رمان مرده شور (جلد دوم قاتل سریالی) به قلم LAVENDER
من… همانی هستم که روزی برایت سرافکندگی بودم و بدان که روزی آرزویم را خواهی داشت!
من “مرده شورم!
آمده ام تا نجسی ها و ناپاکی ها را بشویم…
آمده ام تا یک کاسه آب بریزم روی کثافتی که آدمها از خودشان ساختند!
و بعد غسلشان بدهم و خباثتشان را دفن کنم!
داستان در مورد یه دختر مرده شوره که با یه گروه قاچاقچی همراه میشه یه دختر شاید دزد…شاید بد… شاید خوب
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۱ دقیقه
به چشمام تابی دادم و گفتم:«خوب بنال!»
یه دستش پشت فرمون بود و دست دیگه اشو انداخته بود پشت صندلی من...
_میدونی داری چیکار میکنی؟تو واسه این کارا ساخته نشدی مُنا. تو نباید بین این عوضیا بپلکی.بهت نمیاد. عمرا نمیشه باور کرد تو به این وضع عادت کردی.
پوزخندی زدم و گفتم:«بس کن این حرفای تکراری و کلیشه ای رو. خوب که چی؟چون بهم نمیاد دلیل میشه که انجامش ندم؟تو مثل اینکه خیلی شکمت سیره، آره؟ولی محض اطلاعت من دلم نمی خواد دوباره کارتون خواب بشم یا اون شکم گنده یه تیر خالی کنه تو مغزم.»
داد زد:«تا کی؟تا کی می خوای این کثافت کاری رو ادامه بدی؟ تا کی می خوای.....؟»
زدم به سیم آخر و جیغ زدم:«آره...آره من کثافتم. من یه خلافکار پاپتی ام. من مرده شور شدم ، می دونی چرا؟چون جیم بزنم و برم موادای اون شکم گنده ی بی همه چیزو جاسازی کنم تو بدن مرده ها و بفرستمشون یه شهر دیگه. من دزدم....آره یه عوضیم. از دیوار مردم میرم بالا و داخل زندگیشون سرک می کشم. خاک بر سرِ من و این زندگی. چرا دست از سرم بر نمی داری؟چرا شدی آینه دقّ من مرتیکه؟من هر چی که هستم به خودم مربوطه!»
اِبی با اخم های درهم به من که نفس نفس می زدم نگاه می کرد. فقط نگاه!یه نگاه ناراحت...رومو برگردوندم سمتِ پنجره. گلوم گرفته بود و بینیم می سوخت. نزدیک بود گریم در بیاد. زیر لب گفتم:«حالا هم برو تا امشب مهمون کمربندای اون نریمان بیشعور نشدم.» و سرمو بالا گرفتم و تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم. بیخیال مُنا....خیلی خری اگه گریه کنی.تو نباید تسلیم بشی.مُنا...مُنا...مُنا....حالم از این اسم بهم می خوره. چند لحظه سکوت بود تا اینکه صدای استارت اومد و ماشین آروم راه افتاد. اِبی گیره من بود...کلیک کرده بود رو من تا سردربیاره واسه چی با اونا قاطی شدم. نمی دونست که مجبور شدم...مجبور!
***
با اخم گفتم:«شوخی میکنی،آره؟»
نریمان سر تکون داد و زنجیرو توی دستش چرخوند.
تک خنده ی ناباوری کردم:«یعنی چی؟مگه خودش نگفت امروزو استراحت کنم؟آدم نیست که حرفشو عوض میکنه؟»
نریمان با اخم انگشتشو جلوم تکون داد و گفت:«هِی هِی...مواظب باش چی از دهنت در میاد.»
_آخه خودت میفهمی چی میگی؟من برم اونجا چی بگم بهشون؟بگم یهو نظرم عوض شد اومدم مرده بشورم؟اونا همینجوری هم به من مشکوکن. منی که اونجوری رفتم گفتم اومدم واسه ثواب مرده شور بشم و تا حالا دست به یه مرده هم نزدم.»
دروغ چرا....؟
نریمان پوزخندی زد و دستاشو تا نصفه تو جیب شلوار لیش کرد و گفت:«غلط کردی...پس من موادا رو جاسازی میکنم آره؟بعدشم....این مشکل توئه. حالا ایندفعه عفو کن مُنا بانو،دفعه ی بعد حتما واسه مردنشون ازت اجازه میگیرن!» و مسخره نگام کرد.
داشت حرصمو در میاورد. داشت اعصابمو بهم می ریخت.
نگاش کردم و گفتم:«خیله خوب گمشو....» با ابروهای بالا رفته نگام کرد.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:«خیله خوب برو بیرون تا حاضر شم،میام!»
نریمان مسخره خندید و عقب عقب رفت و بعدش چرخید و رفت بیرون.میمون! خودمو انداختم روی تخت.خدایا...یه لحظه این شکم گنده ی بی مصرفو بدون هیچ سلاحی بیار جلوم تا پدرشو در بیارم.بی فکر احمق!
از جام بلند شدم تا حاضر بشم. تموم میشه....یه روز این مسخره بازی تموم میشه!
***
اینجا مثل همیشه پر هیاهو بود.پر از آدم...پر از عزادار...رسیدم دم درِ اتاق!دستی به پیشونیم کشیدم و بدون در زدن،درو باز کردم.هر سه تاشون با پیشبند های سبز برگشتن به سمتم. با لبخند زورکی نگاشون کردم و سلام کردم و سعی کردم نگاهم به جنازه ی روی تخت سنگی نیفته.
خانم ساجدی اولین نفر به حرف اومد:«علیک سلام.چی شده؟اینجا چیکار میکنی؟»
یه قدم رفتم جلو و درو بستم.مژگان هم بود.عضو چهارم!
_راستش حوصلم سررفته بود.دیدم امروز لازم نیست استراحت کنم.اومدم بمونم،خانم مالکی بره.
خانم مالکی انگار که دنیا رو بهش داده باشن با زاری گفت:«خدا خیرت بده دختر.عوضشو از خدا بگیری. نمیدونی امروز چقدر کار دارم.» و شروع کرد به درآوردن دستکش ها و پیش بندش...اما خانم ساجدی مشکوک نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:«تو که دیروز خیلی اصرار داشتی بری...گفتی خسته ای و اینا.»
خوب آره!اون شکم گنده ی احمق گفت.
دستامو توهم پیچیدم و باز لبخند مسخره ای زدم و گفتم:«آره خوب...ولی خوشم نمیاد زیاد تو خونه بمونم.» طرز نگاه خانم ساجدی میگفت که امکان نداره باور کرده باشه!
چند دقیقه بعد خانم مالکی حاضر و آماده داشت خداحافظی می کرد که خانم ساجدی یهو گفت:«صبر کن طیبه...»
ما همه بهش نگاه کردیم که ادامه داد:«امروز طیبه قرار بود بمونه و اینجارو تمیز کنه و کارارو راست و ریس کنه.ممکن بود تا شب هم طول بکشه. حالا اگه طیبه بره تو می مونی؟»
داشت مستقیم و جدی بهم نگاه می کرد.نوک انگشتام یخ زد و آب دهنم خود به خود قورت داده شد.چند لحظه بعد انگار از شوک در اومدم که چند بار سرمو تکون دادم و گلوم رو صاف کردم و به زور گفتم:«آ...آره.چه فرقی میکنه؟من می مونم دیگه...»
خانم ساجدی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و خانم مالکی لبخندی زد و منو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
منم زود رفتم طرف وسایلم و به نگاه خانم ساجدی و مژگان اهمیتی ندادم.
خانم ساجدی....یه زن تقریبا 47 ساله...مجرد!شکسته شده.تقریبا چاقه و دستاش پر از چروکه.صورتش از اون صورتاس که همیشه ازشون میترسی.یه ذره نرمش نداره،همیشه اخموئه و طلبکار اما....همه ی آدمای به ظاهر اخمو،یه قلب مهربون دارن...مثل خانم ساجدی!
مژگان...یه زن 34 ساله اس.شوهرش معتاده و یه بچه ی ناز و مامانی داره.خودش خوشگله.مثل این خارجیا میمونه. عینکیه و همیشه ساکته.کم حرف میزنه و زیاد دخالت نمیکنه.کارشو انجام میده و همونطور که بی سر و صدا اومده،بی سر و صدا هم میره.
خانم مالکی...یه زن 52 ساله اس.مهربون و ساده.بر عکس خانم ساجدی،هرچی بگی باور میکنه. خیلی خوش اخلاقه و وقتی میره توی فکر،دیگه انگار اینجا نیست.
15 سالگی ازدواج کرده و شوهرش وقتی که توی عقد بودن شهید شده. دوباره ازدواج کرده و الآن شیش تا بچه داره!همه بزرگ شدن و ازدواج کردن و همیشه هم پیش این مادر مهربونن.
منم که....هنوز هیچی ازم معلوم نیست.من مُنام...من یه مرده شورم در حالی که وقتی یه مرده میبینم از ترس میمیرم.من یه قاچاقچی خلافکارم....
من کیم....؟هنوز معلوم نیست.....!
قبرستون...توی روز کاملا یه مکان عادیه! انگار یه پارکه،یا یه خیابون...اما...خدانکنه که شبشو ببینی! اینجا خونه ی بعدی ماست اما....نمیدونم!نمیدونم چرا اینقدر هممون ازش وحشت داریم. نمیدونم چرا از سکوتش می ترسیم. نمیدونم....اون بیچاره هایی که زیر خروار ها خاک خوابیدن،چه کاری ممکنه با ما داشته باشن به جز توقع یه فاتحه؟نمیدونم....از زنده ها باید ترسید نه از اینایی که دستشون از دنیا کوتاست....
سکوت سنگینی فضای غسال خونه رو پر کرده.هوا دم داره و انگار میخواد خفه ات کنه.فضا خیلی ترسناکه....وحشتناک و مبهم....یکی از مهتابی های سالن نیم سوخته است و گهگاهی صدای "تیک" میاد و روشن میشه و بلافاصله "تیک"صدا میده و خاموش میشه. صدای روشن و خاموش شدن مهتابی توی سالن می پیچه و من بیشتر میترسم. صداش مثلِ صدای پاست...انگار یکی داره میاد...
سعی میکنم با سرعت بیشتری زمین رو طی بکشم،در و دیوار رو بسابم و سنگ مردشور خونه رو تمیز کنم. دلم میخواست زود خلاص بشم. میدونستم تو قسمت مردا اکبر آقا مونده، تاهم من تنها نباشم و هم اون اونجا رو تمیز کنه.
هر چند لحظه یکبار بر میگشتم و در اتاق رو با وحشت نگاه می کردم و باز با دیدن خالی بودن اون قسمت از سالن که از درِ باز معلوم می شد، به کارم ادامه می دادم. آخر هم از بس ترسیدم رفتم در اتاق رو بستم،ولی بلافاصله بازش کردم چون بسته اش ترسناک تر بود.
وقتی اینجا رو تمیز میکنم یادِ مامانم میفتم.مامانم، مادر بود...مثلِ همه ی مامانا...مهربون بود اما خوب....زیاد از من خوشش نمیومد. بیشتر داداشامو دوست داشت. گاهی با منم خوب بود و این "گاهی" ها خیلی کم اتفاق میفتاد. اینجا رو که تمیز میکنم یادِ مامانم میفتم....اونم همیشه دوست داشت من کار کنم.
با صدای افتادن چیزی ، طِی از دستم افتاد و وحشت زده برگشتم و "هی"بلندی کشیدم.با دیدن کاسه ی مسی که افتاده بود،دوباره نفسم برگشت.چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم.
_سلام!
جیغ بلند و از ته دلی کشیدم و همه ی وجودم تکون خورد. آنی روی زمین نشستم و سرمو با دستام پوشوندم.
چند لحظه گذشت و اتفاقی نیفتاد و من خورده نشدم!آروم با نفس نفس هایی که می زدم،دستامو از سرم جدا کردم و سرمو گرفتم بالا. با دیدن کسی که اخمو به در تکیه داده بود،آهسته بلند شدم.قیافه ام هنوزم وحشت زده بود. اون اینجا چیکار می کرد؟دست و پام بی حس شده بود و زانو هام می لرزید. ترسیده، یه نیمچه سرمو پایین آوردم و گفتم:«سلام...»
فقط نگاهم کرد. تکیه اشو از در برداشت و اومد داخل.پوزخندی زد و دور و برش رو نگاه کرد و رو به من گفت:«چرا سرِ کارت نیستی؟»
هنوزم شوکه بودم.هنوز تمام تنم خیس عرق بود. اخمی کردم و دستای کفی شده ام رو بالا آوردم و گفتم:«سرِ کارمم....»
_نه دیگه! سر کارت تو خونه ی اون مرتیکه اس. نکنه امشب نوبت تو نیست؟
مات نگاش کردم. انگار خودشم از حرفی که زده بود جا خورد که دستشو گذاشت روی دهنش و زمزمه کرد:«لعنتی....!»
گاهی وقتا که مامانم از دستم عصبانی می شد هم،این حرفا رو می زد.حرفای بد...حرفای خیلی بد که منو داغون می کرد. که باعث می شد برم حموم و ساعتها زیر دوش گریه کنم. مامانم وقتی عصبانی می شد هیچی نمی فهمید! اون زمانا به مامانم حق نمی دادم اون حرفا رو بزنه،چون آدم درستی بودم.بچه ی خوبی بودم اما....الآن به این مردی که رو به روم ایستاده حق میدم.
سرمو انداختم پایین.چند بار پلک زدم تا اشکام نریزه و آروم گفتم:«آقای فرسان...اینجا قسمت زنونه است.جدا از اینکه منو ترسوندید،اگه اکبر آقا بفهمه اومدید اینجا،خیلی ناراحت میشه.پس بفرمایید بیرون....»
پوزخند تمسخر آمیزی زد که باعث شد سرمو بگیرم بالا.چند قدم اومد جلو و دستاشو توی جیباش کرد و آمرانه گفت:«راه بیفت....»
اخمام توی هم رفت و پرسشی نگاش کردم.این مرد از این کاراش چه قصدی داره؟
وقتی جوابی بهش ندادم تکرار کرد:« مگه نشنیدی چی گفتم؟راه بیفت از اینجا بریم....»
نفس عمیقی کشیدم و بی تفاوت گفتم:«یعنی چی؟برای چی باید بیام؟»
آیلین
۱۵ ساله 00خیلیییییی قشنگگگ و هیجانی بوددد ممنونم ازت نویسنده خسته نباشی خیلی قشنگ نوشتی معلومه چقد وقت گذاشتی ولی لطفا جلدسوم هم بنویس من خیلی عاشق این رمان شدمم😭😭😭🥰🥰🥰🥺
۱ ماه پیش- 00
مونا نه منا
۲ ماه پیش نازنین زهرا
00عالی بود خیلی عالی نسبت به بقیه رمان هایی که خوندم من آنقدر تو داستان غرق میشدم صداهای اطرافم نمیشنیدم فق میتونم بگم عالی بود و نویسندش واقعا خسته نباشه
۳ ماه پیشKaya
۱۸ ساله 10چرا انقد مزخرف تموم شد 😑
۳ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 10قابل خوندنه ولی زیاد ضعف داره
۹ ماه پیشسارا
۱۲ ساله 00کاش جلد سه هم داشت اینجوری رمان کامل تر میشد ، من هم جلد یک و هم دورو خوندم بیشتر از جلد دومش خوشم اومد، در کل رمان عالی ای بود ممنون از نویسنده عزیز♥️
۱۱ ماه پیشسارا
۱۲ ساله 00به نظرم رمان خیلی قشنگی بود من جلد یک و دو رو خوندن فوق العاده بود ممنون از نویسنده عزیز اینقدر از این رمان خوشم اومده که تصمیم گرفتم جلد سه رو خودم بنویسم😅🌹♥️
۱۱ ماه پیشنازنین
۱۴ ساله 30به نظرم جالب نیست من خیلی سخت پسندم یا این خیلی رشته رو نمیدونم ولی بین رمانایی که من عاشقشم رمان راهی برای دست یافتن خیلی قشنگ بود که نویسندش نصفه ولش کرد منم تا چند روز فقط حرص خوردم😂و هنوزم میخورم
۱۱ ماه پیشبگم میشناسی؟
۱۳ ساله 30به نظر من رمان جالبی بودولی گاهی وقت هانمیفهمیدی ک از زبان کی داره گفته میشه بدی داستان این بودکه قاتل مجهول موندواین منو کنجکاو کرد داستان خوبی بودپیشنهادمیکنم بخونیدولی اخرش خیلی مسخره بودیعنی چی...
۱ سال پیشالهه
20این بار دکمی بود که رمان رو خوندم وخیلی از تکرارش خوشحالم چون واقعا برام هیجان آور ولذت بخش بود
۱ سال پیشزهرا عطری
۲۵ ساله 00عالی
۲ سال پیشfatiiii:)
۱۷ ساله 30رمان خوب و قشنگی بود ولی فصل اولش جذاب تر بود و اینکه فصل دومش رو انگار که مجبوری نوشتنش:)
۲ سال پیشالهه
30رمان قشنگی بود اما معلوم نشد قاتل کی بود،دوست داشتم فصل دو هم راجع به بن و ماهان بیشتر می نوشت و قاتل هم هم معلوم میشد و کسی بود که طی داستان باهاش آشنا شده باشیم و غافلگیرمون کنه.
۲ سال پیشمن عا
20من عاشق فصل یک شم خیلی زیبا بود❤❤❤❤❤❤
۲ سال پیش
دلارام
00مثل جلد اول عالی بود.