رمان هویت پنهان به قلم والا
داستان در مورد دختری است که خودش را شبیه پسرها تغییر قیافه می دهد و برای جنگ به جبهه می رود…اما از بخت بد اسیر نیروهای عراقی میشود...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۵ دقیقه
خنده ای عصبی کردم و با صدایی بم تر گفتم:
_یادم باشه تغییرش بدم!
_ناراحت که نشدی؟
_نه بابا،واسه چی ناراحت شم؟
اما توی دلم گفتم«خدا تو رو واسم رسوند وگرنه لو میرفتم!»علی سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست و زیر لب گفت:
_شب بخیر!
زیر لب بهش شب بخیر گفتم و رو خنده م کار کردم.
نزدیکای صبح بود که به خرمشهر رسیدیم بعد همگی به تریتب از اتوب*و*س پیاده شدیم.
به علی که جلوتر از من حرکت میکرد نزدیک شدم
_حالاباید کجا بریم؟
_منم مثل تو تازه واردم نمیدونم حالا همینجو.......
صدای انفجاری به هوا رفت که صدای جیغ منم به همراهش به هوا رفت
اول اطرافیانم با تعجب به من نگاه کردم بعد یهو زدن زیر خنده.
علی که داشت از خنده منفجر میشد به من گفت:
_تو با یه صدا اینجوری جیغت به هوا رفت اینکه فقط آزمایشی بود وقتی اومدی میدان جنگ چی کار میکنی اینکه تازه اول راهشه؟
باحالت قهر گفتم:
_خب تقصیرمن نیست برای اولین باره که از نزدیک این چیزا رو میبینم!
بعد از این حرف رفتم یه گوشه ای نشستم سعی کردم خونسردجلوه کنم ودیگه ازین اداهای دخترونه در نیارم موقعی که سرم رو بالا گرفتم دیدم علی کنارم نشسته وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت:
_از دستم که ناراحت نشدی؟
_نه بابا راست میگی من زیادی شلوغش کرده بودم!نبایدبا هر صدای بترسم!
_راستی اسمت رو نگفته بودی؟
_اسمم امید!
_خوشحالم که باهات آشنا شدم امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم!
همون موقع صدای یه نفری اومد که گفت همهگی یه جا جمع شید....
همه دور یه مرد که یه چفیه دور گردنش و یه لباس رزمی خاکی تنش بود،جمع شدیم و اون نگاهی به تک تکمون کرد و گفت:
_خب اینی که دیدین آزمایشی بود،ما با خط مقدم فاصله داریم و برد تانکشون تا اینجا نمیرسه!...فقط میخوام بهتون بگم که شما اینجایین تا با عراق مت*ج*ا*و*ز بجنگین،پس لوس بازی رو کنار بذارین..
اینو که گفت نگاهی به من کرد که منم از خجالت آب شدم.ادامه داد:
_شما یه چند روز اینور میمونین و باید بهتون بگم که جزو گروه پشتیبانی هستین.من اح-
یه رزمنده 24-25 ساله در حالی که میدویید همون مرد رو خطاب کرد:
_حاج احمد حاج احمد!
حاج احمد خندید و گفت:
_فهمیدین دیگه!من احمد صدوقی هستم...با اجازه تون برم ببینم این مرتضی چی میگه،به امیدی آزادی ایران!
فریاد الله اکبر یهو بلند شد و منم مات و مبهوت فقط به رزمنده ها نگاه کردم.علی دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
_هو امید کجایی؟!
چندبار تند تند پلک زدم و گفتم:
_همینجا....چیزی شده؟
_میگم بیا بریم تو یکی از این سنگرا واسه خودمون جا بگیریم.
از لحنش خنده م گرفت.انگار نمایشی چیزی بود که حالا ما بریم جا بگیریم!کوله پشتیمو روی دوشم انداختم و گفتم:
_بریم... .
بعد از جا به جا شدن،علی روی یه تیکه پارچه دراز کشید و پرسید:
_امید؟به نظرت کی میریم خط مقدم؟!
_نمیدونم،ما تیم پشتیبانیم دیگه...حتما وقتی میریم که تیم اصلی تار و مار شده باشه!
_یعنی کی؟
_من چه میدونم...از عملیاتا چیزی سرم نمیشه!
دستش رو تکیه گاه سرش کرد و در حالی که به پهلو بود،گفت:
_امید تو چرا اومدی جبهه؟
_من؟نمیدونم،تا از کشوم دفاع کنم!
برای چند دقیقه چیزی نگفت و بعد آهی کشید و گفت:
_من اومدم چون نتونستم با کسی که میخوام ازدواج کنم!
_چی؟!
_آره...دختره دو سه روز قبل از اینکه بیام اینجا مُرد،دو ماه مونده بود به عروسیمون!
خیلی حالم گرفته شد.به شونه ش زدم و گفتم:
_اومدی که چی بشه؟کشته بشی؟!
_آره...میخوام منم برم پیش فاطمه!
تو دلم گفتم«این دیگه خیلی دیوونه س...فاطمه!» و جوری که اون بشنوه،گفتم:
_راستش منم از خونه فرار کردم!
_فرار؟!
_اوهوم...خانواده م نمیذاشتن بیام،منم مجبور شدم یواشکی بیام!
دل
۱۹ ساله 00آمین خدا قسمت همه کنه البته ب جوز اونای دوست دارن شوهرشون دکتر مهندس نمیدونم جراح قلب باشه
۳ ماه پیشارام
۱۸ ساله 00آمین
۳ ماه پیشبیتا
۱۴ ساله 00عالی🤍🥺
۴ ماه پیشNooshin
00میشد پیش بینی کرد وکه این اصلا خوب نیس از همون اول مشخص بود فایزه عاشق فرمانده میشه یا اون قسمتش که حامد عاشق فایزه شد خیلی کلیشه ایی بود اون که اصلا نمیدونست اون دختره بعد عاشقش شد؟😐
۹ ماه پیشدلی
۱۹ ساله 00میدونم رمان قوی نیست ولی چون اون موقع تازه رمان خوندنو شروع کرده بودم خیلی دوسش دارم این دومین رمان بود که اون موقع میخوندم و هچوقت ازیادم نمیره نوسنده خیلی ممنون اولین رمانم که خوندم آبنبات چوبی بود
۱۰ ماه پیشمهیان
۱۶ ساله 01من الان نمیدونم واقعا از حرص چی بگم اخرش که بی سرو ته تموم شد نویسنده هم کلا تو رویا سیر میکرده یک دختره میره جنگ حالا کاری ندارم به اینکه چهرش وخیلی چیزاش دخترونه بودبه کنار بعدش عاشق فرمانده شد
۱ سال پیشفاطمه
۲۴ ساله 20بسی سمی بود. مگه میشه نفهمن دختره.. وقتی بفهمن خیلی بدتر.. شکنجه هاش خیلی کم بود و واسه کدوم اسیری یخ و***و اینا میارن😐
۲ سال پیششوتی
01خجالت آورترین و بیهویت ترین رمان عمرم بود به نظرم این و یه بعثی نوشته
۲ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 11رمان خوبی بود من که دوستش داشتم ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟👏👏🌹🌷
۲ سال پیشFarashta
۲۵ ساله 00سلام ازنویسنده ممنونم بابت نوشتن این رمانزیبا تنهانقصی که داشت مطالعه نداشتن نویسنده بوده اول اینکه برای جبهه گزینش میشدن دوم هردختری هرماه خونریزی میکنه واین قیدنشده بود
۲ سال پیشفرشاد
00خوب و سرگرم کننده..........
۲ سال پیشAynaz
۱۸ ساله 00واقعا عالی بود من ک خیلی خوشم اومد🤍😍 ....از این رمان ها بیشتر بزارید ...مرسی از اپلیکیشن عالیتون 💜
۲ سال پیشسارا
۲۱ ساله 60برای منی که رمان و داستان های دفاع مقدس زیادی خوندم این بسیار آبکی و غیر واقعی بود. اخه جبهه رفتن مگه به این راحتیاس!پلاک رزمنده ها و ادرس و رضایت پدر کشک بود دیگه!!!
۲ سال پیشZ
۱۷ ساله 70خوب بود ولی زیاد باور پذیر نبود و بیشتر جنبه خیالی داشت تا اینکه به واقعیت نزدیک باشه :/
۳ سال پیشپوکر""&quo
40داستان ثبات کامل نداش و ضعیف بود میتونس خعل پر محتوا تر باشع و خعل بیشتر ع جنگ و حسای مختلف جنگ تعریف کنع در کل ب موضوع جنگ بیشتر بپردازع ولی ای رمان خعل بچگانع بود در کل ب عنوان ی رمان متوسط بد نبود
۳ سال پیشpanil
۱۲ ساله 24واییییی حرف نداش✨💜🥺
۳ سال پیش
یاس
00ببقیش کاری ندارم فقط خدا واسه همه یه شوهر فرمانده بده بلند بگو آمین