آخرین آرزوی مادر به قلم Fatima Eqb
داستان درباره دختری به نام نارگل و پسری به نام حسام است. نارگل یک دختر شیرینیپز است که دوست دارد یک روزی آخرین آرزوی مادر متوفایش را برآورده کند. داستان از روزی شروع میشود که پسری به نام حسام که روانپزشک است وارد شیرینیفروشی نارگل میشود و ماجراهای داستان از بعد از ورود حسام شروع میشود. چرا که حسام با وجود این که یک پزشک است از نارگل میخواهد اجازه دهد که در شیرینیفروشی آنها کار کند. داستان گاهی از زبان نارگل است و گاهی از زبان حسام. در کنار نارگل و حسام، شخصیتهای دیگری هم هستند که در روند داستان تأثیر زیادی دارند. باید دید در آخر نارگل و حسام چهگونه آخرین آرزوی مادر نارگل را برآورده میکنند و آیا موفق میشوند یا نه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۷ دقیقه
یکی دیگهاشون با شیطنت گفت:
- صغری با ث سه نقطه.
اونی یکی گفت:
- بهش بگو صُغی تا با کلاس بشه.
و بعد سه تاشون زدن زیر خنده، دختر اول با تعجب به سه قلوها نگاه کرد و بعد با اخم گفت:
- نخیر اسم من صغری نیست، ببخشید آقا من نارگل هستم... نارگل شیرین سخن.
یکی از سه قلوها دوباره با شیطنت گفت:
- از بس شیرینه باباش براش قنادی زده.
دوباره سه تاشون بلند خندیدند. شیطنت زیادی بین این سه نفر بود. همینطور که به رفتارهای اون سه تا نگاه میکردم تو دلم یه چیزی شبیه قند آب شد. با خودم اسم دختر رو تکرار کردم... نارگل شیرین سخن... اسم و فامیل زیبایی داشت. تو فکر بودم که یکی از سه قلوها گفت:
- خب جناب آقای خوشبخت! کار دیگهای ندارین؟
- نه فقط یه سؤال دارم، میشه شما سه نفر هم خودتون رو معرفی کنید؟
یکی از سه قلوها که از بقیه شیطونتر بود شروع به معرفی کرد:
- من ملیکا هستم، ایشون ملیسا و این هم ملینا.
- از آشنایی با شما خوشبختم.
سه تاشون با هم گفتند: ما هم خوشبختیم جناب خوشبخت.
و دوباره بلند زدن زیر خنده و از اتاق بیرون رفتند. من موندم و نارگل خانم.
نارگل گفت:
- آقای خوشبخت! به خاطر رفتار امروزم اجازه بدین یه کیک و قهوه مهمونتون کنم، ما اینجا کیکهای خوشمزهای درست میکنیم.
من: ممنونم خانم شیرین سخن.
یک مرتبه یه چیزی به ذهنم رسید، فکری بهتر از این نبود، به نارگل نگاه کردم و گفتم:
- خانم شیرین سخن! شما قصد جبران اون ضربه رو دارین؟
- اون کارم که جبران نمیشه؛ اما به خاطرش هر چی شما بگین قبول میکنم.
- هر چی باشه؟
- هر چی باشه.
- پس...به خاطر جبران اون ضربهای که زدین باید بذارین من هم روزها بیام اینجا و در کنار شما کیک و شیرینی بپزم.
چشمهای درشت نارگل از شدت تعجب گرد شد و با دهان باز چند ثانیه خیره نگاهم کرد و پرسید:
- اینجا کار کنید؟ مگه شما شاغل نیستید؟
خندیدم و گفتم:
- من روانپزشک هستم؛ اما همیشه عاشق کار تو یه همچین جایی بودم، الان هم که این فرصت به دست اومده دلم میخواد اینجا کار کنم.
- ولی شما شغل به این خوبی دارین، چرا میخوایین قناد بشین؟! نه نمیشه شرمنده.
- چرا نمیشه؟ مگه مشکلی هست؟
- آخه یه دکتر چرا باید تو قنادی کار کنه؟
- چون دوست دارم شیرینی بپزم.
- نمیشه...نمیتونم اجازه بدم اینجا کار کنید.
- خب پس من هم میرم کلانتری و از شما بابت ضرب و شتم شکایت میکنم.
- شکایت میکنید؟ ای بابا...
بالاخره تونستم راضیش کنم که روزها برم تو قنادی اونها و شیرینی پزی رو یاد بگیرم. آرزوم بود یه روز کیکی رو که میخورم خودم پخته باشم.
***
نارگل:
پسرهی دیوونه خودش پزشکه، میگه میخواد تو قنادی کار کنه! خُله بدبخت، مردم قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. با خودم غرولند میکردم که خانم رحمانی اومد کنارم و گفت:
- نارگل جان! خودت اجازه دادی که بیاد، پس چرا اینقدر غرولند میکنی؟
- آخه گفت اگه بهش اجازه ندم میره کلانتری و ازم شکایت میکنه.
- عیب نداره دخترم بذار بیاد، وقتی ببینه کار اینجا چهقدر سخته و تمام وقتش رو میگیره، خودش میذاره و میره.
- خدا کنه، حالا اینها به کنار، وقتی سه قلوها عاصیش کردن میره و دیگه اسم اینجا رو هم نمیاره.
با خانم رحمانی زدیم زیر خنده که باز هم صدای سه قلوها بلند شد. خانم رحمانی کلافه گفت:
- یا سر به سر این بهزاد و علیِ بدبخت میذارن یا با خودشون کل کل میکنن، من برم ببینم باز چه خبر شده، تو هم برو پشت دخل که امروز مشتری زیاد داریم.
- چشم خانم رحمانی.
اون روز، روز شلوغی بود، به هر زحمتی بود روز رو به شب رسوندیم و رفتیم خونه. از خستگی یه گوشه از اتاق دراز کشیدم، نسرین جون اومد کنارم نشست و گفت:
- چه خبر؟ فکر کنم امروز حسابی خسته شدی.
- دقیقاً، امروز یه عالمه کیک تولد و شیرینی فروختیم، دیگه از کت و کول افتادیم.
- خسته نباشی عزیزم، میخوای ماساژت بدم؟
- آخ گفتی نسرین جون، ساق پاهام خیلی درد میکنه، میشه برام ماساژ بدی؟
- چشم، الان پاهای دختر گلم رو چنان ماساژ بدم که خستگی از توی جونت فرار کنه.
همینطور که نسرین جون پاهام رو ماساژ میداد من هم قضیه امروز رو براش تعریف کردم. نسرین جون گفت:
- بذار یه چند وقتی بیاد، اینجور که معلومه این آقای دکترِ ما به جای پزشکی عاشق شیرینیپزی بوده.
- شما از کجا میدنی؟
- ناسلامتی من معلم این مملکتمها، کلی شاگرد زیر دستم میاد و میره، به روحیه همهاشون آشنا هستم؛ مثلاً پارسال یه شاگرد داشتم که دوست داشت خلبان بشه؛ ولی باباش بهش گفته بود باید درس بخونی تا دکتر بشی.
- چرا بعضی پدر و مادرها نمیذارن بچههاشون کاری رو که دوست دارن انجام بدن؟
عارف خالوندی
۲۳ ساله 10عالی بود خیلی چیزا بهم یاد داده
۳ ماه پیشتنهایی
10من معمولا نظر نمیدم. اما این رمان خیلیییی عالی بود. حس مثبت زیادی ازش گرفتم. آفرین
۳ ماه پیشفهیمه
۳۳ ساله 00ایییی بد نبوووود
۳ ماه پیشمیرهاشمی
00رمان خوبی هست
۳ ماه پیشرویا
۱۴ ساله 00خیلی بیخود بود حیف وقتی که براش گذاشتم
۳ ماه پیش...
۱۹ ساله 00بیشتر تخیلی بود کاربه خونه شکلاتی ندارم اما همش توقنادی بودن این بد بود و اینکه من نمیفهمم چرا سریع عاشق شدن یا اون یکی اومدکیک خورد خندید خوب شد ://///
۳ ماه پیشحدیثه ,
00به نظر من خوب نبود
۳ ماه پیشستاره
۱۷ ساله 00سلام به همه ای دوستان گرامی رمان خوبی بود ولی به نظر من زیاد به رمان تخیلی می خورد تا عاشقانه خوب بود ممنون از نویسنده رمان و خدانگهدار
۵ ماه پیشفراهانی
۳۴ ساله 11با عرض سلام وخسته نباشید چیزی که جالب بود برام اینکه تو داستان گفته شده نارگل تو ۱۰سالگی مادرشو از دست داده والان سنش ۲۴هست و برادر۱۸ ساله داره یعنی اختلاف سنی ۶ سال در حالی که باید بیشتر از ۱۰می بود
۷ ماه پیشکوثر
10عالی بود
۶ ماه پیشزهرا
۵۲ ساله 20خیلی عالی وپرمحتواست
۷ ماه پیشنسترن
11به شدت سرسری
۸ ماه پیشنسترن
31چقدر مسخره. طرف کیک خورد افسردگی به اون حادی برطرف شذ
۸ ماه پیشفاطمه
12عالی بود .
۹ ماه پیش
بنظرتم
00بنظرم خیلی بچگانه بود