سجده صبر به قلم مشکات
این داستان در مورد زندگی دو انسانه، فاطمه و سهیل، یکی سجاده نشین و دیگری ... باز، این دو به شدت عاشق همند، با هم ازدواج کردند و با وجود تفاوت دید و رفتارشون تلاش میکنند که زندگی عاشقانشون رو حفظ کنند، اما این کار خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردند، خیلی تلاش میکنند، اما این که به نتیجه میرسند یا نه … آیا صبرشون می تونه عشقشون رو حفظ کنه؟ آیا عشق ارزش این همه سختی کشیدن رو داره؟ ..پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۱ دقیقه
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟
ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟
-آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کردن، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت: بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه 14 ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
-...
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم برگرد، تا دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد
-چی می خوای اطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفت
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که طلاق خواستنت یککار احمقانست، پس یک جمله احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
-کجاش احمقانست؟ این که من میخوام از همسری که بهم خ*ی*ا*ن*ت کرده جدا بشم؟...
صدای کشیده نخراشیده ای توی فضای خونه پیچید، سهیل به حدی محکم توی گوش فاطمه زده بود که دست خودش سوز گرفت، چه برسه به گونه فاطمه
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خ*ی*ا*ن*ت نکردم، که یادت باشه واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی...
-تو چطور به خودت اجازه میدی با زن دیگه ای هم بستر بشی؟
سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت
- تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی...
بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت:
-من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، طبعم خیلی گرمه و هیچ جوری نمی تونم گرمی طبعم رو کنترل کنم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ همبستر شدن با یک دختر یعنی عشق؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود...
حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت
-تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی ارضا کنی، من نمی دونستم تو اینقدر ه و س بازی و الا هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُهره شَهره برای من غیرقابل تحمله...
بعدم رفت...
بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام اونجا. و تلفنو قطع کرد...
شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز کردن
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن ه*ر*زه ای رو سخت در آغوش میکشید..
مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش.
فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت:
-دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟
-خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم
فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
-پس چرا هیچی نمیگی؟
-چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟
-منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی.
فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ایشالله رفع میشه شما نگران نباشید
-تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا
-میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه
بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت:
-مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید
-میدونم، ساجده هم همینو میگفت
با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات گذشته مثل نوار رنگی فیلم های سینمایی از ذهنش رد شد، خواهر بزرگتر فاطمه که خیلی شاد و سرزنده بود، دختر بزرگ خونه که همیشه همه چیز براش فراهم بود، بیشترین امکانات زندگی، همه چی، اما خیلی زود عمر زندگیش به پایان رسید، خیلی زود از مشکلش شکست خورد، خیلی زود قافیه رو باخت
-من با ساجده فرق میکنم مامان.
-میدونم، من میدونم تو خیلی عاقل تر و صبورتر از ساجده ای، اما مادر، جان همین دو تا بچه ای که داری، نذار من داغ یک دختر دیگم رو هم ببینم، زندگیتو سر هیچ و پوچ خراب نکن مادر، من الان بدون پدرت دیگه طاقت یک غم دیگه رو نداریم، با خودت و زندگیت لج نکنی مادر، ....
بعدم اشکهایی که ناخودآگاه از گوشه ی چشماش روون شد رو با دستمال پاک کرد، شاید اگر میدونست مشکل فاطمه چیه این حرفها رو نمیزد...
فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و دوست داشتنی ترین موجود روی زمین رو در آغوشش کشی. توی ذهنتش فقط یک اسم بود، ساجده، ساجده، ساجده، احساس کرد چقدر دلش براش تنگ شده...
همون روز بعدازظهر فاطمه، بچه ها رو پیش مادرش گذاشت و چادرش رو سرش کرد و رفت سر مزار تنها خواهرش، ساجده
توی راه داشت باخودش فکر میکرد چند وقته که نیومدم سر خاکش، آخ که چقدر خواهر بی احساسیم، اون الان دستش از دنیا کوتاست و نیازمند یک صلوات ما،اون وقت من... سری به نشانه افسوس برای خودش تکون داد و به سمت مزارش حرکت کرد.
از دور مردی رو دید که اون جا نشسته و سرش رو توی کتش مخفی کرده، نمی تونست تشخیص بده کیه اما هر چفدر نزدیکتر شد، جزئیات بیشتری از اون چهره آشنا رو میدید و یکهو فهمید این محسنه، برادر شوهر ساجده..
متعجب بود، محسن اینجا چیکار میکرد؟ برای چی اومده سر قبر زن داداش مرحومش که 7 ساله پیش فوت کرده؟
وقتی بالای سر قبر رسید سلامی کرد.
محسن که تازه متوجه حضور کس دیگه ای شده بود دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: سلام
بعد از کمی دقیق شدن توی چهره فاطمه انگار تازه یادش اومد این خانم که اینقدر چهره آشنایی داره کیه. با شرمندگی و دستپاچگی گفت: فاطمه خانم شمایید؟
-بله خودمم، شما اینجا چیکار میکنید؟
-راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم....
بعد م*س*تقیم زل زد توی چشمای قهو ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن. محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به
نوشته های روی سنگ قبر زل زد...
بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: مادر پدر خوبند؟
-بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند
خادم الزهرا
00و خدایی هست(:
۲ ماه پیشزهرا
۲۱ ساله 02من قبلا این رمان رو خونده بودم ولی آنقدر عمیق نتونسته بودم درک کنم الان ک رای بار دوم خوندم بیشتر متوجه شده ام وخیلی برام آموزنده بود واقعا خیلی چیزا بهم اضافه کرد پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۳ ماه پیش.....
10خواهرم شوهرش تو دانشگاه اشنا شدن خانواده اونا کاملابی عقیده خانواده ما مذهبی وهمه ناراضی بودن ولی اینا با عشق ازدواج کردن بعد ده سال پسره بی خبرداماد شد حاصل خودخواهی این دوتا شد بچهای حسرت بدل بیگناه
۳ ماه پیشفاطمه بانو
۱۹ ساله 12عالییییی ترین رمانی بود ک خوندم همیشه رمان ها به ازدواج ختم میشن این دفعه یه درس خوبی بودی عالی بود
۳ ماه پیشدلیار
22خیلی عالی بود یکی ازبهترین رمانهای مذهبی که تاحالا خوندم البته رمانهای مذهبی همشون قشنگن
۳ ماه پیششقایق
۱۷ ساله 22وای چقد قشنگ بود چقد خوب هر دو هم سهیل هم فاطمه به نوبه خودشون تو زندگی صبرشونو نشون دادن دمت گرم نویسنده
۴ ماه پیشمژگان
۳۲ ساله 22باسلام.خیلی رمان خوبی بودهم مذهبی وهم آموزنده.درسته که شایدازنظرخیلی ازما،خوصاخانم هانشه این قدرظلم ونسبت به خانم نادیده گرفت ،ولی طبق فرمایشات اهل بیت وقرآن این امرباصبروتوکل برخداامکان پذیراست.
۵ ماه پیشزی زی
24فاز نویسنده چی بوده این رمانونوشته مزخرف چقدر دیگه صبررر دخترک مزخرف میگه برو زناروصیغه کن ازراه حلال ارتباط داشته باش یعنی چی واقعاااا
۶ ماه پیشمارال
۴۰ ساله 32خیلی خوب بود بعد چند وقت یک رمان هدف دار و توپ خوندم بعضی از رمانها که به ما زنها احساس پوچی میده
۶ ماه پیش...
۱۶ ساله 22خیلی رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم بخونیدش
۷ ماه پیشParvane
1510شما چه چیز این خانم رو تحسین می کنین؟ صبرش را؟ این که صبوری نیست، این ظلم است حقیقت؛ ظلم به بچه های خود، ظلم به احساس خود، ظلم حتی به همان مرد یا زنی که آزادانه به کار خود که خیانت است ادامه می دهد.
۲ سال پیشParvane
65آیا تکیه گاهه کسی که اول از همه به روح خود خیانت می کنه؟و بعد به عشق و اعتماد و احترام شریکش؟بعدم کسی که از بچگی بواسطه والدین، بی قید بزرگ می شود الان که عقایدش شکل گرفته و نهادینه شده،فکرش عوض نمی ش
۲ سال پیشاوا
33دقیقا درسته ،هیچ کجای رمان آموزنده و جای تحسین نداره تمام رمان پر از ظلم و ساده لوحی یک زن بود و بیشتر از اینکه رمان باشه امتحان بود یه ماجرا تموم میشد یکی دیگه می مرد فقط هم که اینا باید امتحان میشدن
۷ ماه پیشآوا
43تا حالا اینقدر رمان خوندم که آمارش از دستم در رفته اونم هر نمونه ای که وجود داره خوندم اما مزخرف تر و بدتر از این رمان نه دیدم نه خوندم نویسنده چی تو ذهنش اومده که اینجوری نوشته انگار توهم داشته هه
۷ ماه پیشH28
۲۸ ساله 95خیلی تخیلی بود مگه میشه زن خیانت مردو ببینه عین خیالش نباشه
۱۰ ماه پیشارزو
۱۶ ساله 01دقیقاااااااااااااااا
۸ ماه پیششاداب
۱۹ ساله 52عالی ترین رمانی بود که تا الان خوندم با ژانر مذهبی خیلی آموزنده وبا هیجان بود دم نویسنده اش گرم خلاصه بگم فوق العاده بود اصلا خسته نمیشدم وقتی میخوندم به کسانی هنوز نخوندن پیشنهاد میکنم که حتما بخونن
۹ ماه پیش
الهه
00خیلی عالی بود ، کلی با این داستان اشک ریختم ، و به یاد خدا و امتحاناتی که در تمام طول عمرم گرفت افتادم و اشک ریختم