آخرین رویا به قلم cliff
پرواز این بار روایت میکند داستانش را!
مینویسد و مینویسد تا خالی شود. پرواز برای دست یافتن به رویایش به دنبال دست آویزی بود که این دست آویز؛ حامی، ناجی و عزیزش شد. دخترک عاشق مردی میشود که کاخ رویاهایش را از ریشه میسوزاند، پرواز با عشق بهای سنگینی در برابر رویای کوچکش داد .
اینبار؛ اما نه دست آویزی خواست و نه مرهمی، خواست خودش ادامه دهد؛ اما دیگر بالی نداشت.
باید دید که آیا میتواند بلند شود یا نه؟ اگر هم بلند شود، به کجا میرسد؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۶ دقیقه
- آره دیگه؛ به نظرت اگه قبول نکردن چیکار کنم؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- یه ذره به مامان و بابات اصرار کن، شاید ...
حرفش رو نصفه گذاشتم و گفتم:
- تو هنوز من رو نشناختی؟ هر چیزی یه بار! اصرار بیفایدهست.
آویده یه ذره فکر کرد و گفت:
- خب از پرهام بگیر. داداشت یعنی نمیتونه اینقدر حمایتت کنه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-اولا پرهام که چنین کاری نمیکنه؛ دوما که من عمرا بهش رو بندازم؛ سوما اونم تو جبهه مامان بابامه، چهارما...
آویده با صدای بلند گفت:
- بسه اه! غلط کردم بابا، انشا برام مینویسی؟
سرم رو انداختم پایین و به ساعتم نگاه کردم. الان امتحان شروع میشد. از جام بلند شدم و خاک مانتوم رو تکوندم و آویده رو هم بلند کردم و با هم رفتیم توی سالن. هر کی سرِ جاش نشست و برگهها رو دادن. امتحان رو خوب دادم و با آویده از مدرسه اومدیم بیرون.
-پرواز.
- بله؟
- پس امروز ساعت چهار میام دنبالت که بریم.
-کجا؟
-به این سرعت یادت رفته؟ قرار دارم با علی.
-آهان؛ باشه.
دیگه حرفی رد و بدل نشد. دم در خونه ما از هم خداحافظی کردیم. در رو با یه حرکت باز کردم و از پلهها با دو رفتم بالا. در ورودی خونه رو هم باز کردم و یه لنگه پا داشتم کتونیهام رو در میآوردم که یهو یکی از پشت گفت:
- مواظب باش خانم کوچولو!
تعادلم به هم خورد و نزدیک بود با مخ بخورم زمین که یه دستی من رو گرفت. با تعجب و خجالت برگشتم، با دیدن همسایه رو بهروییمون اخم کمرنگی نشست روی صورتم و گفتم:
- من از کلمه کوچولو متنفرم!
بعدم اون لنگه کتونیام رو با حرص درآوردم و رفتم توی خونه و در رو به هم کوبیدم.
مقنعه و مانتوم رو با حرص درآوردم. پسرهی نکبت! شلوارم رو هم عوض کردم و روی تختم ولو شدم. توی گوشیم یه دور زدم و وقتی دیدم خبری نیست تصمیم گرفتم بخوابم.
***
با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، دست و روم رو شستم و رفتم سر میز غذا. سلام آرومی کردم و نشستم.
پرهام: به به آبجی خانم، ساعت خواب!
لبخند محوی روی لبام شکل گرفت.
بابا: پرواز جان چرا دیشب خونه خالهات نیومدی؟
- درس داشتم بابا.
مامان که تا اون لحظه ساکت بود دلخور گفت:
-نخیر تو از عمد نیومدی.
پوف کلافه ای کردم و گفتم:
- شرمنده من اصلا حوصله بحث ندارم، درس هم دارم. بعداز ظهرم همراه آویده میخوام برم یه سر بیرون.
دیگه هیچ حرفی زده نشد. غذام رو زودتر از همه خوردم و مستقیم برگشتم توی اتاقم. دفترم رو باز کردم و یه نگاهی به نوشتههام انداختم، ممکنه خوشش نیاد؟!
کتاب دینیام رو آوردم و شروع کردم به درس خوندن. اینقدر توش غرق شدم که وقتی ساعت رو نگاه کردم سه بود.
تندی بلند شدم و تن پوشم رو برداشتم و رفتم حموم. یه ربع بعد روی صندلی میز توالت اتاقم نشسته بودم و داشتم موهام رو شونه میکردم، روی چهرهام دقیق شدم.
پوست سفید و چشمای بادومی نسبتا درشت با مردمکای خرمایی روشن که دورش رو انگار با قهوهای سوخته خط کشیدن، ابروهای کمونی که تازگیها وسط و زیرش رو برداشته بودم؛ البته موی آنچنانی نداشت. دماغ گوشتی که به صورت گردم میاومد و موهای پرپشت خرمایی مواج. در کل قیافه معمولی و قابل قبولی داشتم.
مانتو سنتی کرم، آبی آسمونیام رو درآوردم و با شلوار کرم پوشیدم. کوله مشکیام رو هم برداشتم و چیزایی که میخواستم رو داخلش ریختم. شال آبی آسمونیام رو هم سرم کردم. گردنبند بلندم رو که حالت ریش ریشای مشکی داشت انداختم و دستبند ستش رو هم گذاشتم. یه خورده کرم پورد به صورتم زدم و به خط چشم کشیدم و ریمل زدم و در آخر رژ صورتیام رو هم کمرنگ زدم. خوب شده بودم، دخترونه و ملیح!
از مامان و بابا خدافظی کردم، پرهام هم نبود. کتونیهای مشکیام رو هم پوشیدم و کولهام رو روی دوشم جابهجا کردم و تند تند از پلهها پایین رفتم.
دم در منتظر اومدن آویده بودم که یه شاسی بلند مشکی جلوی در خونه ایستاد. یه پسر چهارشونه و هیکلی که قیافه معمولی داشت ازش پیاده شد. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت مسیری که همیشه آویده از اون سمت میاد سوق دادم.
- ببخشید خانم.
برگشتم و سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- بفرمایید؟
-آقای لواسانی کدوم واحدن؟
لواسانی همون همسایه روبهروییمون بود، گفتم:
- واحد هفت، طبقه چهارم.
مرد سری به معنای فهمیدن تکون داد و گفت:
- ممنونم.
تو همین لحظهها آویده هم رسید، مرموز نگاهم میکرد. دستش رو کشیدم و در همون حال گفتم:
- چرا دیر کردی؟
- همهش دو دقیقه دیر کردم.
سرتاپاش رو نگاهی انداختم، مانتو مدل کتی مشکی با جین قد نود و کتونی مشکی گلبهی و شال گلبهی و کوله مشکی.
سری تکون دادم و گفتم:
- من باید یه سر شهرکتاب هم برم، کتاب میخوام.
- ایندفعه چی میخوای؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
- ایندفعه میخوام فریدون مشیری بگیرم.
نازنین
00اوایل رمان خوب بود وبرعکس خیلی ها بنظرم درستش نرسیدن بود چون عشق بچگانه ای بود ولی پایانش خیلی سریع و عجله ای بود!
۴ ماه پیشفاطمه
20خیلی مبتدی و بچگانه بود
۵ ماه پیشPari
۲۶ ساله 00خوب بود
۶ ماه پیشمونا
00کسی میدونه اسم رمانی که دختر باباش مرده مادرش هم مریض قبل مرگش از دخترش می حواهد با پسر عموش عقد کنه .بعد از مرگ مادرش هم میره خونه عموش زندگی کنه . اولش همدیگه رو دوست ندارند
۱۱ ماه پیشگلنار
00سلام ، رمان یک بار نگاهم کن هستش
۹ ماه پیشنازنین
00زیاد جالب نبود
۹ ماه پیشاا
10اگه نما و پرواز بهم میرسیدن بهتر میشد
۱۰ ماه پیشالهام سالار
۲۵ ساله 00قشنگ بود من دوستش داشتم
۱۱ ماه پیشماهراد
00خوب بود . و آموزنده⚘
۱۱ ماه پیشکیمیا
10زیبا بود ولی فکر میکردم اخرش جور دیگه ی تموم بشه و البته اخرش بدون هیچ جذابیتی تموم شد .بازم ممنؤنم از سازندش
۱۲ ماه پیش..
21بچه ها اون رمان هس ک دختر عاشق دوست داداشش میشع اونم عاشقش میشع داداش دختر خیلی غیرتیع بعد همشون میرن مهشد گردش وقتی برمیگردن پسر میخاد زن بگیر میدونید اسمشو لطفااا
۳ سال پیشدنیا
۰۰ ساله 40عاشق شدیم
۳ سال پیشمژگان
۱۶ ساله 21اسم رمانش عاشق شدیم هستش
۳ سال پیشآترین
31خوب بود پیشنهاد میدم بخونید خیلی شبیه زندگی من بود
۳ سال پیشFati
10رمان عاشق شدیم
۲ سال پیشعارف
00اسمش عاشق شدیم
۱ سال پیشثنا
۱۵ ساله 00اسم نویسنده ؟
۱۲ ماه پیشی بنده خدا
10رمان تغیر بده ک بعد از کانادا نیما ب گوه خوردن بیوفته ک همون موقع که پرواز اعتراف کرد اونم نگفت دوست دارم میومد منت کشی پروازم لج کنه بعد طی یکسال پروازم دوباره عاشق بشم ولی نیما تو این ی سال زجر بکشه
۱۲ ماه پیشدخترک
10فکر میکردم پایانش خیلی بهتر از این پایان باشه و اخرش به جذابیت اولش نبود اصلا
۱ سال پیشفری
۳۰ ساله 10نمیدونم من سنم بالا رفته و توقعم زیاد شده یا واقعا خیلی بی محتوا و خالی بود این رمانه
۱ سال پیشهانا
00بد نبود ولی خیلی خوب میشود پرواز باکیارش ازدواح نمیکرد در کل خوب بود ولی عالی هم نبود بد هم نبود
۱ سال پیش
حنا
00سلام کسی میدونه اسم رمان مذهبی که شخصیت مثبت مردش اسمش محمد زمان بود مربوط به دوران جنگ که اسیر شده بود و نامزدش با کسی دیگه ازدواج کرده بود آخرش بهم رسیدن چیه