رمان مرد مجهول به قلم سحر ضیابخش
داستان در مورد دختری است به نام رویا که در کتابخانه ای مشغول به کار است. مدتی است که مورد تهدید شخصی ناشناس است. این شخص با اهدافی نامعلوم سعی دارد رویا را تحت تسلط خود بگیرد. تا این که… این داستان، جنایی نیست، دزد و پلیس بازی هم نیست؛ اما در مورد دو تا آدمه که یکی از اون ها مجهوله. با ادامه ی داستان مشخص می شه که این فرد کیه. امیدوارم این داستان به اندازه ی کافی براتون هیجان داشته باشه. فقط باید صبور باشید و داستان رو دنبال کنید. کم کم گره ها گشوده می شه و مشخص می شه که اون شخص کیه…. پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۸ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #معمایی
خلاصه :
داستان در مورد دختری است به نام رویا که در کتابخانه ای مشغول به کار است. مدتی است که مورد تهدید شخصی ناشناس است. این شخص با اهدافی نامعلوم سعی دارد رویا را تحت تسلط خود بگیرد. تا این که…
این داستان، جنایی نیست، دزد و پلیس بازی هم نیست؛ اما در مورد دو تا آدمه که یکی از اون ها مجهوله. با ادامه ی داستان مشخص می شه که این فرد کیه. امیدوارم این داستان به اندازه ی کافی براتون هیجان داشته باشه. فقط باید صبور باشید و داستان رو دنبال کنید. کم کم گره ها گشوده می شه و مشخص می شه که اون شخص کیه….
پایان خوش
وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از خداحافظی از مادرش از خانه خارج شد. اتومبیلش را از پارکینگ خارج کرد و به سمت محل کارش حرکت کرد. دو سالی می شد که در یک کتابخانه مشغول به کار بود. عاشق کارش بود. از خواندن کتاب ها ل*ذ*ت می برد. با عشق آن ها را ورق می زد؛ با عشق نامشان را وارد رایانه می کرد؛ با عشق آن ها را در قفسه ها جای می داد. صبح ها زودتر از حد معمول می آمد و عصرها دیرتر از همه به خانه بازمی گشت. این همه عشق و علاقه اش به کتاب ها، دوست و همکارش سمانه را عاصی کرده بود. او نمی توانست علاقه ی بیش از حدش را به کتاب ها درک کند. مدام به او خرده می گرفت؛ اما رویا در جوابش با خونسردی لبخند می زد که حرص سمانه را بیشتر در می آورد. سمانه دوست خوبی برای او بود؛ اما نه تا حدی که بتواند با او درددل کند و رازهای زندگی اش را برای او بازگو کند. آری... او هم رازهایی داشت؛ رازهایی که موجب بی اعتمادی اش شده بود...
عمیق مشغول خواندن کتابی بود که با برخورد جسمی بر سرش شوک زده از جا برخاست. با دیدن سمانه و کیف در دستش، از خشم سرخ شد؛ اما قبل از این که داد و فریاد راه بیندازد، سمانه با لودگی گفت:« آروم باش عزیزم. این جا، یعنی عشقکده شما باید غرق در سکوت باشه. یادت که نرفته؟»
رویا کتابی را که در دستش بود، بالا برد تا بر سمانه بکوبد که سمانه ادامه داد:« اِ اِ اِ... خانم! اونی که دست شماست معشوقتونه. چطور دلتون میاد همچین رفتار شرم آوری باهاش داشته باشید؟ مگه خدای ناکرده چماقه؟»
رویا از خشم منفجر شد:« سمانه!»
سمانه بلند بلند خندید و پشت میزش سنگرگرفت.
در همان حال گفت:« غلط کردم. تو خون خودتو کثیف نکن.» رویا که حالا خنده جای خشمش را گرفته بود، کتاب را روی میز قرار داد، زیر لب « دیوانه ای » نثار سمانه کرد و پشت میزش نشست. سمانه هم که دید همه چیز امن و امان است، بلند شد و پشت میزش نشست. با ورود دختر جوانی به کتابخانه شوخی و خنده شان به پایان رسید و حالا هرکدام مشغول انجام کاری بودند.
***
رویا مشغول وارد کردن اسامی کتاب های جدید بود که لرزیدن تلفن همراهش، نشان از زنگ خوردنش داشت. اسم کتاب را وارد کرد و نگاهی به گوشی اش انداخت. با تعجب به صفحه موبایلش چشم دوخت. مگر امکان داشت؟! چطور ممکن بود از سوی مخابرات هیچ شماره ای روی صفحه نیفتد؟! یعنی گوشی اش خراب شده بود؟ جواب داد:« بله؟» اما صدایی از آن سوی خط نیامد. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و با دیدن تماسی که هم چنان برقرار است، دوباره آن را روی گوشش قرار داد و گفت:« بله؟» تماس قطع شد. رویا، گیج نگاهی دوباره به صفحه انداخت. قطعاً اشتباهی در سیستم مخابراتی رخ داده بود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
پس از وارد کردن اسامی، آن ها را در قفسه ها جای داد. سپس دوباره پشت میزش نشست و به ادامه ی مطالعه ی کتابش پرداخت. بار دیگر گوشی اش لرزید. نگاهی به صفحه اش انداخت. باز هم شماره نیفتاده بود! مگر امکان داشت؟! شاید هم داشت و او خبر نداشت. جواب داد:« بله بفرمایید؟» باز هم از آن سوی خط صدایی به گوشش نرسید. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد. زمزمه کرد:« مردم آزار.» بعد هم تماس را قطع کرد. با خود گفت:« چیزی که زیاده مزاحم. قدیما لااقل فوت می کردن.» سپس سرش را به نشانه تأسف تکان داد و مشغول ورق زدن کتاب شد.
***
تا دو روز خبری از آن مزاحم نبود؛ اما روز سوم باز هم لرزش گوشی اش و شماره ی نیفتاده، حکایت از تماس همان مزاحم داشت. بهترین کار جواب ندادن بود. رو به گوشی اش گفت:« این قدر زنگ بزن تا از نفس بیفتی.» اما دیگر تماسی گرفته نشد. رویا نفس آسوده ای کشید و با خودش گفت:« چقدر مردم بیکارنا.»
سمانه خداحافظی کرد و رفت. او هم وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از قفل کردن در کتابخانه، به سمت اتومبیلش رفت. پس از دوبار استارت زدن، ماشین روشن شد و حرکت کرد.
نیمی از مسیر را رفته بود که متوجه شد اتومبیل سفید رنگی از اول مسیر به همراهش می آید. کمی مشکوک شد؛ اما بعد با خنده سرش را تکان داد و با خودش گفت:« حالا انگار چه آدم مهمی هستم که بخواد من رو تعقیب کنه. خوب شاید مسیرش اینوری باشه. منم خیالاتی شدم ها.» اما بعد با کمال تعجب می دید که هرکجا که می رود، آن اتومبیل سفید رنگ هم به دنبالش می آید؛ آن هم به طرز محسوسی. راهنما را زد و گوشه خیابان متوقف شد. از آینه به طور نامحسوس آن اتومبیل را زیر نظر داشت. با دیدن اتومبیل سفید رنگ که چندمتر دورتر از او پارک کرد ، هم تعجب کرد و هم ترسید. چرا باید او را تعقیب می کردند؟ آن هم تا این حد محسوس؟ چند دقیقه همان جا ایستاد؛ اما اتومیبل سفید رنگ از جایش تکان نخورد. کم کم ترس داشت بر تمام وجودش غالب می شد. مشخص بود که می خواهند به او نشان دهند که دنبالش هستند. ولی چرا؟ نه خصومتی با کسی داشت و نه پول و ماشین آن چنانی داشت. از کتابخانه حقوق اندکی می گرفت و ماشین قراضه ای هم داشت که هر لحظه امکان داشت او را وسط خیابان متوقف کند. خسته شد و ماشین را به حرکت در آورد. در کمال تعجب دید که ماشین سفید رنگ دیگر به دنبالش نمی آید. پس حتماً اشتباه کرده بود. جز این فکر دیگری نمی توانست بکند.
وارد خانه که شد، مادرش را صدا زد. صدای او را شنید که از اتاق خواب بلند آواز گفت:« رویا؟ بیا این جام.»
رویا درب اتاق خواب را گشود و داخل شد. مادرش چمدانی برداشته بود و مشغول جمع کردن وسایل پدرش بود.
وقتی نگاه خیره ی رویا را دید، گفت:« پدرت برای یه ماه می ره مسافرت کاری. دارم وسایلش رو جمع می کنم.»
رویا کلافه گفت:« ای کاش می شد یه کار بهتری پیدا می کرد. این که نشد کار. دائم توی سفره.»
مادرش آهی کشید و گفت:« والله چی بگم. خودت که می دونی این کار رو هم به سختی پیدا کرد. هرچی باشه از گرسنگی کشیدن که بهتره. به خدا من هم طاقت دوریش رو ندارم.»
رویا متأثر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. قبل از این که به چیزی فکر کند صدای زنگ موبایلش بلند شد. بی حوصله گوشی را از داخل کیفش بیرون کشید و به صفحه اش نگاهی انداخت. با حرص موبایل را روی تخت پرت کرد و گفت:« اینم دلش خوشه. خوشی زده زیر دلش با خودش می گه چی کار کنم چی کار نکنم، مزاحم مردم بشم.»
بی رمق روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد؛ اما صدای موبایلش که حاکی از آمدن پیامی بود، آرامشش را برهم زد. با حرص گوشی اش را برداشت. پیام آمده بود؛ اما شماره ای مشخص نبود. چطور می شد شماره مشخص نباشد؟ آن را باز کرد.
نوشته شده بود:« جواب دادن یا ندادن تو اهمیتی نداره. فقط این رو بدون که نمی تونی سرم کلاه بذاری.»
چشمانش گرد شد. منظورش چه بود؟ اصلاً او چه کسی بود؟ یعنی اشتباه شده بود؟! مگر می شد تماس های گاه و بی گاه و حالا هم این پیامکی تصادفی بوده باشند؟ ذهنش رفت به سراغ اتومبیل سفید رنگ. یعنی آن اتومیبل هم به همین تماس ها مربوط بود؟ رویا سر چه کسی را کلاه گذاشته بود که خود خبر نداشت؟ اصلاً مگر او با چند نفر در ارتباط بود؟ شماره اش را به غیر از پدر و مادرش و سمانه کسی نداشت. شاید واقعاً اشتباهی رخ داده بود. نمی توانست از فرستنده پیام بپرسد که کیست و منظورش چه بوده است؛ چون شماره ای نداشت که بتواند به آن پیامی بفرستد یا تماسی بگیرد.
تا شب مدام فکرش درگیر بود. حتی به این فکر کرده بود که شاید سمانه خواسته او را اذیت کند؛ اما بعد این فرضیه را بعید دانست؛ چون سمانه اگر می خواست او را سرکار بگذارد نهایتش شماره اش را عوض می کرد؛ اما حالا شماره ای نمی افتاد. این برایش خیلی عجیب بود. حتی رفتارها و کارهای خودش را هم بررسی کرده بود. با مردم هم به غیر از رد و بدل کردن کتاب، مراوده ی دیگری نداشت. پس چگونه می توانست سر کسی را کلاه گذاشته باشد؟ حتماً اشتباهی رخ داده بود؛ اما چرا دنبال او بودند و با او تماس می گرفتند؟ از این همه فکر و سوال بی جواب مغزش در حال انفجار بود. آخر شب بود که بالاخره توانست بخوابد.
***
صبح روز بعد کتابی را که از کتابخانه به امانت برده بود، برداشت و از خانه خارج شد. سوار اتومبیلش شد و استارت زد؛ اما روشن نشد. چند بار دیگر هم استارت زد؛ اما روشن نشد که نشد. می دانست بالاخره این اتومبیل از کار می افتد. خوب شد که وسط خیابان نبود. با حرص کیفش را برداشت و از اتومبیل خارج شد. حالا باید سر خیابان به انتظار تاکسی می ماند. یک تاکسی عبور کرد؛ اما پر بود. منتظر تاکسی بعدی بود که ماشین سفید رنگی جلوی پایش ایستاد. قبل از هر فکر و عکس العملی، صدای شخصی را از پشت سرش شنید که تهدیدآمیز گفت:« بدون این که توجه کسی رو جلب کنی سوار شو.»
احساس می کرد هرلحظه روح از بدنش خارج می شود.
قبل از آن که دهان باز کند، دوباره صدای او را شنید:« یک کلمه حرف بزنی قول نمی دم سالم بمونی.» بعد هم در ماشین را گشود و او را به داخل هل داد. خودش که سوار شد، درها توسط قفل مرکزی، قفل شدند. شخصی که پشت فرمان نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت کرد. رویا که انگار تازه داشت به عمق فاجعه پی می برد، خواست فریاد بزند که به وسیله ی دستمالی که روی بینی و دهانش قرار گرفت، بیهوش شد.
***
چشمانش آرام آرام باز شدند. سرش عجیب درد می کرد. گیج و گنگ به اطرافش نگریست. نمی توانست به خاطر بیاورد که در چه موقعیتی است. پلک های سنگینش را به هم فشرد و دوباره بازشان کرد. دستش را روی سرش قرار داد و نیم خیز شد؛ اما سرش گیج رفت و دوباره بر زمین افتاد. دوباره نگاهش را چرخاند. آشنا نبود. آن جا آشنا نبود؛ پس... او کجا بود؟ وحشت زده نشست و به سرگیجه اش اعتنایی نکرد. کجا بود؟ او را کجا آورده بودند؟ آن اتومبیل سفید رنگ... خودش بود. همانی که او را تعقیب می کرد. پس هیچ کدام تصادفی و اشتباهی نبودند. نه نبودند. او را دزدیده بودند؛ اما چرا؟ به سختی بلند شد و ایستاد. اتاق کوچکی بود با دیوارهای سیاه و پنجره ی کوچکی که در بالای دیوار بود و حفاظ داشت. فقط می توانست تشخیص دهد که هوا روشن است.
چشمش به در اتاق افتاد. با همان سرگیجه اش به سمت آن رفت. دستش را روی آن کشید. دستگیره نداشت. خدای من! او کجا بود؟! مشت های بی رمقش را به در کوبید و با آخرین توانش سعی داشت فریاد بزند که او را کجا آورده اند و اصلاً آن ها کیستند. هرچه داد و فریاد می کرد، فایده ای نداشت. سکوتی مطلق حکم فرما بود و که داد و فریادهای او آن را می شکست. اشک هایش بی اراده می ریختند. دیگر قدرت ایستادن نداشت. گوشه ای از اتاق کز کرد و سرش را روی زانوهایش قرار داد. مگر او چه کرده بود که باید این جا می بود؟ به چه کسی بد کرده بود که خودش خبر نداشت؟
***
نمی دانست چقدر گذشته است؛ تنها از آن پنجره ی کوچک دید که هوا تاریک شده است. کیفش، موبایلش، ساعتش، هیچ کدامشان را نداشت. حتماً تا حالا پدر و مادرش و سمانه نگران شده بودند.
دوباره از جا برخاست و این بار با قدرت بیشتری به در کوبید و فریاد زد؛ اما باز هم خبری نشد. کلافه در اتاق قدم می زد که با صدای در سرش را برگرداند و منتظر شد. قلبش به شدت می کوبید. در تاریکی نمی توانست تشخیص دهد چه کسی وارد شده است. نور چراغ قوه ای به چشمانش خورد که سریع نگاهش را دزدید و دستش را روی چشمانش قرار داد. خواست بپرسد از او چه می خواهند که دو نفر از دو طرف بازوهایش را در اختیار گرفتند. درست آن ها را نمی دید؛ اما قدرت زیادشان را به خوبی حس می کرد. کمی تقلا کرد؛ اما آن ها او را محکم گرفته بودند.
در همان حال با غیظ گفت:« شماها کی هستید؟ چی از جونم می خواید؟ چرا منو آوردید این جا؟ ولم کنید... ولم کنید لعنتیا...»
یکی از آن ها ضربه ای به کمرش زد و با صدای بم و محکمی گفت:« ساکت باش.»
ضربه اش زیاد محکم نبود؛ اما دستانش قدرتمند بود که باعث شد کمرش درد بیاید. خسته و بی حال از تقلای زیاد آرام گرفت.
صدای شخص سومی را شنید که در حین نزدیک شدن به او، گفت:« اومدم چندتا سوال ازت بپرسم. سعی کن درست و دقیق به سوال هام جواب بدی. سوال اول: اون کتاب کجاست؟»
رویا متعجب سرش را بلند کرد و به سایه ی آن مرد چشم دوخت. منظورش چه بود؟! کدام کتاب؟! همین سوال را از آن مرد پرسید. مرد جلو آمد و نزدیک رویا ایستاد.
سرش را روی صورت او خم کرد و گفت:« بذار سوالم رو یه جور دیگه بپرسم. اون برگه کجاست؟ سعی هم نکن منو بپیچونی.»
رویا که گیج شده بود، گفت:« باور کنید نمی دونم منظورتون چیه. کدوم کتاب؟ کدوم برگه؟ فکر کنم اشتباهی شده.»
صدای پوزخند مرد و سپس صدایش را شنید که گفت:« منو بازی نده بچه. دارم با زبون خوش ازت سوال می پرسم؛ پس جوابم رو بده. مطمئن باش اگه بی جواب از این در برم بیرون خود رئیس میاد سراغت که اون هم این قدر مهربون ازت سوال نمی پرسه. پس جواب سوالم رو بده.»
دو مرد که بازوهایش را گرفته بودند، جسم شل شده اش را بالا کشیدند و محکم تر از قبل بازوهایش را گرفتند. از فشار انگشتانشان اشک به چشم های رویا نشست.
م*س*تأصل گفت:« باور کنید نمی دونم راجع به چی حرف می زنید. حتماً اشتباهی شده. به خدا نمی دونم منظورتون چیه؟»
مرد بار دیگر پوزخندی زد و گفت:« خیلی خوب خودت رو می زنی به اون راه. سعی نکن منو وادار کنی از خشونت استفاده کنم. بهتره قبلش خودت به حرف بیای.»
رویا که از زبان نفهمی مرد به ستوه آمده بود، صدایش را بالا برد:« می گم نمی دونم راجع به چی حرف...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سوزش و درد در ناحیه ی راست صورتش حرفش قطع شد و چشمانش سیاهی رفت. دستانش عجیب سنگین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فریاد مرد را شنید:« حق نداری صدات رو ببری بالا. وقتت تموم شده. مجبورم جور دیگه ای رفتار کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به آن دو مرد دستور داد که او را محکم نگه دارند. از ترس نفسش بالا نمی آمد. سیلی محکم دیگری به سمت چپ صورتش نواخته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای هق هقش بلند شد و متعاقب آن گفت:« به خدا... من... من... نمی دونم... از چی... از چی حرف می زنید. به خدا...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کلفت و مردانه ی شخص چهارمی حرفش را برید:« چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مرد را شنید که با لحنی که احترام در آن موج می زد، گفت:« قربان حرف نمی زنه. همه چیز رو انکار می کنه. می گه نمی دونه از چی حرف می زنیم. چیکارش کنیم قربان؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای او را بار دیگر شنید که گفت:« خیله خوب. خودم ازش سوال می پرسم. شماها می تونید برید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ی آن ها به غیر از همان رئیس نام، از اتاق بیرون رفتند. رویا بی رمق با صورتی که از درد سر شده بود، روی زمین نشست. در تاریکی اتاق نمی توانست ببیند آن شخص کیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که او چیزی بگوید، رویا با صدای ضعیفی نالید:« به خدا من نمی دونم شماها کی هستید. فقط می دونم منو اشتباه گرفتید. من اون چیزی که شما می خواید رو ندارم. به خدا نمی دونم اون برگه چی هست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو حرفش را قطع کرد و با صدای کلفت و مردانه اش گفت:« حرفت رو باور نمی کنم. اون کتاب به علاوه ی اون برگه دست تواِ. اینم می خوای انکار کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« آخه کدوم کتاب؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار این مرد خونسردتر از قبلی بود. خونسرد بود؛ اما صدای کلفت و پر تحکمش قلب روبا را می لرزاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب داد:« همون کتابی که هفته ی پیش از کتابخونه بردی خونه ات. یادت اومد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا از حرف های او حسابی گیج شده بود. کتاب کتابخانه چه ربطی به آن مرد داشت؟ او آن هفته چندین کتاب برای مطالعه به خانه برده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب مرد گفت:« خوب من کتاب های زیادی رو می برم خونه تا بخونم. خوب این چه ارتباطی به بودن من این جا داره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد به رویا نزدیک شد و بی توجه به حرف او گفت:« اون کتاب کجاست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که هنوز نفهمیده بود قضیه از چه قرار است، گفت:« من نمی دونم راجع به کدوم کتاب حرف می زنید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد گفت:« قرار نبود تو اون کتاب رو برداری. حالا بگو کجاست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بهت زده پرسید:« یعنی چی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با همان لحن خونسرد و پر تحکمش گفت:« مثل این که نمی خوای حرف بزنی. هان؟ اگه نگی اون برگه رو چیکارش کردی، تضمین نمی کنم سالم از این جا بری.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا م*س*تأصل نالید:« بابا من نمی دونم راجع به چی حرف می زنید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بلند او را شنید که خطاب به کسانی گفت:« بیاید داخل.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو نفر وارد اتاق شدند. نمی دانست قرار است چه بلایی سرش بیاورند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد رو به آن دو گفت:« نمی خوام خون ریزی کنه. مراقب صورتش هم باشید. در حد نوازش باشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و بیرون رفت. رویا ترسیده در خودش جمع شد. می خواستند با او چه کنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن دو مرد به رویا نزدیک شدند که رویا جیغ زد:« جلو نیاید. چی از جونم می خواید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irضربه ای که به پهلویش وارد شد، او را ساکت کرد. ضربه های متوالی به بدنش وارد می شد. ضربه ها آن قدر محکم و کاری نبودند؛ اما برای رویا که جثه ی ظریف و ریزی داشت، محکم بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از چند دقیقه رهایش کردند. رویا در جای جای بدنش احساس درد می کرد. از درد به خودش می پیچید. مگر چه کرده بود که با او این گونه رفتار می شد؟ داشت با زبانی خوش و بدون هیچ گونه بی احترامی با آن مرد صحبت می کرد. پس چرا چنین دستوری داده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطاقت نیاورد و بلند فریاد زد:« خدا...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کلفت و پر تحکم او را شنید که به آن دو گفت:« مگه نگفتم در حد نوازش؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش ریتم خاصی داشت که فقط پرتحکم می شد؛ اما فریاد نمی شد. یکی از آن ها گفت:« قربان باور کنید در همون حد بود؛ ولی این دختر بدن ضعیفی داره.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدایش را شنید که گفت:« خیله خوب. برید بیرون.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش دوباره آمد که به شخص دیگری گفت:« ببین حالش چطوره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشخصی به او نزدیک شد که رویا بی رمق نالید:« به من نزدیک نشو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خانم مسنی را شنید که گفت:« آروم باش. می خوام معاینه ات کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از چند دقیقه بلند شد و رو به آن مرد گفت:« وضعش وخیم نیست. بهش یه مسکن تزریق کردم که بخوابه. زخماش رو هم ضدعفونی کردم. در کل حالش خوبه جای نگرانی نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا دیگر صدایی نشنید. کم کم چشمانش بسته شد و به خواب رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکان های دستی از خواب برخاست. صدای بم شخصی را شنید که گفت:« بلند شو غذات رو بخور.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و اتاق را ترک کرد. رویا به پنجره ی کوچک نگاهی انداخت. هوا روشن بود. فکر این که تا حالا پدر و مادرش از غصه دق کرده اند، داشت دیوانه اش می کرد. به سختی با وجود دردی که در بدنش حس می کرد، بلند شد و نشست. باید فکری می کرد. آن مرد راجع به کتابی حرف می زد که هفته ی پیش آن را از کتابخانه گرفته بود. هنوز هم آن کتاب ها را داشت. باید کتاب مورد نظر مرد را می یافت. از بین آن ها باید کتابی را پیدا می کرد که لای آن برگه ای باشد. تنها راهش، دیدن آن چند کتاب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به سینی غذا انداخت. با وجود گرسنگی اش، اشتهایی برای خوردن نداشت. به سختی بلند شد و به سمت در رفت. مشت های بی رمقش را به در کوبید و با آخرین توانش فریاد زد:« در رو باز کنید. مگه اون کتاب رو نمی خواید؟ پس باز کنید در رو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد و قامت مردی قد بلند جلوی در ظاهر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به رویا گفت:« خوب؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا از صدایش فهمید که او همان مردی است که به او سیلی زده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت:« راستش من هنوز هم نمی دونم شما چی می خواید؛ ولی اون کتابی رو که گفتید، هنوز دارم. می تونم اون رو بهتون بدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد قدمی به رویا نزدیک شد و گفت:« اون کتاب به درد ما نمی خوره. اون برگه ای که داخلش هست رو می خوایم. البته اگه تا الان باشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا فکری کرد و گفت:« باید بگردم دنبالش؛ منتهی همون طور که می دونید اون کتاب الان خونمونه. باید از اون جا برش دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد موشکافانه به رویا نگریست و گفت:« بسیار خوب. به رئیس می گم و خبرش رو بهت می دم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن مرد، دوباره به سینی غذا نگاهی انداخت. گرسنه اش بود. مجبور شد چند لقمه ای از آن را بخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانست چقدر گذشته بود که در باز شد و همان مرد داخل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به رویا گفت:« خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم؟ فکر این که بخوای به ما کلک بزنی رو از سرت بیرون کن. مثل بچه ی آدم می ری و اون کتاب رو میاری به اون جایی که بهت می گیم؛ منتهی با اون برگه ی داخلش. سعی کن که فضولی نکنی؛ چون اصلاً به نفعت نیست. فقط حواست باشه که ما تو رو تحت نظر داریم. پس دست از پا خطا نکن. مفهوم شد چی گفتم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را تکان داد. مرد دوباره بیرون رفت. این بار دو مرد دیگر وارد شدند و رویا را چشم بسته از اتاق بیرون بردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو را کنار خیابان پیاده کردند و از آن جا دور شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن مرد گفته بود با او تماس می گیرند. رویا مسیر باقی مانده را سریع طی کرد تا زودتر به خانه شان برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی وارد خانه شد با چهره های نگران و اشک آلود پدر و مادرش و سمانه رو به رو شد. آن ها با دیدن رویا بهت زده به او نگریستند؛ گویی باور نمی کردند که او بازگشته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه قبل از همه به خود آمد و با نگرانی گفت:« تو معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز تا حالا مردیم و زنده شدیم. این چه قیافه ایه؟ تا حالا کجا بودی تو؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که رویا چیزی بگوید، مادرش جلو آمد و او را در آ*غ*و*ش کشید. صدای گریه و هق هق هردو بلند شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش در همان حال گفت:« تو کجا بودی دختر؟ چه بلایی سرت اومده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر رویا جلو آمد و جدی پرسید:« بلایی سرت آوردن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا لبخند بی حالی زد و گفت:« نه بابا جون. بلایی سرم نیومده. من خوب خوبم. فقط...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه پرسید:» فقط چی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا برای این که به آن ها نشان دهد حالش خوب است، اندکی شوخی چاشنی کلامش کرد و گفت:« چرا عین این بازجوها منو همین طور نگه داشتین و دارین سوال پیچم می کنین؟ بذارین یکم استراحت کنم، حالم جا بیاد، بعد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه با حرص گفت:« حرف بزن ببینم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار مادرش که هنوز بغض داشت، گفت:« رویا بگو کجا بودی تا حالا؟ می دونی از دیروز تا حالا چی به ما گذشته؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا روی نزدیک ترین مبل نشست و گفت:« می گم براتون؛ ولی قبلش می شه یه لیوان آب به من بدین؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره ی هر سه آن ها پس از تعریف کردن رویا در بهت و نگرانی فرو رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه نگران گفت:« حالا می خوای چی کار کنی رویا؟ اونا آدم های خطرناکین. ممکنه بلایی سرت بیارن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا از جا برخاست و گفت:« اول باید برم ببینم می تونم اون برگه رو پیدا کنم یا نه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و سریع به اتاقش رفت. کتاب هایی را که هفته ی پیش از کتابخانه آورده بود، از کمدش بیرون آورد و با دقت بین صفحاتشان را جستجو کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول بررسی آخرین کتاب بود که ضربه ای به در نواخته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بی حواس گفت:« بفرمایید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه در را گشود و داخل شد. کنار رویا نشست و گفت:« پیداش کردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا احساس کرد چیزی بین یکی از صفحات دیده است. چند صفحه به عقب رفت و با دیدن یک برگه ی سفید، اخم هایش در هم رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه متعجب پرسید:« اینه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا هر دو طرف کاغذ را با دقت نگریست و گفت:« این آخرین کتاب بود. بین اون یکی ها چیزی نبود. ولی مگه می شه این باشه؟ این که خالیه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه پوزخندی زد و گفت:« بفرما. هی بهت می گم به جای این همه کتاب خوندن، بشین چهار تا فیلم هم ببین؛ ولی کو گوش شنوا.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا کلافه گفت:« چی می گی تو؟ چه ربطی داره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه گفت:« خوب اگه فیلم دیده بودی، حالا می دونستی که این یه برگه ی سفید معمولی نیست. مگه دیوانه ان دنبال یه برگه ی خالی باشن. احتمالاً باید یه بلایی سرش آورد تا یه چیزهایی روش معلوم بشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا به تمسخر گفت:« خوب خانم کارآگاه، چه بلایی باید سرش بیاریم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه گفت:« نمی دونم؛ ولی تو که نباید بلایی سر این برگه بیاری؛ چون در اون صورت می فهمن که تو کارشون فضولی کردی. مگه نگفتن نباید دخالت کنی؟ پس این برگه باید صحیح و سالم باشه. حالا همه ی این ها به کنار، نگفتن کجا باید این برگه رو تحویلشون بدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را تکان داد و گفت:« نه، گفتن تماس می گیرن. ولی سمانه، من باید چیکار کنم؟ اگه بلایی سرم بیارن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه گفت:« باید به پلیس اطلاع بدیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« کسی که شماره تلفن و آدرس خونه و محل کار من رو پیدا کرده، فکر می کنی از وجود پلیس تو این ماجرا با خبر نمی شه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه خواست چیزی بگوید که گوشی رویا زنگ خورد. سریع آن را برداشت. با دیدن صفحه پوزخندی زد و گفت:« اینا حرفه ای تر از این حرفان. شمارشون هم نمیفته.» سپس جواب داد:» بله.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه آدرس بهت اس ام اس می کنم. برگه رو بیار اون جا. خودت تنها میای. کوچک ترین خطایی ازت سر بزنه هم برای خودت هم برای خانواده ات خیلی بد می شه. مفهوم شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با صدایی لرزان جواب داد:« بله.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس قطع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه متعجب پرسید:« خودشون بودن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. این بار لحن سمانه نشان از نگرانی اش داشت:« حالا می خوای چی کار کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« نمی دونم. حالا بیا بریم پایین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چه به پدرش اصرار کرده بود که همراهش نیاید، پدرش نپذیرفته بود. گفته بود به طور نامحسوسی او را تعقیب می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا رویا در تاکسی نشسته بود و تمام فکر و ذکرش پدرش بود. می ترسید آن ها پی به وجود او ببرند. کف دستانش را از اضطراب به هم می مالید و پاهایش را مرتب تکان می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای راننده ی تاکسی به خودش آمد:« خانم رسیدیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که تازه متوجه اطرافش شده بود، پرسید:« همین جاست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده گفت:« بعد از این یه جاده خاکیه که شما باید از اون بگذرید. من دیگه نمی تونم برم اون جا. راستش این جا خیلی پرته. متوجهید که؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که خودش به حد کافی اضطراب داشت؛ حالا حرف های راننده به استرسش دامن می زد. بیشتر از خودش نگران پدرش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرایه را حساب کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت. خبری از پدرش نبود. با پاهایی لرزان مسیر خاکی را طی کرد و به جایی که به او گفته شده بود، رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به آسمان گفت:« خدایا هستی؟ باش. مراقبم باش. تو الان فقط می تونی کمکم کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نزدیک شدن اتومبیلی را شنید. آب دهانش را به سختی پایین داد و در دل خدا را صدا زد. اتومبیل با فاصله ی یکی دومتر از او ایستاد. سه نفر از آن خارج شدند. رویا قدمی به عقب برداشت. قلبش داشت از سینه اش بیرون می زد. مردی که جلوتر از دو نفر دیگر می آمد، همانی بود که از او سوال می پرسید. رویا کیفش را در آ*غ*و*شش فشرد و باز آب دهانش را فرو داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد به فاصله ی چند قدم از او ایستاد و گفت:« برگه رو آوردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با خود فکر کرد که این مرد باید همه کاره ی رئیسش باشد. اصلاً حالا و در همچین موقعیتی چه اهمیتی داشت که او کیست؟ مهم این بود که ممکن بود تا دقایقی دیگر به دست همین مرد کشته شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا در جواب مرد تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد؛ اما هم چنان بی حرکت ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد که از حرکات رویا کلافه شده بود، گفت:« زود باش برگه رو بده دیگه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا دو بار آب دهانش را فرو داد و با صدای لرزان و ضعیفی گفت:« بعدش چی می شه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با اخم هایی درهم به رویا نگریست که رویا ادامه داد:« منظورم... منظورم اینه که، بعد از این که این برگه رو گرفتید... با من... بامن چی کار می کنید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:« حوصله ی این اراجیف رو ندارم. برگه رو رد کن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا کیفش را محکم تر در آ*غ*و*شش فشرد که این حرکتش از چشم او دور نماند. پوزخندی زد و رو به آن دو گفت:« کیف رو برام بیارید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا وحشت زده به نزدیک شدن آن دو می نگریست. چند قدم به عقب برداشت؛ اما دستش توسط یکی از آن ها کشیده و کیف توسط دیگری ربوده شد. کیف در اختیار مرد قرار گرفت و او هم مشغول باز کردن آن شد. هنوز بازویش در اختیار یکی از آن ها بود. سعی می کرد ترسش را کنار بزند؛ اما موفق نبود. نمی دانست در این زمان، پدرش کجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد برگه را بیرون آورد و دقیق به آن نگاهی انداخت. رویا با خود فکر می کرد که چه چیز آن کاغذ سفید را بررسی می کند؟ اما بعد فهمید که حتماً او می تواند تفاوت بین یک برگه ی معمولی با آن برگه ی خاص را بفهمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد پس از اطمینان با رئیسش تماس گرفت، به او اخبار را گزارش کرد و در نهایت سوالی پرسید که قلب رویا را لرزاند:« قربان با این دختر چی کار کنیم؟... بله... بله فهمیدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس را قطع کرد و به رویا نزدیک شد. رویا وحشت زده به او نگریست و با صدای لرزانی گفت:« چرا... چرا می خواید منو بکشید؟ من که برگه رو بهتون دادم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سرش را روی صورت رویا خم کرد و گفت:« پدرت خیلی نگرانت بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان رویا از ترس گشاد شد. مرد به آن دو اشاره ای کرد و هر سه نفرشان به سمت اتومیبل رفتند، سوار شدند و از آن جا دور شدند. رویا با قلبی که داشت از سینه بیرون می زد و با پاهایی لرزان، شروع به دویدن کرد تا به سراغ پدرش برود. یعنی آن ها بلایی... نه حتی فکرش را هم نمی توانست بکند. هنوز به انتهای جاده خاکی نرسیده بود که صدای آشنایی را شنید که نامش را صدا می زد. برگشت و با دیدن پدرش به سرعت به سمتش دوید. در آ*غ*و*ش او فرو رفت و همان طور که اشک می ریخت، گفت:« بابا... باباجونم... شما... شما سالمید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش سرش را ب*و*سید و گفت:« آره عزیزم، من سالمم. مگه قرار بود نباشم؟ من نگران تو بودم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا خودش را بیشتر در آ*غ*و*ش پدرش فرو کرد و زیر لب گفت:« خدایا شکرت. صدهزار مرتبه شکرت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وجود یک ماهی که گذشته بود، رویا هنوز هم گاهی به آن اتفاقات فکر می کرد. این که به همین راحتی او را رها کرده بودند، برایش عجیب و شک برانگیز بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش هنگام خروج او از خانه، پس از کلی دعا و صلوات او را راهی می کرد. مادر بود و نگران. پدرش هم به سفر رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای ضعیف گریستن، رویا را به خود آورد. نگران از روی تخت برخاست و به سراغ مادرش رفت. او را دید که روی تخت نشسته است و می گرید. رویا او را در آ*غ*و*ش گرفت و با نگرانی از او پرسید که چه اتفاقی افتاد است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش اشک هایش را پاک کرد و گفت:« نگران پدرتم رویا. چقدر باید توی مسیرهای خطرناک بار ببره؟ امروز... امروز...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدای گریه اش بلند شد. رویا جلوی مادرش زانو زد، دست های او را در دست گرفت و گفت:« چی شده مامان؟ برای بابا چه اتفاقی افتاده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش دستپاچه گفت:« نه نگران نباش. چیزی نیست. امروز بهش زنگ زدم، چند بار هم زنگ زدم جواب نداد. تا این آخری رو جواب داد. از صداش فهمیدم یه اتفاقی افتاده. با هزار زور و زحمت از زیر زبونش حرف کشیدم تا این که گفت تصادف کرده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:« خدا رو شکر. صدهزار مرتبه شکر که طوریش نشده. گفت تا دو روز دیگه برمی گرده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا برخاست و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت. باید به پدر و مادرش کمک می کرد. اما چطور؟ حقوق خودش از کتابخانه هم به قدری نبود که بتواند کمک خرج باشد. نهایتش می توانست خرج روزانه ی خود را دربیاورد. این گونه نمی شد. باید فکری اساسی می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا نزدیک های صبح به این موضوع فکر کرده بود و تصمیمی گرفته بود. گرچه دل کندن از، به قول سمانه:« عشقکده»اش برایش سخت بود؛ اما برای کمک به پدر و مادرش چاره ی دیگری نداشت. باید از همین امروز شروع می کرد. باید دنبال کاری می گشت که حقوقش زیاد باشد. باید کمک خرج خانواده اش می شد تا پدرش بتواند کار سبک تری برای خود بیابد. به غیر از او کسی نمی توانست به پدر و مادرش کمک کند. شاید دیگر نمی توانست به کتابخانه برود؛ اما هنوز می توانست مطالعه کند. پس کار جدید نمی توانست مانع رسیدن به علایقش شود. باید از همین حالا شروع می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن« بسم الله» از جا برخاست و از اتاقش خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز صبح به شرکت های مختلفی سرزده بود و فرم پر کرده بود. می دانست که جوابی از آن ها دریافت نخواهد کرد و آن ها او را سرکار گذاشته اند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت پنج بعدازظهر شده بود. در پارکی نشسته بود و سعی داشت فکرش را آزاد کند تا بتواند درست تصمیم بگیرد. امروز سمانه چندین بار تماس گرفته بود تا بتواند سر از کار او دربیاورد. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که از عشقکده اش دست کشیده است؛ اما رویا فرصت توضیح دادن به او را نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی حوصله بلند شد و به سمت خانه شان به راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد خانه شد و مادرش را صدا زد؛ اما به جای مادرش با چهره ی خشمگین سمانه مواجه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب ازحضور سمانه، گفت:« چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین جمله برای فوران خشم سمانه کافی بود. سمانه به طرفش حمله کرد، محکم به بازویش کوبید و گفت:« چی شده؟ تازه می گی چی شده؟ دختره ی خیره سر، تو نباید یه خبر به من بدی،آخه من بدونم تو زنده ای یا نه؟ که اگه مرده باشی بیام مراسم ختمت؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که از چشمانش تعجب گرد شده بود، گفت:« تو حالت خوبه؟ این مزخرفات چیه به هم می بافی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه که در مرز انفجار بود، غرید:« تو نباید به من خبر بدی چرا تشریف مبارکتون رو نمیارید کتابخونه؟ عشقم عشقم می کردی همین بود؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا روی مبل نشست و درجواب سمانه گفت:« گرفتار بودم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه تمسخرآمیز گفت:« آخی، بچه هات سربازین یا باید واسه آقاتون غذا بار می ذاشتی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« اصلاً معلوم هست تو چته؟ بابا من از صبح تا حالا در به در دنبال کار بودم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه که حالا تعجب جای خشمش را گرفته بود، رو به روی او نشست و پرسید:« کار؟ کار واسه چی؟ مگه تو کار نداری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بی حوصله گفت:« حقوقش کم بود کفاف نمی داد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه گیج و متعجب گفت:« ولی تو که همیشه می گفتی حقوقش مهم نیست و تو عاشق کتابی؟ حالا چی شد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا نفسش را صدادار بیرون فرستاد و گفت:« هنوز هم عاشق کتاب هستم. این درست؛ ولی دلم می خواد کاری رو انجام بدم که حقوق خوبی داشته باشه. کتاب همیشه هست و من می تونم بخونم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه مشکوکانه پرسید:« چیزی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا از جواب دادن طفره رفت و به جای آن، گفت:« مامانم کجاست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه با این که کنجکاو بود؛ ولی وقتی بی میلی رویا را دید، گفت:« به من گفتن که می رن خرید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را تکان داد و به آشپزخانه رفت. برای خودش و سمانه چای ریخت و به پذیرایی برد. سمانه متفکر روی مبل نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا نگاهی به او انداخت، چای را مقابل او روی عسلی قرار داد و پرسید:« چیه؟ تو فکری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه در همان حالتی که بود، گفت:« یه فکری برات داشتم؛ ولی وقتی تو حتی نخواستی با من مشورت کنی، خوب منم بهت نمی گم دیگه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا خندید و گفت:« قهر نکن خانم خانما. هنوز چیزی مشخص نبود که بخوام بگم. حالا بگو ببینم چه فکری داری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه چشم غره ای حواله ی او کرد؛ سپس گفت:« فکر کنم بتونم یه کاری برات پیدا کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا خودش را جلو کشید و هیجان زده گفت:« خوب؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه خندید و گفت:« قیافه رو؟ هنوز که هیچی معلوم نیست. هفته ی پیش داییم اومده بود خونمون. سر حرف که شد، گفت که به یه کارمند جدید احتیاج داره. نمی دونم تا حالا پیدا کرده یا نه. گفتم حالا من باهاش صحبت کنم ببینم اوضاع چطوریه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا دست هایش را به هم زد و گفت:« این که خیلی عالیه. حالا چجور شرکتی هست؟ چقدر حقوق می ده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه به شوخی قیافه ی متکبری به خود گرفت و گفت:« حالا ذوق نکن. تازه من باید کلی پارتی بازی کنم تا قبولت کنه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا قندی را که در دستش بود، با حرص به سمت او پرت کرد و گفت:« معلومه که باید راضیش کنی. وگرنه من می دونم و تو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس به پشتی مبل تکیه کرد و گفت:« نگفتی؛ حالا چه کاری هست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه چایش را برداشت و گفت:« حالا می ری می بینی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح، سمانه به رویا خبر داده بود که با دایی اش صحبت کرده است و او هم می خواهد رویا را ببیند. سمانه می گفت دایی اش در انتخاب کارمندانش دقت و سخت گیری خاصی دارد؛ به همین دلیل است که تا حالا کسی را نپذیرفته است. با این حرفش شعله ی اضطراب را در وجود رویا روشن کرده بود. حالا نمی دانست پذیرفته می شود یا خیر. به شوخی به سمانه گفته بود:« پس تو چیکاره ای؟ راضیش کن دیگه.» با این که هنوز نمی دانست آن جا چه نوع شرکتی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همراه سمانه وارد شرکت شدند. عده ای سمانه را می شناختند و با او سلام و احوال پرسی می کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا به شوخی، آهسته کنار گوشش گفت:« چقدر طرفدار داری؟ اصلاً چرا خودت نمیای این جا کار کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه با حرص رویا را به جلو هدایت کرد و گفت:« برو بچه تو کار مردم فضولی نکن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا خندید و دیگر چیزی نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از اندکی انتظار وارد اتاق مدیرعامل شدند. سمانه با ذوق جلو رفت و با مرد تقریباً مسنی به خوش و بش پرداخت. رویا هم جلو رفت و سلام کرد. آقای فیروزنیا ( دایی سمانه) با خوشرویی جواب سلام رویا را داد و آن ها را به نشستن دعوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا و سمانه عرض خیابان را طی کردند و وارد پیاده رو شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه گفت:« نمی دونی چقدر ازت پیش دایی جونم تعریف کردم! اینقدر که...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با حرص گفت:« سمانه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه خندید. از آن موقعی که از شرکت خارج شده بودند تا حالا هزار بار این جمله را تکرار کرده بود. آقای فیروزنیا موقتاً او را پذیرفته بود. او باید طرح های ارائه شده در شرکت را به شرکت های دیگر می برد و با خوش رویی و زبانی خوش، آن ها را مجاب به خرید طرح ها می کرد. برای رویا که تا حالا در سکوت به کارش می پرداخت، این کار کمی دشوار بود. به همین دلیل کمی اضطراب داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه گفت:« نگران چی هستی رویا؟ من مطمئنم تو از پسش بر میای. راستش وقتی داییم گفت باید همچین کاری انجام بدی، منم یکم نگران شدم؛ ولی خوب داییم گفت که خودش بهتر می دونه که چه کاری رو به کی بده. شاید اولش یکم سخت باشه؛ ولی خوب عادت می کنی گلم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس برای عوض کردن حال و هوای رویا گفت:« می دونی باید چیکار کنی تا موفق بشی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا پرسشگر به او نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه ادامه داد:« هیچی عزیزم، کار سختی نیست؛ فقط باید شبا عین این مُنگل ها با خودت و در و دیوار، حرف زدن تمرین کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و با قدم هایی سریع از رویا دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بلند گفت:« جرئت داری وایستا.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلاً تمرکزی روی کلمات کتابش نداشت. حالا که فکر می کرد، می دید که حق با سمانه است و او باید حرف زدن تمرین کند. نمی دانست می تواند از پس این کار بربیاید یا خیر. بیشتر انتظار داشت به عنوان منشی مشغول به کار شود تا یک نماینده. می ترسید خراب کند. چرا همچین کار سختی را به او داده بود؟ سرش را تکان داد و دوباره به کلمات کتاب چشم دوخت؛ اما هیچ تمرکزی برای خواندن نداشت. با حرص کتاب را بست و روی تخت دراز کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز بعد رویا به شرکت و نزد آقای فیروزنیا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با دیدن چهره ی نگران رویا، لبخند مهربانی به صورت او پاشید و گفت:« چرا این قدر نگرانی؟ به خانم صالحی ( منشی شرکت) سپردم که کارت رو بهت توضیح بده. نگران نباش. می تونی از پسش بربیای.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس پوشه ای را در اختیار رویا قرار داد و گفت:« اینم اولین طرحی که باید بررسیش کنی. فعلاً قرار نیست جایی بری. اول باید بررسی طرح ها رو یاد بگیری تا بتونی درست و دقیق راجع بهش توضیح بدی. بعد از اون دیگه کارت آسون تر می شه. فقط حواست باشه که باید همه ی این کارها رو سریع یاد بگیری. تا حالا چندین نماینده داشتیم که خوب نتونستن از پس کاراشون بربیان و اخراج شدن. می خوام جزء اونا نباشی. متوجه شدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا تأیید کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم صالحی پس از سروسامان دادن کارهایش به تمرین با رویا پرداخت. خودش هم قبلاً نماینده بود؛ اما آقای فیروزنیا او را اخراج نکرده بود و به جای منشی مسن سابق، او را جایگزین کرده بود. این ها را خودش برای رویا تعریف می کرد. رویا با دقت به حرف های او گوش می داد و در نهایت هم به عنوان امتحان، همه را به خانم صالحی توضیح می داد. این طرح آسانی بود که طبق گفته ی خانم صالحی به راحتی از پس آن برآمده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطی چند روز آینده وارد طرح های پیچیده تر و دشوارتری شده بود. شب ها جلوی آینه هم چندین بار آن ها را تکرار می کرد. گاهی هم نزد سمانه، با وجود شکلک هایی که در می آورد، به توضیح می پرداخت و به کارهای او اعتنایی نمی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نهایت همه ی درس ها را نزد آقای فیروزنیا پس داد و با تأیید او مواجه شد. قرار بود ابتدا برای توضیح و توجیه به شرکت های رده پایین برود. آقای فیروزنیا به او گفته بود که اگر از پس تمام طرح ها و توضیح آن ها به شرکت ها بربیاید، او را به مهم ترین شرکت ها می فرستد و پس از آن او را به عنوان نماینده ی ثابت استخدام می کند. راه زیادی در پیش داشت. باید تمام تلاشش را به کار می گرفت. بررسی طرح ها برایش دشوار نبود؛ تنها، قسمت توجیحش برای شرکت ها و مجاب کردن آن ها برایش اضطراب برانگیر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول بررسی اولین طرحی که قرار بود ارائه دهد، بود که موبایلش لرزید. مانند کسی که از خواب پریده باشد، تکانی خورد. با دیدن نام سمانه محکم به پیشانی اش کوبید. می دانست که حکم اعدامش توسط سمانه صادر شده است. به کلی قرارش را با سمانه از یاد برده بود. این روزها کم تر فرصت می شد تا به دیدنش برود. فقط دو سه باری سمانه به او سرزده بود. قرار بود تا پایان وقت اداری در شرکت بماند و برای بعد از آن هم با سمانه قرار گذاشته بود. حالا دو ساعت هم اضافه کاری مانده بود و باید سرِ خود را برای بریده شدن آماده می کرد. دوازده تماس بی پاسخ چیزی نبود که از سوی سمانه نادیده گرفته شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت وسایلش را جمع کرد و از شرکت خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت. قرارشان جلوی در شرکت بود. نمی دانست سمانه هنوز هم آن جا هست یا خیر. احتمال این که رفته باشد، خیلی زیاد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا برخورد جسمی بر پشت سرش برق از سرش پرید. « آخی» گفت و به پشت سرش نگریست. بله، این ضربه فقط می توانست از سوی سمانه باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا می خواست بد و بیراهی نثارش کند؛ اما بعد با یادآوری بدقولی اش پشیمان شد و قیافه ای مظلوم و نادم به خود گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه با دیدن چهره ی رویا، با حرص گفت:« بیخود واسه من موش بی گ*ن*ا*ه نشو. هیچ توضیحی رو قبول نمی کنم. دیگه هم از این به بعد با توی بدقول قرار نمی ذارم دیگه هم به دیدنت نمیام. حالا هم واسه تنبیه باید من رو به فالوده و بستنی و چند دست لباس و کفش و کیف و شام مهمون کنی تا شاید، اونم شاید بخشیدمت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم با دیدن قیافه ی علامت تعجب شده ی رویا بلند بلند خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با دیدن خنده ی سمانه، محکم به بازویش کوبید و گفت:« نخند، نخند دختره ی خیره سر. دخترم دخترای قدیم. والله. مگه دخترم دیدی وسط خیابون بلند بخنده؟ اِ اِ اِ، اومده می گه منو به هزار جور جنس مهمون کن تا شاید ببخشمت. دختره ی پررو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه همان طور که می خندید، او را که هنوز غرغر می کرد، به سمت اتومبیلش کشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طی مسیر، سمانه پرسید:« شرکت چطور بود؟ البته شرکت که خوبه، منظورم اینه که کارت چطور بود؟ البته خودِ کار هم که خوبه، کار تو چطور بود؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا چشم غره ای به او رفت و پاسخ داد:« خوبه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه با لودگی گفت:« واقعاً؟! یادم باشه به دایی جونم بگم بیشتر بهت سخت بگیره. شاید اون تونست تو رو از این هپروتی که بهش دچاری، دربیاره.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا کیفش را با حرص به بازوی او کوبید و گفت:« وای! تو به کی رفتی این قدر وراجی؟ از دیوار صدا در میاد از پدر و مادر تو نه. تو یکی به کی رفتی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه بلند خندید و گفت:« اگه یکم مثل من حرف زدن بلد بودی که حالا کارت گیر نبود جوجه. هه هه هه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با حرص نگاهی به او انداخت و خواست چیزی نثارش کند که سمانه گفت:« آ آ آ، بی ادب نشو دختر. بپر بیرون که رسیدیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب گذشته رویا مرتب جلوی آینه می رفت و جملاتی که قرار بود بگوید را تمرین و تکرار می کرد. مطمئن بود اگر در اولین کارش موفق شود، با اعتماد به نفسی که به دست می آورد، انجام کارهای بعدی برایش راحت تر خواهد بود. کمی مضرب بود؛ اما سعی می کرد با توکل بر خدا این اضطراب ها را از خود دور کند. برای موفق شدن باید آرامش خود را حفظ می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن « بسم الله» وارد شرکت شد و پس از تحویل گرفتن طرح، گوش سپردن به صحبت های آقای فیروزنیا و دعای خانم صالحی، دوباره از شرکت خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طی مسیر، مرتب دعایی را زیر لب تکرار می کرد. از دست دادن این کار برایش گران تمام می شد. به خاطر این کار، از کار در کتابخانه صرف نظر کرده بود؛ از طرفی هم معلوم نبود پس از آن، می تواند کار دیگری بیابد یا خیر. پس باید تمام سعیش را برای موفقیت به کار می گرفت. فکر کردن به پدرش او را مصمم تر و محکم تر می ساخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر هنگام ورود به شرکت، نفس عمیقی کشید؛ سپس داخل شد. تأکید آقای فیروزنیا این بود که او باید با مدیرعامل شرکت ملاقات کند، نه با معاون یا هرکس دیگر. می گفت این را به عنوان یک تجربه، آویزه ی گوش خود کند که امکان دارد دیگران خللی در کار اصلی وارد کنند. می گفت تجربه ی چندین سال کار کردنش این موضوع را به او اثبات کرده است و در نهایت باز هم تأکید کرده بود که طرح ها را حتماً مدیرعامل شرکت باید ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا به دقت مدیرعامل شرکت را زیر نظر داشت تا بتواند پی به شخصیت او ببرد. کار سختی بود؛ اما تا حدودی امکان پذیر بود. طرز صحبت کردن او، سوال هایی که می پرسید و دقتش روی طرح ها، نشان دهنده ی جدیت این مدیرعامل خوش رو در کار بود. رویا پس از ساعتی توضیح دادن از شرکت خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای مدنی، مدیرعامل شرکت، گفته بود که برای خرید طرح با شرکتشان تماس خواهد گرفت. رویا از این موفقیت راضی و خشنود بود. خدا را هم بابت این موفقیت شکرگزار بود. آقای فیروزنیا هم از کار او راضی بود؛ اما به روی خود نیاورد و با جدیت به او گفت که باید خودش را برای کار بعدی آماده کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموفق به فروش تعداد زیادی از طرح ها شده بود؛ اما تعدادی از آن ها هم به فروش نرفته بودند. یکی از آن شرکت ها رئیس چشم چرانی داشت که با آن نگاه منفورش به رویا پیشنهاد کار در شرکتش را داده بود؛ ولی وقتی دیده بود که رویا زیر بار نمی رود، از پذیرش طرح ها خودداری کرده بود. رویا هم با کمال میل پذیرفته بود و از آن جا خارج شده بود. نگران توبیخ آقای فیروزنیا بود که او هم به صورت غیر م*س*تقیم کار او را تأیید کرده بود. یکی دیگر از آن ها رئیس بی ادبی داشت که رویا را قبل از هرگونه توضیحی از آن جا بیرون کرده بود. وقتی به آقای فیروزنیا گزارش داده بود، او به رویا گفته بود که این شرکت دشمن آن ها محسوب می شود. حتی رقیب کاری هم نه؛ دشمن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا این همه پیشرفت را باور نمی کرد. احساس می کرد اعتماد به نفسش نسبت به قبل بیشتر شده است؛ حتی شیوه ی بیانش هم نسبت به قبل بسیار پیشرفت کرده بود. این ها را مدیون کار در شرکت آقای فیروزنیا بود. آقای فیروزنیا هم به طور موقت با او قرار داد بسته بود و به او گفته بود که اگر موفق به فروش طرح در شرکت های مهم شود، او را استخدام می کند. تلاش های رویا بیشتر شده بود و به بررسی طرح های پیچیده و دشوار می پرداخت. همه را به عنوان تمرین به خانم صالحی توضیح می داد و او هم تأیید می کرد. خانم صالحی می گفت که اگر همین روند را ادامه دهد، قطعاً موفق خواهد شد؛ همچنین به او گفته بود که بسیار خونسرد و جدی و در عین حال با زبانی خوش توضیح می دهد که این می تواند رمز موفقیتش باشد. می گفت که اگر آن زمان، مانند رویا به ارائه ی توضیحات می پرداخت، حالا یکی از نماینده های ثابت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز روزی بود که باید برای توجیه به یکی از شرکت های مهم می رفت. کمی مضطرب بود؛ اما پس از این همه تمرین می توانست بر آن غلبه کند. مدیرعامل شرکت مرد مسنی بود که رویا را دخترم خطاب می کرد. رویا احساس می کرد آرامشی که از وجود این مدیرعامل ساطع می شود، او را هم آرام می کند. در سکوت به صحبت های رویا گوش سپرده بود و گاهی هم لبخندهای آرامش بخشی می زد. وقتی صحبت های رویا تمام شده بود، همراه او چای نوشیده بود و کمی هم شوخی کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگام خروج رویا، به او گفته بود که با آقای فیروزنیا برای خرید طرح تماس خواهد گرفت. رویا با ذوقی فراوان از شرکت خارج شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا به اتاق آقای فیروزنیا فراخوانده شد. وقتی وارد اتاق شد، او را دید که متفکر به پرونده ی روبه رویش چشم دوخته است. کمی هم آشفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا متعجب پرسید:« چیزی شده آقای فیروزنیا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو نیم نگاهی به رویا انداخت و او را به نشستن دعوت کرد؛ سپس گفت:« می خوام یه کاری رو بهت بسپرم که نمی دونم می تونی از پسش بربیای یا نه. البته من می خوام که بتونی. ولی اگه نتونستی هم مشکلی نیست. اینی که گفتم، به حساب این نذار که این کار مهمی نیست؛ چرا، اتفاقاً خیلی هم مهمه. چون...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کرد و گفت:« بذار این طور برات بگم. این شرکتی که دفعه بعد باید بری یه شرکت مهمیه که رتبش از ما خیلی بالاتره. تا حالا چند تا طرح به اون جا فرستادیم که با شکست مواجه شده. من طرح های بی نظیری رو برای این بار انتخاب کردم که تو باید اون ها رو ارائه بدی. استخدامت سرجاشه؛ ولی اگه بتونی موفق بشی، پاداش بزرگی پیش من داری. من این طرح ها رو امروز بهت می دم و تو این ها رو کامل و دقیق بررسی می کنی. هرجا هم ایراد داشتی از خودم می پرسی. متوجه شدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که هنوز کمی گیج بود، تأیید کرد، پرونده را برداشت و از اتاق او خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول بررسی طرح بود. می دانست که باید تمام سعیش را در این کار به کار ببندد. مطمئن بود که برای بار نخست این طرح ها را نخواهند پذیرفت؛ پس باید سماجت می کرد. سماجت در عین آرامش و خونسردی و خوش رویی. شاید این می توانست کمک بزرگی به او بکند. آقای فیروزنیا به او گفته بود که رئیس آن شرکت موفقیتش را مدیون هوشش است. او را فردی زیرک و دانا معرفی کرده بود. رویا تمام مدت حضورش در شرکت روی طرح ها کار کرده بود و وقتی هم که به خانه رفته بود، مرتب روی بیانش کار می کرد. سعی در انتخاب مناسب ترین و مؤدبانه ترین کلمات و جملات داشت. باید تمام سعیش را برای حفظ آرامشش به کار می برد. حتی خود را برای بی احترامی آن ها هم آماده کرده بود؛ اما آقای فیروزنیا به او اطمینان داده بود که این اتفاق نخواهد افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره روز موعود فرا رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا از صبح چند بار آیت الکرسی خوانده بود تا بتواند آرامش بیابد و آرامش خود را حفظ کند. خودش آماده بود؛ اما از جانب آن ها هیچ پیش بینی نمی توانست بکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بیرون نگاهی به شرکت انداخت. بیشتر از آن که بزرگ باشد، شیک بود. نفس عمیقی کشید و با گفتن « بسم الله» جلو رفت. فکر می کرد با نگهبان مسن و ریزنقشی رو به رو می شود؛ اما نگهبان آبی پوش، تقریباً جوان بود و استخوان بندی درشتی داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی رویا را دید، پرسید:« بفرمایید، امرتون؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بار دیگر نفس عمیقی کشید و در جواب او گفت:« من نماینده ی آقای فیروزنیا هستم. طرح هایی رو برای ارائه آوردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبان اندکی به رویا نگریست؛ سپس گفت:« چند لحظه تشریف داشته باشید. باید هماهنگ کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را تکان داد. نگهبان به داخل اتاقک رفت و با گوشی تلفن مشغول شد. رویا دوباره نمای شرکت را از نظر گذراند و بعد هم متوجه بیرون آمدن نگهبان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو رو به رویا گفت:« چند لحظه همین جا تشریف داشته باشید تا بیان راهنماییتون کنن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« بله، متوجه شدم.» نگهبان وارد اتاقک شد و رویا منتظر ماند. یعنی او را پذیرفته بودند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه بعد مردی کت و شلوار پوش با قدی متوسط را دید که به او نزدیک می شود. رویا سلام داد. او هم جوابش را داد و گفت:« همراه من بیاید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرش را تکان داد و با او همراه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در که داخل شدند، سمت راست اتاقی بود که مرد رویا را به داخل آن هدایت کرد. تنها وسیله ی آن اتاق، یک میز طویل بود که مردی پشت آن نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو رو به رویا گفت:« وسایلتون رو تحویل بدید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا متعجب به او و سپس به مرد کنار دستش نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با دیدن نگاه متعجب رویا خشک و جدی گفت:« به غیر از اون طرحی که قراره ارائه بدید، باقی وسایلتون رو تحویل این آقا بدید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با خود فکر کرد:« مگه کلانتریه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به آن ها گفت:« واسه چی باید وسایلم رو تحویل بدم؟ اگه لازم باشه این کار رو می کنم؛ فقط می خوام دلیلش رو بدونم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نگاه بی روحی به رویا انداخت و گفت:« این چیزها به من مربوط نمی شه. اگه می خواید رئیس این جا رو ملاقات کنید، وسایلتون رو تحویل بدید. اگه نه هم که...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا از داخل کیفش پوشه ی حاوی طرح ها را بیرون آورد و باقی وسایلش را تحویل داد. اصلاً نمی توانست از کار آن ها سردربیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خود گفت:« از این قدرتمندتر هاش هم هستن. تازه آدم های مهمی هم هستن. اونوقت این آقا می خواد ادای آدم های قدرتمند رو دربیاره. حالا فکر کرده کیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حین درگیری ذهنی اش، وارد آسانسور شدند. رویا به کلیدی که مرد فشرد، با تعجب نگریست. « 3- ؟!» یعنی از بین شش طبقه، طبقه دیگری نبود؟ باید رئیس آن جا را در طبقه ی « 3- » ملاقات می کرد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خود فکر کرد:« می خواد با این کارهاش به چی برسه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آسانسور که خارج شدند، رویا با تعجب به اطراف نگریست. با دیدن آن جا ذهنش به چند سال پیش پرواز کرد. زمانی که دانشجو بود و باید واحد کارگاه را می گذراندند، کارگاه در همچین مکانی قرار داشت. آن هم طبقه ی « 1- » نه « 3-»!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان طور که قدم به قدم همراه مرد می رفت، کنجکاو و متعجب به اطراف هم می نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد ایستاد و درب اتاقی را گشود؛ سپس رو به رویا گفت:« بفرمایید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا سرکی به داخل کشید. فقط یک دیوار مشخص بود. به نظر رویا دیوار کارگاهشان تمیزتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به آن مرد گفت:« این جا باید با رئیستون رو ملاقات کنم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد گفت:« برید داخل و منتظر بمونید تا ایشون تشریف بیارند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا کمی به مرد جدی و اخموی روبه رویش نگریست. می دانست صحبت کردن با این مرد، نتیجه ای ندارد. بنابراین در دلش « بسم الله » گفت و وارد شد. این جا دیگر کجا بود؟ مگر بازداشتگاه بود؟ یک اتاق با دیوارهای تیره و عاری از هرگونه وسیله. ادب و شخصیت رئیس آن جا تا همین حد بود؟ رویا برگشت تا سوالی از مرد بپرسد که در بسته شد و بعد هم کلیدی در قفل چرخید. رویا ابتدا مبهوت و سپس خشمگین به در بسته شده نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو رفت، با مشت به در کوبید و فریاد زد:« چرا در و قفل کردید؟ مگه من زندانیم که منو آوردید این جا؟... باز کنید این در لعنتی رو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاسخی به این همه داد و فریادش داده نشد. کلافه و سردرگم داخل اتاق چرخ می خورد. نمی توانست به سوال هایی که ذهنش را درگیر کرده بود، پاسخی بدهد. نگاهی به پوشه ی داخل دستش انداخت. کم کم داشت از آمدنش به این جا پشیمان می شد. همه نوع فکری راجع به برخورد آن ها کرده بود؛ به جز این یکی. بدبینانه ترین فکری که کرده بود این بود که او را از شرکت بیرون کنند؛ اما هرگز تصورش را هم نکرده بود که او را داخل اتاقی حبس کنند. از قدم زدن و چرخیدن دور خودش خسته شد و بی توجه به زمین خاکی، روی آن نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعتی گذشته بود که صدای چرخیدن کلید در قفل آمد و متعاقب آن در باز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا برخاست و ایستاد. شخصی وارد اتاق شد. رویا به مرد نسبتاً جوانی که از در داخل شد، چشم دوخت. کت و شلوار پوشیده بود و قد نسبتاً بلندی داشت. موهایش به رنگ قهوه ای روشن و چشمانش سبز تیره بود. او دیگر که بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا صدای او را شنید:« می خواستی با من صحبت کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو؟! پس او رئیس آن جا بود؟ می گفتند که او هیچ کدام از نماینده ها را ملاقات نمی کند. پس حالا چه شده بود که خودش آمده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا مشکوکانه به او نگریست و پرسید:« شما رئیس این جایید؟» او چشمانش را به رویا دوخت. چرا رویا احساس می کرد، چشمان او هیچ گونه احساسی ندارد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به سوال رویا گفت:« حرفت رو بزن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا صورتش را جمع کرد. چه بی ادب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خود گفت:« معلوم نیست با پول کی به این جا رسیده. نه یه ذره ادب داره نه یه ذره شخصیت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا به تلافی بی ادبی او، با لحنی محترمانه، اما با طعنه گفت:« شما همیشه از مهمانانتون این جا پذیرایی می کنید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد قدمی به سمت دیوار رفت، به آن تکیه داد و دست به سینه گفت:« نه هر مهمونی. خوب حالا کارت رو بگو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که هنوز در بهت جمله ی اولش بود، پوشه را باز کرد و طرح ها را از آن بیرون آورد؛ سپس رو به مرد گفت:« من از طرف آقای فیروزنیا اومدم. اومدم این جا تا...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو حرف رویا را قطع کرد و گفت:« این ها رو می دونم. آقای فیروزنیا چطور تونسته بعد از اون ماجراها دوباره نماینده بفرسته؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بهت زده پرسید:« منظورتون چیه؟ کدوم ماجراها؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد پوزخندی زد و گفت:« پس بهت نگفته.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که از کوتاهی و گنگ بودن جملات مرد، کلافه شده بود، پرسید:« مگه چه اتفاقی افتاده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم پوزخندی روی لب مرد نشست. بی توجه به سوال رویا گفت:« خوب توضیح بده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گیج پرسید:« چی رو؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رویا کرد و گفت:« واسه چی این جایی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا عصبی از حواس پرتی خود طرح ها را جلوی مرد گرفت و توضیحاتش را آغاز کرد. زیر چشمی او را هم زیر نظر داشت که در تمام مدت صحبت کردنش، نگاهش را به دیوار رو به رویش دوخته بود. رویا اصلاً نمی دانست او گوش می کند یا خیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از پایان صحبت هایش، افزود:« خوب، نظرتون چیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد همان طور خیره به رو به رو گفت:« حتماً باید نظری داشته باشم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا متعجب به او نگریست؛ اما بعد خشم جای تعجبش را گرفت. خواست چیزی بگوید؛ اما بعد به خاطر آورد که باید آرام باشد؛ بنابراین با طمأنینه گفت:« منظورتون چیه؟ این ها طرح های کاملی هستن. مطمئن باشید از قبولشون ضرر نمی کنید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد در همان حالتی که بود، پاسخ داد:« حرفت رو قبول دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا هیجان زده شد؛ اما خودش را کنترل کرد و پرسید:« یعنی قبولشون می کنید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نفس عمیقی کشید؛ سپس رو به رویا گفت:« نه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با ابروهایی بالا رفته به او نگریست. سر از کارش درنمی آورد. طرح ها را قبول داشت؛ اما آن ها را نمی خواست. از طرفی پاسخ های کوتاه و مقطعی او روی اعصاب رویا راه می رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند، گفت:« شما می فرمایید این طرح ها رو قبول دارید؛ ولی چرا اون ها رو نمی خواید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد تکیه اش را از دیوار گرفت و رو به رویا گفت:« اونش دیگه به خودم مربوط می شه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس به سمت در رفت؛ اما قبل از خارج شدن، به سمت رویا برگشت و گفت:« اون رئیست همه چیز رو می دونه. دلیل این که امروز این جا بودی هم به همون موضوع مربوط می شه. ازش بپرس سر نماینده های قبلی چه بلایی اومده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس پوزخندی زد و ادامه داد:« البته توصیه می کنم نپرسی. چون مطمئناً جوابی نخواهی گرفت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین ها را گفت و از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا مات و مبهوت سر جایش خشکیده بود. منظور او چه بود؟ بر سر نماینده های قبلی چه بلایی آمده بود؟ اصلاً چرا باید سرشان بلا می آمد؟ آقای فیروزنیا چه چیز را می دانست؟ همه چیز برای رویا مبهم و مشکوک بود. به این مرد جوان هم مشکوک بود؛ حالا به آقای فیروزنیا هم مشکوک شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طول پیاده رو حرکت می کرد. همه چیز برایش در هاله ای از ابهام بود. جملات آخر مرد در گوشش طنین انداز می شد. اخراج نماینده ها... واقعاً اخراج شده بودند؟ یا... خانم صالحی... او هم یکی از آن نماینده ها بود؛ اما بلایی سرش نیامده بود! چه اتفاقی افتاده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودش که آمد، جلوی در شرکت بود. باید می رفت؟ باید از او می پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟... از آقای فیروزنیا، از خانم صالحی و یا هرکس دیگر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد شرکت شد. اتوماتیک وار به سمت اتاق آقای فیروزنیا رفت و بی توجه به عزیزم گفتن های خانم صالحی، وارد اتاق او شد. آقای فیروزنیا با تعجب به او نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا که مانند یک عروسک کوکی شده بود، پرسید:« سر قبلیا چه بلایی اومده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فیروزنیا جا خورد. با بهت پرسید:« منظورت چیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا اتوماتیک وار روی مبل چرمی نشست و دوباره سوالش را تکرار کرد. از این بازی سردرنمی آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فیروزنیا به جای جواب، گفت:« می دونم الان به چی فکر می کنی؛ ولی باور کن من دلم نمی خواست برات مشکلی به وجود بیاد. می دونستم تو از پسش برمیای.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا نگاه بی روحش را به دوخت. پوزخندی زد و گفت:« این قدر احمق به نظر میام؟ لابد میام که ... نمی دونم... شاید هم از اول... از اول... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فیروزنیا حرفش را قطع کرد و گفت:« نه اشتباه نکن. از اول قرار نبود هیچ اتفاقی بیفته. از اول من اصلاً قصد نداشتم تو رو به اون جا بفرستم؛ ولی بعد نظرم عوض شد. چون... بهتره دیگه راجع بهش صحبت نکنیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با غیظ از جا برخاست و گفت:« چی؟ راجع بهش صحبت نکنیم؟ شما اصلاً حواستون هست با من چی کار کردید؟ منو فرستادید توی دهان شیر؛ اون وقت می گید راجع بهش صحبت نکنیم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فیروزنیا سعی داشت او را آرام کند:« آروم باش رویا، خواهش می کنم... من... من...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا پوزخندی زد و گفت:« شما، چی؟ معلومه که نباید هیچ توضیحی داشته باشید. با خودتون گفتید حالا سنگ رو بندازم، گرفت گرفت، نگرفت هم نگرفت دیگه؛ هان؟ درست نمی گم آقای فیروزنیا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. رویا دوباره پرسید:« چه بلایی سر قبلیا اومده؟ اصلاً اختلاف بین شما و اون آقا چیه که باعث پیش اومدن این ماجراها شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فیروزنیا تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت. حق با آن مرد ( آقای سهرابی) بود. گفته بود که آقای فیروزنیا چیزی نخواهد گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا با حالتی متشنج کیفش را چنگ زد و از آن جا خارج شد. می دانست که دیگر به غیر از نوشتن استعفا به این جا باز نخواهد گشت. اعصابش به هم ریخته بود. تازه داشت به موفقیت دست می یافت که همه چیز خراب شد. یعنی سمانه هم می دانست؟ نه امکان نداشت. اگر می دانست او را به آن جا نمی برد. نمی توانست سردربیاورد قضیه چیست. اختلاف بین آن ها برایش اهمیتی نداشت؛ تنها هضم این موضوع برایش دشوار بود که چرا آقای فیروزنیا با توجه به بلاهایی که بر سر نماینده های قبلی آمده بود، او را هم وارد این ماجرا کرده بود. حتی نمی دانست چه بلایی بر سر آن ها آمده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی هدف در خیابان ها چرخ می خورد و گذر زمان را از یاد برده بود. حالا چه باید می کرد؟ یافتن کاری دیگر، برایش دشوار بود. جواب هیچ کدام از فرم هایی که پر کرده بود هم، نیامده بود. با صدای بوق ماشینی، تکانی خورد و به پشت سرش برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده سرش را بیرون آورد و طلبکار گفت:« خانم حواست کجاست؟ چشم بسته راه می ری؟ این جا هم جای قدم زدنه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و با سرعت دور شد. رویا که گویی تازه از خواب برخاسته است، گیج به اطرافش نگریست. کجا بود؟ اصلاً متوجه مسیری که طی کرده بود، نبود. سریع موبایلش را از کیفش بیرون کشید. هوا تاریک شده بود و او می دانست که حتماً پدر و مادرش نگران او شده اند. با آن ها تماس گرفت و گفت تا یک ساعت دیگر به خانه باز می گردد. باید به سمت دیگر خیابان می رفت تا تاکسی بگیرد و به خانه بازگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولین قدم را که برداشت، دستی جلوی دهانش را گرفت و او را به عقب کشید. بلافاصله دستش را روی دستکش مشکی رنگ قرار داد و سعی کرد آن دست را از روی دهانش بردارد؛ اما موفق نبود. به عقب کشیده می شد و تقلاهایش بی نتیجه می ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی نزدیک گوشش گفت:« آروم باش. کاریت ندارم؛ البته فعلاً.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا خواست چیزی بگوید؛ اما فقط اصوات نامفهومی از گلویش خارج می شد. رویا با جرقه ای که در ذهنش زده شد، از تقلا ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین صدا... این صدای کلفت و مردانه... همان صدایی بود که... خدایا! این مرد از او چه می خواست؟! باز چه کرده بود که خود خبر نداشت؟ رویا سعی داشت خودش را از قید دست او برهاند؛ اما نمی توانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدایش را شنید:« نمی تونی از دست من خلاص شی. این رو یادت باشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irضربان قلب رویا آن قدر زیاد بود که به وضوح حسش می کرد. این مرد از او چه می خواست؟ سعی داشت چیزی بگوید؛ اما انگار این مرد خیال نداشت دستش را از روی دهان او بردارد؛ تنها گفت:« لازم نیست چیزی بگی. آروم باش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچگونه می توانست آرام باشد؛ وقتی توسط شخصی که حتی یک بار هم او را ندیده بود، تهدید می شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آرام و پرتحکم او کنار گوشش پیچید:« باز هم می بینمت.» این را گفت و رویا را رها کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا روی زمین رها شد. می خواست برای یک لحظه هم که شده چهره ی مرد را ببیند؛ اما هنگامی که برگشت، کسی پشت سرش نبود. با تعجب به اطراف نگریست؛ اما هیچ کس جز خودش آن جا نبود. کجا غیب شد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او گفته بود:« باز هم می بینمت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی باز هم به سراغش می آمد؟ ولی چرا؟ از او چه می خواست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترسیده و بغض کرده سوار تاکسی شد و از آن جا دور شد. آن روز بدترین روز عمرش بود. ماجرای صبح و حالا هم این مرد مجهول.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصمیم داشت به سراغ آقای سهرابی برود. می خواست حقیقت را از زبان او بشنود؛ اما وقتی به نگهبان جوان گفت که می خواهد رئیسش را ملاقات کند، او گفته بود که نمی تواند این اجازه را به او دهد. رویا به او اصرار کرده بود و او هم گفته بود که این، دستور شخص رئیس است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا در دلش گفت:« مرده شور تو و اون رئیست رو ببره.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناامید از آن جا خارج شد. چاره ی دیگری نداشت جز این که دوباره به شرکت برود. باید هر طور که شده از زیر زبان آقای فیروزنیا حقیقت را بیرون می کشید. این موضوعی بود که کارش را مختل کرده بود و او هم می خواست از آن سردربیاورد. اگر خودش هم جزئی از این ماجرا نبود، تا صد سال دیگر هم به دنبال جواب نمی گشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خانم صالحی گفت که می خواهد آقای فیروزنیا را ملاقات کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم صالحی گفت:« نمی شه عزیزم. ایشون گفتن نمی خوان...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا دیگر اجازه نداد او ادامه دهد؛ سرزده وارد اتاق آقای فیروزنیا شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فیروزنیا که بی حوصله و دمق به نظر می رسید، گفت:« من اجازه دادم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« من اومدم این جا تا...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو حرفش را برید و گفت:« بهتره در مورد اون ماجرا سوالی نپرسی؛ چون جوابی نمی گیری. حالا هم از این جا برو. دیگه هم به این شرکت نیا.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا بهت زده به او نگریست. خواست چیزی بپرسد که فریاد آقای فیروزنیا او را از جا پراند:« گفتم برو بیرون.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت پیشه کرد و به اجبار عقب گرد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شرکت که خارج شد، صدای زنگ گوشی اش حاکی از رسیدن پیامی بود. باز هم شماره ی نیفتاده. با دستانی لرزان پیامک را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوشته شده بود:« بیا به این آدرسی که برات نوشتم. آوردنت واسه من کاری نداره؛ پس بهتره خودت بیای.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم مرد مجهول؟! او از رویا چه می خواست؟ این سوالی بود که ذهن رویا را درگیر کرده بود. تهدید شده بود به جایی برود که حتی نمی دانست قرار است آن جا چه بلایی سرش بیاید، قرار است با چه کسی ملاقات کند. چه باید می کرد؟ باید می رفت؟ اگر می رفت و بلایی بر سرش می آوردند چه؟ اگر نمی رفت و به زور او را می بردند چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به آسمان انداخت و با خود گفت:« خدایا! چه اتفاقی داره می افته؟ چرا همه چیز یک دفعه به هم ریخت؟ من باید چی کار کنم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید با رفتن به آن جا می فهمید که مرد مجهول از او چه می خواهد. شاید هم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی توانست با این شایدها کارش را پیش ببرد. باید فکری اساسی می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سمانه تماس گرفته بود و گفته بود که می خواهد او را ببیند. حالا هم به انتظار آمدن او در پارکی نشسته بود. سمانه را از دور دید که نزدیک می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب سلام و احوالپرسی سمانه، به سلام کوتاهی اکتفا کرد و گفت:« خوب گوش کن سمانه ببین چی دارم می گم. من باید برم جایی. یعنی... یعنی ممکنه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید و ادامه داد:« یعنی ممکنه برام خطر داشته باشه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه حرفش را برید و گفت:« چی داری می گی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا گفت:« صبر داشته باش. من وقت زیادی ندارم. یه آدرس بهت می دم. خودت به هیچ وجه به اون جا نمیای؛ ولی اگه تا نیم ساعت دیگه خبری از من نشد، به پلیس اطلاع می دی و می گی که جون یه نفر در خطره و باید سریع خودشون رو برسونن. فهمیدی چی گفتم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه که مبهوت و نگران بود، گفت:« چی داری می گی؟ کجا می خوای بری مگه؟ چرا باید جونت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا کلافه حرفش را برید و گفت:« الان وقت توضیح دادن ندارم سمانه. بعد همه چیز رو برات می گم تازه سوال هایی هم ازت دارم؛ اما الان نه. حرفام رو فهمیدی سمانه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه که هنوز ناراضی و مضطرب بود، پذیرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویا به همان آدرس رفته بود. پریشان و مضطرب به در و دیوارهای مدرسه ی کهنه و متروکه نگاه می کرد. چرا آن جا؟ آب دهانش را به سختی فرو داد و جلوتر رفت. قدم هایش لرزان و نامطمئن بودند. با دقت به اطراف می نگریست. همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir