تن کشید و چادرش را در کیف گذاشت. به سرعت از پله ها پایین رفت و سلام داد. آقا پدرام با دیدن صورت پف کرده او خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چادرت کو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم بسته دست روی کیفش کشید. آقا پدرام لبخند زنان پیاده شد و از صندوق عقب بالشتی برداشت. در عقب را باز کرد و زیر سر نورا گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کیفت رو بده بزارم صندوق عقب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا تنها کیف را بالا آورد و دقیقه ای بعد پالتو عسلی رنگش را روی خود حس کرد. مروارید خانم طاقت نیاورده بود و برایش پالتو آورده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خانه پدربزرگ که رسیدند با تک بوق آقا پدرام در باز شد و برادر کوچکش پویا با همسرش راحیل جلوی در آمدند. نورا با یک چشم باز و بالشت در بغل سلام کرد. هر دو با دیدن حالت صورت او خندیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عمو نخند خوابم میاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برو پایین بخواب... بالا شلوغ میشه بدخواب می شی خوش خواب جان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشانه تشکر تکان داد و یک راست به طبقه اول رفت. آن روز سالگرد شهادت عموی بزرگش بود. سی و پنج سال قبل عمو رضایش در سن شانزده سالگی در جنگ شهید شده بود. هر سال برای آن روز به خواست پدربزرگ همه دور هم جمع می شدند بعد از پخت ناهار سر خاک می رفتند. حالا ساعت هفت صبح آنها بعد از عموی کوچکش رسیده بودند و او به شدت خوابش می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای رفت و آمد در آن طرف در هوشیار کرد. به اجبار بلند شد و نشست. کیف لباس هایش کنار در بود. لبخند زنان بلند شد و لباس هایش را عوض کرد و چادر رنگی اش را برداشت. در را که باز کرد پسر عمه اش علی رضا هم وارد ساختمان شد. عمه گیتی چهار فرزند داشت. دو پسر و دو دختر. رامین تازه عقد کرده بود و علی رضا به فاصله دو سال کوچکتر بود و مجرد، بعد از او هم زهرا و محدثه بودند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام دختر دایی خوابالو.... خسته نباشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد و چادرش را جلو کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تا صبح داشتم درس می خوندم، خدایی خیلی خسته بودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بدو بالا که اون بالا الان سه شنبه بازاریه برای خودش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته از عقدش می گذشت و هنوز مهدیار را ندیده بود. هر پله که بالا می رفت تپش قلبش بالاتر می رفت. دوست نداشت دوری کردن ها و چشم غره های او را ببیند. از تحقیر و توبیخ خوشش نمی آمد و حالا در برزخ رفتار مهدیار گرفتار شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خانه که شد خنده اش گرفت. هر کس از سمتی می آمد و به سمت دیگر می رفت. مهیا با آلما دختر عمو پویا بازی می کرد. در آشپزخانه مادربزرگ و مروارید خانم برنج پاک می کردند. عمه گیتی و راحیل خانم سالاد کاهو آماده می کردند. دختر عمه ها ظرف ها را دستمال می کشیدند و شیما خانم حلوا می پخت. در لحظه اول محو مانتو شیک او شد. این زن از روز اول جور دیگری در دلش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام به همه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه یک به یک سلام دادند. راه باز کرد و کنار شیما خانم ایستاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام دورت بگردم. خوب خوابیدی عزیزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تا صبح بیدار بودم باور کنید، این کنکورم برای من شده معضل... بدید من آرد رو تفت بدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای قربونت برم داشتم از کتف می افتادم... فکرش رو نکن اینم تموم میشه عزیزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو کرد به مادرش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میترا نیومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید خانم شانه ای بالا انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همون بمونه خونه بهتره، می ترسم بازم حالش بد بشه همه رو اسیر خودش بکنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادربزرگ سری به نشانه تاسف تکان داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خیلی بد ویاره، یه بو بهش می خوره غش می کنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمه گیتی لبخند زنان ابرو بالا انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میگه نازکش داری ناز کن... اونم می بینه حسام دوستش داره، غش و ضعف راه می ندازه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادربزرگ اخم کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شیما این مهدیار کجا موند پس، ظهر شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیما خانم لب گزید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دیگه پیداش میشه مامان... تقصیر خودم شد. سفارش یه مدل قالب نون بستنی جدید بهش دادم، بچم رفته بخره. چند وقت پیش خونه دوستم دیدم خوشم اومد. قالب های کوچیک قلبی شکله تک نفره س... دیگه احتیاج به قاشق و این حرفا نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم نگاهی به نورا انداخت و لبخند زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دورت بگردم، مهدیار اومد قالب ها رو بگیر با سلیقه بریز توشون. ماسوره طرح شکوفه هم آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد روح از تنش پر کشیده است. درست بعد از جمله شیما خانم صدای بلند و بم مهدیار در آشپزخانه پیچید. از هول تکان نخورد و به کارش ادامه داد. شیره به خورد آرد رفته بود و رنگ قهوه ای زیبایی درست کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کجا موندی مادر جان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار در جواب مادرش اخم کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببخشید... از طرحی که می خواستی کم بود. مجبور شدم بگردم تا به تعدادی که خواسته بودی برسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اللهی بگردم..... تو زحمت افتادی مادر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار نگاهی به مادربزرگش انداخت و لبخند زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وظیفم بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا بدون اینکه سر بلند کند تابه حلوا را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. در همان حال زیر لب سلام کرد اما جوابی نشنید. بدون اهمیت به طبقه پایین رفت. زهرا سینی قالب ها را برداشت و به دنبالش راهی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شیش تا سینی زیاد نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا ماسوره را پر کرد و قلب ها را یکی یکی پر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تا هرجا که برسه باید بچینیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا ریز خندید و زمزمه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من چهارتا ظرف آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_لجباز... حالا زود بجنب روی این قالب ها رو تزئین کن. نصفشون رو پودر نارگیل بریز، نصفشون رو خلال پسته بزار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا لب برچید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی شه تو تزئین کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برای من فرقی نمی کنه. می تونی شکوفه درست کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا مایوس شانه ای بالا انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو خیلی حوصله داری، من نمی تونم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد خندید و ابرو بالا انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از بچه های ریاضی این همه ظرافت بعیده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا خندید و چشمک زد. چند ضربه به در خورد و مهدیار وارد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان بزرگ میگه اینا رو هم پر کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا غیض کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای بابا... مهدیار به مامان بزرگ بگو قوض گرفتیم با این همه کار... چرا هی سینی اضافه می کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من نمی دونم اون چیزی که مامان بزرگ گفت رو گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بیرون رفت. زهرا نیم نگاهی به چهره نورا انداخت و مشغول به کارش شد. نیم ساعت بعد شش سینی چیده شده و روی آنها سلفون کشیدند. زهرا بلند شد و برادر خود را صدا کرد. علیرضا خم شد دو سینی برداشت. مهدیار هم دوسینی برداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به به... از دور داد می زنه شاهکار خواهر خودمه، هنر از سر روش می باره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا لبخند زنان کنایه زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_غر نزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به تو که چیزی نگفتم. اصلا هم بخاطر تو قشنگ نشده، شاهکار فقط خواهرمه، وقت گذاشته سه تا سینی رو پودر پاشیده، بقیه هم پسته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا لبخند عمیق تری زد و دست زهرا را کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کمک هم مراسم سر قطعه شهدا به خوبی برگزار شد. حالا دم غروب هر کس گوشه ای نشسته بود. رامین با اینکه دیرتر آمده بود اما چنان ناله می کرد که همه را به خنده انداخته بود. علی رضا روی اپن خم شده و به نورا نگاه می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نورا... بیا یه محبت کن... یکم حلوا گیر بیار بده من با نون بخورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا از اضافه حلوایی که در فر اجاق گاز برای خود پنهان کرده بود کمی روی نان گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_با چای بخور تا سیر بشی چون بقیه ش برای خودمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای درد و بلات بخوره تو سر مهدیار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کمی عقب رفت، مهدیار روی مبلی دراز کشیده بود که او رویش ایستاده بود. صدای داد مهدیار علی رضا را هول کرد و او بی اختیار با کمر به عقب برگشت. صدای فریاد او مهدیار را هم ترساند و از جا پرید. همه هراسان به سمتش دویدند. مادربزرگ خندید و سمت آشپزخانه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بسه بلند شو پسر گنده، برم یکم اسپند دود کنم، چشم سنگین از بچه هام دور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمه گیتی که در حال خواندن قرآن بود زیر لب چیزی خواند و از دور به همه فوت کرد. نورا خم شده روی اپن گازی کوچک به لقمه نان و حلوایش زد و خندید. علی رضا دست به کمر بلند شد و چشم غره رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره دیگه، تو نخندی، کی بخنده... چشمای این سنگین بود مامان بزرگ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صدای بلندش همه به خنده افتادند. مهدیار که برگشت،، به محض چشم در چشم شدن، نورا برگشت و لقمه در دهانش را به سختی قورت داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خسته و پاکشان از تاکسی پیاده شد و به سمت خانه پدربزرگ به راه افتاد. با این که مدرسه از خانه خودشان دورتر بود به خانه خانه پدربزرگ اما باز هم راه را تاکسی گرفته بود. گرسنه اش بود و این حالت عصبی و بی طاقتش می کرد. وزن چادر و کوله در آن جور مواقع برایش غیر قابل تحمل می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنگ خانه را که زد کسی باز نکرد. چند لحظه صبر کرد و دوباره در زد. کمی طول کشید تا در را باز کنند. کلافه وارد شد و زهرا را در حیاط دید. متعجب جلو رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو که تو حیاطی چرا درو باز نمی کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا خندید و با سر دستشویی را نشان داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تازه رسیدم. وسط راه دستشوییم گرفت تا رسیدم دوییدم اینطرفی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا هم خندید و دو نفری به سمت ساختمان رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چقدر ساکته، هیچ کس نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه، فقط بابابزرگ خونس که اونم احتمالن خواب بوده، زنگ زدی رفته باز کرده دوباره بره بخوابه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا متعجب بند کفشش را رها کرد و ایستاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وا.... چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیچی... مثل اینکه همه رفتن خونه دایی پیمان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا چشم گرد کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا؟... اتفاقی افتاده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا هم ایستاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مثل اینکه دایی پیمان نذر کرده دوتا هیئت اینجا و دوستش رو امسال خرج بده برای همین این ده روز رو همه باید بریم اون طرف. به بابا بزرگ گفته حیاط اینجا کفاف اون همه سینه زن رو نمیده برای همین بابا بزرگ هم قبول کرده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد آب یخ رویش ریخته اند. بهت زده در چشم های زهرا خیره ماند. ماندن در خانه آنها یعنی فاجعه. همان یک ماه را هم به زحمت با هزار بهانه خودش را دور نگه داشته بود. رفتن به آنجا یعنی دیدن مهدیار، یعنی درگیری و ناراحتی، یعنی زیر نگاه پر حرف همه بودن، یعنی رصد تک تک رفتارهایش، یعنی قضاوت های با جا و بیجا....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حالا چرا انقدر ناراحت شدی... خیلی دلتم بخواد. اونا که تو رو روی سرشون میزارن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو چی می دونی از روابط ما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا به یکباره دست به کمر توپید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اینو می دونم که تمام قد افتادی تو دیگ عسل اما داری به بختت لگد می زنی. می دونی چندتا از دخترای فامیل عاشق قد و بالای مهدیارن، می دونی همه خواب عروس مهدیار شدن رو می دیدن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حرصش گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_احتمالن یکیش هم تویی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا که نه... من اگر جای تو بودم اوضاع خیلی فرق می کرد. هر کاری می کردم که دلش رو به دست بیارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هه.... حتی اگر بهت می گفت دوست نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا خشمگین در چشم های او ظل زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تقصیر خودت نیستا.... از بس معادله حل کردی مغزت نمی فهمه احساس و عشق یعنی چی؟ اما منی که ادبیات می خونم می دونم برای به دست آوردن دل کسی مثل مهدیار که همه چی تمومه باید تلاش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد قلبش سرد شده است. دست هایش ناخودآگاه مشت شد و لحنش محکم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هنوزم دیر نشده، دست بجنبون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خجالت بکش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بین ما چیزی نیست اگر می بینی خیلی دوستش داری این گوی و این میدان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سرفه ای مردانه هر دو را ساکت کرد. زهرا با رنگی پریده به پشت سر نورا خیره شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اگر بذل و بخششتون تموم شد برید کنار من رد بشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا هراسان لب زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو از کی رسیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از همون اولش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار از کنار نورا رد شد و پله ها را بالا رفت. نورا غمگین خم شد و کوله اش را برداشت. بدون حرف چرخید و به سرعت خود را به کوچه رساند. دلش گوش دادن به آوازی غمگین و عاشقانه می خواست. ذهنش مشغول شد. چرا زهرا فکر می کرد هر کس که ریاضیات بخواند نمی تواند عاشق شود. به نظرش اتفاقا این او بود که احتمالات می خواند، او بود که با جمع و تفریق می توانست میزان عشق را تخمین بزند. او که از همان بچگی برای دیدن نگاه عسلی مهدیار دلش ضعف می رفت. او فقط بخاطر مهدیار عاشق رشته مکانیک شده بود. قبل تر ها که مهدیار مشوقش بود قول داده بود همان دانشگاه او قبول شود. حالا چه شده بود که زهرا او را بی احساس می خواند. زهرا نمی دانست که مهریار زخم به دلش زده است، ترمیم این زخم ها دست خودش نبود، غرورش له شده بود....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ترمز بلند موتور کنار پایش هراسان از جا پرید و خود را کنار کشید. قلبش از ترس مانند گنجشک می زد. سر چرخاند و مردی را دید که کلاه کاسکت سیاهش هم رنگ موتور آپاچی اش بود. هودی سفید و شلوار لی تیره اش نورا را متعجب کرد. (او آنجا چه می خواست؟) دلش ضعف رفت برای آن همه هیبت مردانه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سوار شو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار به آن لحن دستوری اخم کرد. رو گرفت و راه افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مگه با تو نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشمگین از شنیدن لحن دستوری او داد زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی خوام.... نمیام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باز راه افتاد. مهدیار پیاده شد و کنار چادر او را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا بچه بازی در میاری، گفتم بیا سوار شو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار بغض کرد و صدایش لرزید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی بینی کوله به این بزرگی رو... من با این پالتو و چادر چطوری سوارشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار از عصبانیت دندان روی هم سایید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اول بشین بعد کولت رو بزار جلوت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی خوام... دلم نمی خواد سوارشم... بدم میاد با تو جایی بیام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار با سرعت بیشتری کوچه را تا خیابان پیمود. دلش نمی خواست حرف هایشان را او بشنود، نمی خواست کوچک شود. دلش زیاد از حد برای این پسر رفته بود و حالا از آن احساس عصبانی بود. نمی خواست باز هم این مهدیار باشد که او را تحقیر می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست جلوی اولین تاکسی بلند کرد و سریع سوار شد. دید که او پشت تاکسی می آید و باز هم دید که در کوچه پشت او پیچید اما اهمیت نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موتور با صدای زیادی کنارش ترمز کرد که نورا از ترس چشم بست و دست روی قلبش گذاشت. با شنیدن صدای دسته کلید سر چرخاند و آن را با حرص گرفت. در را باز کرد و وارد حیاط بزرگ خانه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض ورود، شیما خانم لبخند زنان به پیشوازش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام قشنگم، اللهی دورت بگردم از سرما لپت سرخ شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در آغوشش کشید. بی اختیار آرامش به قلبش تزریق شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام ببخشید دیر کردم، کسی به من نگفته بود باید بیام اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مروارید خانم با گرفتن کوله اش خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حسابی سرگردون شدیا... طفلک مهدیار تا از دانشگاه رسید فرستادیم دنبالت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد. نگاهش به میترا افتاد که روی مبل یک نفره ای لم داده بود و شکم برجسته اش در چشم می زد. باز هم لبخند بر لب آورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای جانم... سلام مامانِ نی نی، نی نی چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محیا جیغ زنان دویید سمتش و به آغوش نورا پرید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام نورا جون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او را بوسید و خم شد خواهرش را هم بوسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوبی مامان قلقلی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همزمان سر محیا را بوسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوبیم خداروشکر... خسته نباشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آی گفتی.... دارم از گرسنگی تلف می شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادربزرگ از آشپزخانه بلند مخاطبش قرار داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خدا نکنه دختر... پاشو بیا، شیما برات لوبیا پلو پخته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا نگاه سپاسگذاری به شیما خانم انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_زن عمو... عشقی، عشق

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نوش جونت، برو زودتر بخور تا گرمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا به آشپزخانه رفت و محیا را در صندلی کناری اش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان بزرگ کل قابلمه رو بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر بزرگ خندید و سری به نشانه تاسف تکان داد. ناهارش را که خورد حس کرد بوی عرق تنش آزار دهنده است. اطرافش را گیج نگاه کرد و با دیدن اتاق محیا به آن سمت رفت. شیما خانم لبخند زنان وارد راهرو کوتاه اتاق خواب ها شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عزیزم، برو تو اتاق مهدیار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خودش زودتر وارد شد. در کمد دیواری را باز کرد و اولین کشو را به سمت خود بیرون کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این کشو رو برای تو خالی کردم بقیه مال مهدیار. این ده روز که اینجایی لباسات رو اینجا بزار تا تمیز بمونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد از خجالت دود از سرش بلند می شود. فکر کرد مهدیار سایه او را با تیر می زند حالا کمدش را چطور با او تقسیم کند. اولین ترکش حتما تا دقایقی دیگر به او خواهد خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_زن عمو من اینجوری راحت نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیما خانم لب گزید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این چه حرفیه.. خود مهدیار گفت کشو اول خالیه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا چشم بست و سکوت کرد. چشم های شیما خانم داد می زد در مورد پسرش بزرگ نمایی می کند. نورا اما چاره ای نداشت. منتظر شد وقتی او بیرون رفت، نفسش را بیرون داد و خم شد از کیفی که مادرش آورده بود لباسی برداشت. بلوز حریر سبز روشن و تونیک سورمه ای. مانتو و روسری اش را درآورد و با چندش بلوزش را بیرون کشید.سرما که بر تنش نشست لرز کردو لذت برد. کش موهایش را باز کرد و دست هایش را چنگ کرد و موهایش را تکان داد. روبروی آینه ایستاد و به بلندی آن نگاه کرد. به خود یادآوری کرد که در اولین فرصت نوک موهایش را کوتاه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان در به سرعت باز شد و مهدیار وارد شده، خم شد از روی میز موبایلش را برداشت. نورا وحشت زده چشم هایش گرد شد و جیغ کشید. مهدیار چنان ترسید که با یک خیز بلند خود را به او رساند و محکم دست روی دهانش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیسسسس.... هیسسسس.... ندیدمت، ندیمت توروخدا جیغ نزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ثانیه نکشیده چشم های نورا از شرم سرخ شد. مهدیار لب گزید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دستمو بر می دارم، جیغ نزنی ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا به تایید سرش راتکان داد. تا دهانش آزاد شد هق زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برو بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع خم شد چادرش را روی خود انداخت. مهدیار هم چرخید. در حالی که بیرون می رفت نالید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببخشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا از شرم حس می کرد تا لحظه ای دیگر خواهد سوخت. تنش می لرزید و به خود لعنت می فرستاد. به سرعت تونیک سورمه ای را به تن کشید و آماده شد. صورتش از خجالت دقایقی قبل خشک نمی شد. نمی دانست چطور می تواند در جلوی او سربلند کند. هر لحظه که به قبل فکر می کرد لب می گزید و تنش خیس عرق می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دستشویی رفت و صورتش را چند بار شست تا از التهاب آن کم کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آمدن عمه گیتی و دخترها کاو هم شروع شد. تا آخر شب آنقدر برنج پاک کرده بودند که چشم های نورا دو بینی پیدا کرده بود. بنا بود از شب سوم غذا دهند و آقا پیمان گفته بود تمام برنج ها را همان روز اول پاک کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غصه نورا تازه شب شروع شد، از خستگی چشم هایش می سوخت و روی هم می افتاد اما وقتی به برخورد مهدیار فکر می کرد ناخودآگاه خواب از سرش می پرید. نمی دانست اگر او را دراز کشیده روی تختش ببیند چه واکنشی نشان خواهد داد. مردها برای صحبت و برنامه ریزی به خانه حاج احمد رفته بودند و طبق گفته آقا پیمان، دیگر باید می آمدند. با شنیدن صدای باز شدن در حیاط و کمی بعد صدایشان در سالن نورا هراسان صاف سر جایش نشست اما باز هم کلافه بود. چادرش را به سر انداخت و بی اختیار پشت میز تحریر نشست. حالا حالش بهتر بود و می توانست کمتر ضعف نشان دهد. خبری که از آمدن مهدیار نشد چشم هایش را بست و سر روی میز گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ضربه کوتاه به در خورد و مهدیار وارد شد. نورا هوشیار شد اما سربلند نکرد. صدای خش خش لباس نشان می داد او در حال عوض کردن لباس هایش است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عوض کردم پاشو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار اخم کرد. او از کجا فهمیده بود. ضربه ای آرام به دستش خورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پاشو بیا رو تخت بخواب، منم برای خودم تشک می ندازم، اونجا تا صبح گردنت می گیره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا عصبی چشم ریز کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_راحتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به فدای سرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مهدیار کلافه بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_لجباز... گفتم پاشو... باز لج نکن، خودت بدبختیش رو می کشی... بلند شو برو رو تخت بخواب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا با حرص بلند شد و ملافه و بالشت را گوشه ای انداخت. هدفنش را برداشت و روشن کرد. با گوش دادن به آهنگ سر درد گرفت. دلش آرامش و سکوت اتاق خود را می خواست. هنوز کمی نگذشته بود که همان گوشه از خستگی بیهوش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمه های شب از درد بیدار شد. تمام استخوان هایش درد می کرد. شکمش سوزن سوزن می شد و درد سرتاسر کمرش می چرخید. حس می کرد از درد بند بند وجودش در حال از هم پاشیدن است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار با صدای ناله آرام او بلند شد و نیم خیز نشست و گیج دور و برش را نگاه کرد. با دیدن او بلند شد و چراغ مطالعه اش را روشن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی شده؟ حالت خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا از خجالت نمی توانست سر بلند کند. فکر نمی کرد روزی چنان در برابر او کوچک شود. چرخید و پشت به او کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چیزی نیست... لطفا برو بخواب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار حس کرد چیزی درست نیست. دست برد و او را به اجبار قدرت دست هایش برگرداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چته دختر... چرا تو خودت جمع شدی؟ بگو خب کمکت کنم. درد داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا از خجالت نمی دانست چه کار کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می شه... میشه بگی مامانم بیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار کلافه روی دو زانو نشست و با لحنی شرمنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_رفتن خونتون.... عمو باید دسته چکش رو می آورد، با زن عمو رفتن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس می کرد لحظه به لحظه درد طاقتش را کمتر می کند. دستی روی پیشانی عرق کرده اش کشید و نگاهش را به زمین انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب... خب زن عمو رو صدا بزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدیار عصبی نفس خود را بیرون فرستاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دختر خوب الان ساعت سه نصفه شبه، من چطوری بیدارش کنم... به من بگو... من کمکت می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا بی اختیار آرام زیر گریه زد. مهدیار کمی نگاهش کرد و لحظه ای بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نورا دست روی دهان خود گذاشت و به هق هق افتاد. خداراشکر می کرد لباس هایش هنوز تمیز است و به مشکلاتش اضافه نشده است اما با دردش کاری نمی توانست بکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در باز شد و مهدیار آرام جلوی پایش زانو زد. قرصی برداشت و با لیوان جلویش گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیا اینو بخور تا دردت کم بشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا حس کرد آب یخ رویش ریخته اند. مات به دست های او نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بخور دیگه... آفرین، رنگت حسابی پریده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا با دست های لرزان قرص را گرفت و لیوان آب را سر کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پاشو برو رو تخت بخواب، زمین سرده، حالت بدتر می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بی توجهی او را دید دستش را گرفت و بلندش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دختر خوبی باش دیگه. منم برای خودم تشک می ندازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نورا از خجالت یخ کرده بود اما برای مهربانی او دلش ضعف می رفت. مهدیار را در آن لحظه مرد همیشه مغرور نمی دید و کلامش را فقط همراهی و لطف می شنید. بدون نگاه اضافی روی تخت دراز کشید و مهدیار لباس او را درست کرده، پتو را رویش کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر و صدای بیرون در هوشیارش کرد. کمی به اطرافش نگاه کرد. کمرش به شدت درد می کرد و بدنش بوی خاصی می داد. رنگ از رویش پرید. به سرعت بلند شد و نگاهی به تقویم انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق که بیرون آمد، خانه شلوغ او را متعجب کرد. هر کس کاری می کرد و سمتی می رفت. سلام بلندی داد و وارد آشپزخانه شد. شیما خانم لبخند زنان به پیشوازش آمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام به روی ماهت دورت بگردم خوب خوابیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد و سوال او را تایید نمود. مروارید خانم لبخند زنان استکان چایی را روی میز گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیا مادر... بیا صبحانه بخور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلش نمی خواست با آن حال زار روی صندلی بنشیند اما نشست و در حال همزدن آهسته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    خداقوت🌷 واقعا عالی بود 👌اما ای کاش ادامه داشت

    ۲ هفته پیش
  • محدثه

    00

    به نظرم باید ادامه میدادین و روزای خوشبختیشون هم ذکر میشد مثلا محرم اون سال باید اینا به جبران سال قبلش باهم خوب میشدن و عاشقانه هایی رو تجربه میکردن اما در کل رمان زیبایی بود .

    ۴ هفته پیش
  • حمیده

    00

    گرچه با شکستن نورا شکستم و گریه کردم اما اعتراف آخر مهدیار و اینکه حتی گفت کارمو کنار میزارم به دلم نشست، اما قشنگترین غلط کردم عالم رو اعتراف کرد

    ۲ ماه پیش
  • مهدی

    00

    رمانش خوب بود اینکه لوس نبود حیا و حرمتها تو رابطه حفظ شده بود انتهاش مشخصه نورا مهدیار را دوست داشت بعدشم زنش بود

    ۲ ماه پیش
  • Ayda

    ۱۵ ساله 00

    خیلی قشنگ بود از این نوع رمان ها بهم معرفی کنید

    ۲ ماه پیش
  • جلد ۲

    10

    چرا اخرش اینجوری شد ادامش چی پس بی معنی تموم شد

    ۳ ماه پیش
  • نازنین

    ۰۰ ساله 00

    خیلی خوب بود و خیلی بهتر بود اگه ادامه داشت

    ۴ ماه پیش
  • هانیه

    20

    رمانش خوب بود اما خیلی زود تموم شد و خیلی خلاصه بود و پایان رمان را خوب نیست مهدیاراعتراف به عشقش کرد و بعد تموم شد باید رمان سر و ته داشته باشه و از قبل قابل پیش بینی نباشه اما به هر حال رمان خوببود

    ۴ ماه پیش
  • فاطمه

    ۱۴ ساله 00

    عالی بود ولی کاش ادامه داشته باشه

    ۵ ماه پیش
  • زهرا

    00

    عالی بود فقط اخرش نصفه تموم شد

    ۶ ماه پیش
  • مریم

    ۳۳ ساله 00

    عالی بود ولی بی مقدمه ویه هویی تمام شد کاش ادامه داشت ولی عالی بود ممنونم ازنویسنده عزیز😍😘

    ۶ ماه پیش
  • سمیرا

    ۳۲ ساله 01

    سلام رمانی که اسم پسره سیاوش و اسم دختر افق بد چی بود

    ۱ سال پیش
  • .

    00

    سلام اسم رمانش « سیاه بازی» هست.

    ۸ ماه پیش
  • عاطفه

    00

    سیا بازی

    ۶ ماه پیش
  • حورا

    00

    خیلی قشنگن بود اما خیلیم زود تموم شد کاش یکم بیشتر ادامه میدادین

    ۷ ماه پیش
  • Aramesh

    00

    خوب بود

    ۷ ماه پیش
  • ماهرخ

    00

    هیلی قشنگ بود اما زود تموم شد

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.