خط هشتم به قلم Sun Daughter
خط هشتم بازگوی زندگی ها و حرفهای ناگفته ی انسان هایی است که زاده ی روزهای جنگ و خون نیستند…انسان هایی که نسل سوم ، نسل آزاد لقب گرفته اند… انسان هایی شاید واقعی…و یا شاید غیر واقعی…
پایان باز
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۷ دقیقه
سروش با گریه نگام میکرد ... نفس بغض داری کشید و گفت: فکر نمیکردم...
پریدم وسط حرفشو گفتم: خبرت بیاد ... یعنی اینقدر بی معرفتم؟
سروش خندید و گفت: نه... و باز زل زد تو صورتم... نگاهش تلخ بود.دیگه این سروش نمیشد اون پسر شوخ و شنگ.... نه دیگه هیچ وقت نمیشد...
ساکشو گرفتم و دست انداختم زیر بازوش و بردمش سمت ماشین... دسته گل و بهش دادم... خیلی نمیتونستم بوشو تحمل کنم.
سروش به زوربغضشو فرو داد. عین ننه مرده ها شده بود.
-زر زرو نبودی که شدی... مدد زندونه ؟
-اگه بدونی اون دخمه چه جور جاییه... و چند تا نفس عمیق کشید.
-باورم نمیشه ازاد شدم...
چیزی نگفتم و گاز ماشین و گرفتم.سروش ساکت بود. توقع نداشتم حرف بزنه ... ولی اینقدر ساکت هم ... نمیدونم... به میدون ولیعصر که رسیدیم گفت: برو سمت مطهری...
نگاش کردم و گفتم: مگه خونه نمیری؟
یه لبخند تحویلم داد و چیزی نگفت.
اینقدر بدم میاد از نسیه حرف زدن... با این حال چیزی نگفتم و رامو کشیدم سمت مطهری... وارد یه خیابون شدیم و کوچه ی شقایق...
-همین جا وایسا... برمیگردم...
چیزی نگفتم.اما چشمهاش که برق میزد باعث شد تا یه لبخند تحویلش بدم.
سروش وارد کوچه شد.... انتهای کوچه... یه در سبز رنگ... زنگ و فشار داد و منتظر موند.چند لحظه بعد یه دختر جوون چادر به سر در و باز کرد.
نیشم باز شد.پس این همون دختره است که...
-میدونی حمزه... یه فرشته پیدا کردم روی زمین...
-بخواب بابا... تو روزی دو هزار تا فرشته پیدا میکنی...
-ببند گاله رو... و با یه لحن متفاوت گفت: این یکی با همشون فرق داره...
خندیدم و گفتم: زر مفت نزن... اهمیتی به حرفم نداد.
-میدونی حمزه... وقتی پیششم... یه مدلیم... خیلی خوشگله... عین ماه میمونه... اصلا دلم نمیخواد تنهاش بذارم... میخوام همش پیشش باشم... و اهی کشید و به یه نقطه خیره شد.
اون موقع نمیفهمیدمش...
حس کردم سروش داره جلوی در زانو میزنه... از ماشین پیاده شدم و درا رو قفل کردم و به سمت سروش که کا ملا روی زمین زانو زده بود دویدم.سروش رنگش مثل گچ شده بود.دختره اروم گریه میکرد.سروش چشمهاش کم کم بسته شد.
به دختره گفتم: چی شد؟
دختره با گریه گفت: بیارش تو... یه اب قند درست کنم...
تمام زورمو زدم تا بلندش کنم... خدایی شد خودشم هنوز جون داشت تا رو پاش وایسته وگرنه من که زورم نمیرسید...
وارد حیاط شدیم... روی تخت نشوندمش... دختره با یه لیوان اب قند برگشت.
سروش چشمهاش باز بود.زل زد بود به دختره... دختره سرشو انداخت پایین و همون لحظه صدای گریه ی بچه و جمله ی اروم سروش که گفت: لیاقت یه سال صبر و نداشتم؟!
لیوان و پس زد و از جاش بلند شد. صدای گریه ی بچه هنوز میومد.نمیدونستم چی بگم ... یا اصلا حرفی بزنم یا نه...
رفت و تو با یه بچه ی یکی دوماهه که اروم شده بود باز برگشت به حیاط.
سروش چشمش که به نوزاد افتاد... با یه لحن گرفته و بغض دار بهم گفت: بریم...
صدای زن جوون که گفت: صبر کن هم باعث نشد تا سروش حتی یک ثانیه هم صبر که....
هیچی نگفتم و دنبال سروش میرفتم که تا خواستیم از در خارج بشیم... یه مرد جوون سی خرده ای ساله با دستهای پر خرید متعجب به من و سروش خیره شد.
سروش که ماتش برده بود. کم کم اخمهای مرد تو هم میرفت...موقعیت بدی بود و بدتر هم میشد.یه قدم رفتم جلو تر و روبه روی مرد ایستادم و با لبخند تصنعی گفتم : برای چک کردن کنتور برق اومده بودیم...
مرد لبخندی زد و گفت: بفرمایید کنتور همین جاست...
فورا گفتم: چک کردیم... مشکلی نبود...و بازوی سروش و گرفتم و از خونه زدیم بیرون.... مرد هم خداحافظی کوتاهی کرد و در بسته شد.
جفتمون همزمان نفس عمیق کشیدیم و صدای مرد اومد که انگار به زنش میگفت: چه خبرا... و صدای گریه ی بچه باز بلند شد و مرد با لحن مهربون و پدرانه ای گفت: سروش بابا گریه نکن... ببینم پسرم چرا گریه میکنه... و هر لحظه صداش دور تر و دور تر میشد.
سروش پوزخند تلخی زد. چهره اش شکسته شده بود حالا به نظرم پیرتر و خسته تر میومد. دستهاشو توی جیبش کرد و به سمت خیابون راه افتاد.
منم دنبالش راه افتادم.سوار ماشین شدم که بهم گفت: میخوام یه کم راه برم... تو برگرد خونه...
چیزی بهش نگفتم.ساکشو برداشت و به سمت پیاده رو اروم و سلانه سلانه راه افتاد.نمیتونستم همینطوری ولش کنم... ماشین و روشن کردم.
ونوس روی صندلی عقب خواب خواب بود.اروم دنبال سروش توی خیابون حرکت میکردم.
ضبط و روشن کردم.
تو رو دوست دارم عجیب
تو رو دوست دارم زیاد
چطور پس دلت میاد منوتنهام بذاری
تو رو دوست دارم
مثل لحظه ی خواب ستاره ها
تو رو دوست دارم
مثل حس غروب دوباره ها...
تو رو دوست دارم عجیب
تو رو دوست دارم زیاد
نگو پس دلت میاد منو تنهام بذاری...
-وای حمزه ادم این اهنگ و گوش میده یاد تمام بدبختی هاش میفته... عوضش کن...
-اِ دلت میاد... اهنگ به این قشنگی....
-هیچم قشنگ نیست...
-گوش کن... من عاشق اینجاشم... اخم کرد و لبهاشو جمع کرد و گفت:
-تا اونجایی که من یادم میاد تو عاشق من بودی...
-خوب بعد از تو عاشق این یه تیکه ی اهنگم...
رز
10اگر بالاتر از عالی کلمه ای بودبی شک این رمان لایقش بود.
۴ ماه پیشهدیه
۲۱ ساله 00رمان قشنگی بود ولی کاش یکم طولانی تر بود
۵ ماه پیشمریم
۴۱ ساله 00سلام ، رمانتون عالی بود ، خسته نباشید
۵ ماه پیشدختر الماس
۱۷ ساله 00بینهایت عالی بود. جلد دومی هم داره؟ همیشه رمان های جذاب و ناب زود تموم میشن:) کاش نویسنده زودتر دست ب کار شه و جلد دوم هم بنویسه خیلیا منتظرن.
۸ ماه پیشالهه
10بسیار بسیار بسیار عالی وزیبا نوشته شده بودبا اینکه آخراش از گریه به هق هق افتادم ولی دوست دارم دوباره بخونمش چون واقعااز خوندنش لذت بردم.نه توهینی به قشرخاصی کردونه حرف بیربطی زد .دقیقا واقعیتهارو گفت
۸ ماه پیشnameless
20رمانی بدون جملات دفتر سیاه کن و بی معنی مثل کفش مشکی فلانو پوشیدم و غیره قلم دلنشین و خوبه رمان هایی که شخصیت اصلی پسره عموما متن بهتری دارن
۹ ماه پیشالی
۳۰ ساله 11عالی وپرمحتوا.درمورد جنگ هم اصلا هم نویسنده دروغ وتوهین نکردو نگفت اتفاقا خیلی هم کم از جیره و مواجب شهداو....گفت.به اسم جنگ ومدافع کلی خوردن وبردن .
۱۰ ماه پیشنیکا
۱۵ ساله 21عالی بود جیگرم کباب شد عاشقش شدم واقعا من از کسی که این رمان رو در اختیار ما گذاشته است سپاسگذارم بازم میگم عالی بود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
۱۲ ماه پیشمعصومه
52رمانی با قلم گیرا یه سوژه خاص برعکس بعضی نظرها اصلا نه در تایید نه تکذیب جنگ رفته ها و کسایی که الان از اون جنگ نون میخورن بودفقط یه زاویه دید از آدمایی بود که جنگ نکردن و الان هم غنیمتی نبردن بود.
۱ سال پیشالف_چ
75اتفاقاً کاملاً علنی دفاع مقدس و آرمان هزاران شهید رو زیر سؤال میبره. از توهین های متعدد به مذهبی ها که دیگه نگم.
۱ سال پیشمعتاد رمان
53وای واقعا عالی بود از دیالوگ تا شخصیتش هاش ی رمان عیرغیر قابل پیش بینی دستت طلا نویسنده واقعا ازرمان های آبکی زده شدع بودم فک کردم الان توام نوشتی ک با معصومه ازدواج میکنه ولی واقعاقشنگ بودخسته نباشی
۱ سال پیشgita
۱۵ ساله 02پایااانش رو واقعا نمیدونین؟ پایانش مرگههه مرگ حتی بچه یع ساله هم میدنه شما چرا نفهمیدین ینی چی؟ پایااانش اسودگی یکی مثل من و شماعه از غم و درد و رنج....!🙂🖤
۱ سال پیشgita
۱۵ ساله 00در مورد پایان باز اینکه پایان هممون مرگه چع زود چه دیر فقط بعد ما غمش رو خانواده هامون میکشن از نظر من پایان یعنی این حتی بچه 1 ساله هم میدونه اخررش مرگه و اسودگی از غم و رنج🙂🖤
۱ سال پیشgita
۱۵ ساله 24تا نصفه پارت 1 خوب بوده و تا اینجا حقیقت اما باید بگم کسایی که جنگ کردن برای جون نسل ما یعنی نسل3 جنگ کردن منم نمیگم مقدسه عمرا اگر بگم اما دوستان پاچه خواری این اخ۵ند ها رو سر شهیدامون نریزیم🧸🖤#غم
۱ سال پیشاسرا
40هفته اول مهرهفته دفاع مقدس نه جنگ مقدس نویسنده حداقل تقویم نگاه میکرد
۲ سال پیش
الهه
00برای دومین بار بود که خوندم خیلی هم حق گفته همه چی رو. بازم آخراش کنترل اشکهام از دستم خارج بود ممنون نویسنده عزیز بابت این رمان عالی