رمان پاییز بلند به قلم ILoveTaylor
رمان در مورد دو خان است که دو ده رو جداگانه اداره میکنند ، و داستان بیشتر دور محور برادر زن یکی از خان ها رقم میخوره که عاشق برترین و زیباترین دختر ده ( ستاره ) میشه ، همه ی پسر های ده برای بدست آوردن ستاره به رقابت می پردازند ، اما از وقتی که برادر زن خان ( فرخ ) پا پیش میزاره بخاطر ارباب بودنش تمام پسرها عقب میکشند و آه حسرت رو بر دل آنها جا میگذاره… ولی همیشه میگویند دست بالا دست بسیار است… آمدن پسر جوان و جذاب به عنوان معلم ده که در اصل تک پسر دکتر ده بود ، تهدیدی میشه برای فرخ که خود رو صاحب اختیار ستاره می دونست این عشق آتشین با چاشنی زور و خودخواهی ، اتفاقات زیادی رو تو این ده رقم میزنه که خواندن اون خالی از لطف نیست… پایان خوش
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۱ دقیقه
در زمان هاي قديم در اطراف شهر رشت دو ده بزرگ وجود داشت ، که اولي را ده بالا.. و دومي را ده پايين ميگفتند. ارباب ده بالا، خان علي نام داشت . خان علي هميشه به فکر خوش گذراني خودش بود و از دست رنج مردم بيچاره ي ده عمرش رو به خوشي ميگذراند .
مردم اين ده هم زياد براي آباد شدن ده خود تلاشي نميکردند و به آينده خود و خانواده ي خود اهميتي نمي دادند . با دست رنج کمي که به دست مي آوردند زندگي سختي رو مي گذراندند .. ولي برعکس اون ، ده پايين خاني داشت به نام عزت خان.. که فقط از اربابي اسم اون رو يدک ميکشيد . عزت خان بسيار مهربان و خون گرم بود ، هميشه در خدمت مردم ده بود و به آنها کمک هاي بسياري ميکرد . مردم که از رعاياي خان بودند براي تشکر از ارباب خود سعي در آباد کردن ده ميکردند و از هيچ کوششي دريغ نميکردند . عزت خان هم تلاش آنها را بدون پاداش نميگذاشت...
( در اين داستان ما بايد در مورد سالهاي دور و وقايع تلخ و شيرين ده پايين بنويسيم تا مردم با خواندن اين داستان از حادثه ها درس بگيرند و بدانند که فقط از آدمي نام نيک ميماند و بس... براي اينکه به زندگي عزت خان بپردازيم بايد برگرديم به چندين سال قبل....)
چند سال پيش در ده بالا مردي زندگي ميکرد به نام حاج رضا ستوده... که بعد از ازدواج دوم ، دوباره به فکرش رسيد که زن سومي انتخاب کند.. حاج رضا زن دوم رو مجبورا به خواستگاري ماه منير به خونه ي مش قاسم فرستاد . بر حسب اتفاق خواستگار ايده آلي براي خواهر کوچکتر ماه منير پيدا شده بود و مش قاسم که نميخواست اين خواستگار را از دست بدهد و براي رسم و سنتي که در قديم بود که بايد دختر اول به خانه ي بخت برود تا خواستگار براي دختر ديگر پا پيش بگذارد ، براي همين مش قاسم بدون در نظر گرفتن مخالفت ماه منير در عرض يک هفته ماه منير را به عقد حاج رضا در آورد و با جهاز کمي که براي او فراهم کرده بود او را به خانه ي حاج رضا فرستاد..
دختر جوان وارد خانه اي شده بود که عروس سوم به حساب مي آمد . اوايل زندگي ، حاج رضا مرد خوبي براي ماه منير بود و او هم در پناه شوهرش به کارهاي خانه مي پرداخت ، ولي زنهاي ديگر حاج رضا به او مثل يه کلفت نگاه ميکردند و هر کدام به او دستوراتي مي دادند... ماه منير هم مجبوربود به خاطر آرامش شوهرش بدون اعتراضي هر کاري که آنها ميخواستند انجام بدهد.. حاج رضا از دو زن خود فرزندان پسر داشت اما دلش ميخواست که ماه منير هم اولين فرزندش پسر باشد ، وقتي او حامله شد حاج رضا هر کاري را براي راحتي زن سومش انجام مي داد و به زنهاي ديگر هم دستور داده بود که هواي او را داشته باشند ولي از بخت بد ماه منير، بچه ي اولش دختر شد و اين اتفاق تمام آرزوهاي حاج رضا رو به هم زد . براي همين به سادگي آنها را کنار گذاشت و ديگه توجه اي به آنها نکرد ..
اما اين دختر برعکس بچه هاي ديگر حاج رضا دختري زيبا بود که چشماني يشمي و صورتي سفيد داشت که هر کسي نظري به او ميکرد او را دوست داشتني ترين بچه ي دنيا ميدانست ولي حاج رضا به زيبايي اين نوزاد کاري نداشت و خيلي راحت او و دخترش را کنار گذاشت و از خود راند....
ماه منير با دخترش که نام او را خورشيد گذاشت به اتاقي در گوشه ي حياط که به دور از همه بود پناه آورد و حاج رضا فقط خرجي کمي به آنها ميداد که از گرسنگي نميرند.. او اين تنهايي و بي پناهي را به حساب پدرش گذاشت ، او بود که تمام آينده اش را به تباهي کشيده بود و با اين ازدواج اجباري زندگي او را خراب کرده بود...
ده سال از آن زمان سپري شد و خورشيد حالا دختر زيبايي شده بود ، ماه منير تصميم گرفت براي آينده ي دخترش راهي ده پايين شود تا شايد در اين ده بتواند آينده ي درخشاني را براي تنها دخترش رقم بزند... بقچه اي که محتويات آن چند دست لباس کهنه و چند تکه نان خشک بود را برداشت و به طرف ده پايين به راه افتاد..
آنها بايد از جنگلي که ما بين دو ده بود مي گذشتند با تلاشي که ماه منير کرد متاسفانه وقتي به جنگل رسيدند شب چادر سياهش رو پهن کرده بود ، ولي چاره اي نداشت و بايد هر چه زودتر سر پناهي براي خود و دخترش پيدا ميکرد تا از گزند حيوانات وحشي دور باشند.. هر دو وحشت زده راه رو طي ميکردند که به يه دو راهي رسيدند ، ماه منير نمي دانست که بايد از کدام راه بروند او دختر خود را که خيلي ترسيده بود به آرامش دعوت کرد و او را به پشت تکه سنگي بزرگ برد که جاي امني هم به حساب مي آمد و به دخترش گفت :
همين جا بماند تا راه اصلي را پيدا کند ،
ولي خورشيد حاضر نميشد از مادرش جدا شود بالاخره با اصرار و فريادهاي مادر سکوت اختيار کرد و نظاره گر رفتن مادر شد.. خورشيد از وحشت تکه سنگي رو بغل کرده بود و زير لب دعا ميخوند.. ماه منير همچنان که جلو ميرفت از دور نور چراغي توجه اش را جلب کرد و فوري به طرف آن رفت بعد از کمي راه رفتن به کلبه اي رسيد و با ترس و وحشت به داخل رفت.. کسي توي کلبه نبود با فرياد کسي رو صدا زد ولي جوابي نشنيد پيش خود گفت : حتما کسي اينجا زندگي ميکنه وگرنه اين چراغ رو کي روشن گذاشته.. بهتر ديد که برگرده و خورشيد رو به همراه خودش به همين کلبه بياره شايد با اجازه ي صاحب اينجا بتونه شب رو به صبح برسونه..
وقتي برگشت که از کلبه بره بيرون مردي در بين درگاه ايستاده بود و او را تماشا ميکرد ، ماه منير ميخواست از او براي بدون اجازه وارد شدن عذرخواهي کنه که در کمال تعجب ديد که مرد در رو بست و تفنگش رو به طرف او گرفت ، چشمان شرربار او ماه منير رو به وحشت مي انداخت که فوري به طرف در کلبه رفت که از آنجا خودش رو نجات دهد ولي آن مرد به او اين اجازه رو نداد ، ماه منير به پايش افتاد و به او التماس کرد ولي اثري در پي نداشت.. مرد با چشماني دريده تمام هيکل ماه منير رو از نظر گذراند و با يک حمله ي ناگهاني به ماه منير او را به گوشه اي پرت کرد ، ماه منير هرچي تلاش کرد که از دست آن مرد نجات پيدا کنه کاري از پيش نبرد. مرد در يک حرکت غافلگيرانه به حريم زنانه ي او تجاوز کرد و لکه ي ننگي رو به دامان ماه منير نشاند..
ماه منير در زير دست و پاي آن مرد هرچه کوشش کرد کمتر به جايي رسيد به دور خود نگاهي انداخت تکه سنگي در کنار دستش ديد اون تکه سنگ رو برداشت و با تمام قدرت به سر اون مرد کوبيد و او رو که بيهوش شده بود به کناري انداخت و وحشت زده پا به فرار گذاشت.. او راه آمده رو برگشت و وقتي پيش دخترش رسيد اون رو بيهوش ديد ، براي او هم رمقي نمانده بود ، ماه منير هراسان از حال خورشيد و کابوس چند دقيقه پيش او را هم از پا در آورد و در کنار دخترش از حال رفت...
خورشيد تازه از پشت کوه ها سر در آورده بود و به روي صبح ميخنديد و انعکاس آن از لابه لاي پنجره به چهره ي رنگ پريده ي ماه منير مي تابيد ، بر اثر گرماي خورشيد چشماي ماه منير گشوده شد..و خود رو در خانه اي گرم ديد ، به اطراف نگاهي انداخت و با چهره ي متبسم و مهربون زني روبرو شد که کنارش نشسته بود، کمي که به دور و بر خود آشنا شد به ياد دخترش افتاد و از جا پريد و دا زد : دخترم کجاست ؟
خانوم کنار او ماه منير رو آروم کرد و با دست اشاره به گوشه ي اتاق کرد ، نگاه منير به مسير اشاره ي او افتاد و دخترش رو که به خواب راحتي فرو رفته بود ديد و خيالش بابت تنها دخترش آسوده شد.. به او نزديک شد و دست نوازش به صورت خورشيد کشيد و نگاهي به اون زن کرد و گفت :
اينجا کجاست ؟
زن گفت : اينجا ملک اربابه ، اونا تو و دخترت رو تو جنگل پيدا کردند..
ماه منير خيالش راحت شد و به رختخوابش برگشت و چشماشو بست اين اولين باري بود که بدون هيچ ترسي به خواب رفت.. اين ده که ماه منير و خورشيد پا به اون گذاشته بودند ده پايين بود ، سالارخان ارباب اين ده به همراه همسرش بانو و پسرش عزت خان که حالا در سن پانزده سالگي به سر ميبرد زندگي ميکردند..بعد از آوردن آنها سالارخان دکتر رو خبر ميکنه و دکتر با طبابت خوبش اين مادر و دختر رو از مرگ حتمي نجات ميده...
چند روزي ميگذره که ماه منير و خورشيد حالشون رو به بهبودي ميره ، وقتي سلامتي آنها رو به سالارخان خبر ميدند او و همسرش بانو به ديدن آنها مياد و جوياي حالشون ميشه ، ماه منير از زحمات اونا خيلي تشکر ميکنه و از اونا ميخواد که اجازه بدهند که اون و دخترش همين جا به زندگيشون ادامه بدهند ، خان محبت خودش رو کامل ميکنه و اتاق بزرگي در مجاور خونه ي خودش به آنها ميده تا زندگي تازه اي رو شروع کنند...
ماه منير کم کم از اتفاقاتي که تو جنگل براش مي افته دور ميشه و به آينده ي خود و دخترش بيشتر اميدوار ميشه ، ولي هيچ وقت زندگي نميخواد به اون روي خوش نشون بده و دوباره حالش بد ميشه و مريض کنج رختخواب مي افته ، وقتي خبر ناخوشي ماه منير به سالارخان ميرسه فوري دکتر رو احضار ميکنه ، دکتر بعد از معايناتش خبر ورود يه نوزاد رو به همه ميده و همه رو از نگراني در مياره...
همه از وجود اين بچه خوشحال شدند ، مخصوصا خورشيد که با اين خبر منتظر خواهر و يا برادر ميشه که اون رو از تنهايي در بياره ، تنها کسي که از اين خبر شوکه ميشه ماه منير بود و ياد اون شب لعنتي مي افته ، خودش ميدونه که سالهاست که رابطه اي با شوهرش نداشته پس اين بچه نميتونه از حاج رضا باشه ، اين نطفه ي شوم از همون مرد متجاوزيه که اون شب به حريم خصوصيه ماه منير دست درازي کرد... بعد از چند روزدست و پنجه نرم کردن با مرگ ماه منير بالاخره تسليم بخت سياه خودش ميشه وتصميم ميگيره که تا آخر عمرش اين راز دردناک رو در بطن خود دفن کنه، چون با فاش شدن اين راز ، مهر بد نامي به پيشاني او زده ميشه و هم آينده ي دخترش تباه ميشه.. همه به او و دخترش احترام مي گذاشتند و مهر خورشيد تو دل همه مخصوصا تو دل سالارخان و همسرش جا خوش کرده بود ، نبايد با گفتن اين راز همه چيز رو خراب ميکرد ، بايد اين درد رو تا آخر عمر با خودش حمل ميکرد و تا لحظه ي مرگ به همراه خودش به گور ميبرد...
***********************
بعد از چند ماهي نوزاد نا مشروع ماه منير به دنيا اومد که اون يه پسر بود ، ماه منير اصلا دلش نميخواست نگاهي به نوزاد بکنه ، هميشه او رو از خودش دور ميکرد ، وقتي ميخواست به اون شير بده حالش منقلب ميشد و با کمک خدمتکاران اين بچه رو سير ميکرد ، از رفتار ماه منير ، بانو هم به شک افتاده بود که چطور مادري اينقدر ميتونه از بچه اش متنفر باشه اما چيزي نميگفت ميدونست که ماه منير در اين مورد حرفي نميزنه... ماه منير دوباره حالش بد شد به طوري که خان مجبور شد دوباره دکتر رو خبر کنه ، بانو با دکتر مشورت کرد و حالات ماه منير رو براش شرح داد
دکتر گفت : اون بعد از زايمان بدنش ضعيف شده و او رو به اين روز انداخته ، بايد از او خيلي مراقبت بشه ، اون قبلا از ناراحتي روحي که شوهرش باعثش بوده رنج ميبرده و دوباره با اين زايمان ناخواسته اون روزا براش تداعي شده و اون رو به ياد گذشته انداخته ، با مراقبت بيشتر حالش رو به بهبودي ميره... نگران نباشيد...
سالار خان بعد از حرفاي دکتر براي مراعات حال ماه منير براي نوزاد يه دايه گرفت تا او فارغ از هر چيز ناراحت کننده استراحت کنه ، ماه منير از اين امر راضي به نظر ميرسيد...
هفت ماه مثل باد گذشت ، ماه منير هم کاملا حالش خوب شده بود ، او خيلي کم نوزاد رو ميديد و اين ديدن کوتاه براي او کفايت ميکرد، پسر ماه منير هفت ماهه شده بود بچه ي زيبا و شيريني بود که همه به او علاقمند بودند و اون رو بسيار دوست داشتند...
ذر يکي از روزها خورشيد برادر رو بغل کرد و پيش ماه منير آورد ، بانو هم مرافب بود تا عکس العمل اون رو ببينه ، ماه منير بايد طوري رفتار ميکرد که اين کنجکاوي رو تو اين خانوم ميکُشت ، او رو بغل کرد و بوسه اي به گونه ي او زد وقتي به چشماش نگاه ميکرد ياد اون مرد مي افتاد که يه شب همه ي هستي او رو به فنا کشيده بود.. خورشيد خوشحال از اينکه مادرش اين برادر رو قبول کرده با خنده به مادرش گفت :
سالارخان اسم اون رو فرخ گذاشته...
ماه منير با لبخند رضايت خودش رو اعلام کرد ، او کم کم خودش رو راضي کرد که راه چاره اي نمانده و بايد اين پسر رو مثل خورشيد دوست داشته باشه چون اين بچه تقصيري در سرنوشت سياه ماه منير نداشت...
سالها گذشت و خورشيد به مرز بيست سالگي رسيد ، دختري زيبا با قدي رعنا شده بود و فرخ هم ده ساله بود و در کنار مادر و خواهرش روزگار مي گذراندند ، فرخ هر چه بزرگتر ميشد شباهتش به اون مرد بيشتر ميشد و ماه منير اون مرد شوم رو بيشتر کنار خودش حس ميکرد.. عزت خان هم که پسر يکدونه ي سالارخان بود مرد جواني شده بود ، زيبا و جذاب که اين جذابيتش دور از چشم خورشيد نبود ، بانو در فکر ازدواج پسرش افتاد و در يکي از همين شبها که دور هم بودند موضوع ازدواج عزت خان رو پيش کشيد و از عزت خان خواست که هر چه زودتر دختري رو به همسري انتخاب کنه ، عزت خان که قبلا دل به خورشيد بسته بود و عاشق اون شده بود با ترديد نظر خود رو به پدر ومادرش گفت ...
اين انتخاب براي پدر و مادرش قابل قبول بود و بعد از طي چند ماه اين وصلت سر گرفت و خورشيد به خانه ي بخت رفت ، حالا ديگه ماه منير خود رو در جايگاه بلندي ميديد و ديگه از آينده بيم نداشت چون با ازدواج عزت خان و دخترش آينده ي او و پسرش هم تضمين شده بود...
يک سال همراه با خوشحالي و شادي گذشت و در يکي از شبها بانو بر اثر سکته ي قلبي در گذشت ، همه از رفتن او غصه دار بودند مخصوصا سالارخان که تنها شده بود... و بهترين خبر خوشحالي براي آنها بعد از مرگ بانو حامله بودن خورشيد بود که اين شادي بعد از نه ماه و نه روز بيشتر شد و خورشيد پسر زيبايي تقديم شوهرش کرد ، همه از آمدن اين نوزاد شادمان بودند و عزت خان يک هفته جشن و پاي کوبي به راه انداخت ، وجود اين بچه به زندگي آنها روشني و نور بخشيده بود و آنها رو خوشبخت تر از هميشه ميکرد...
سالارخان اسم اون رو يونس گذاشت ، اسم پدرش بود و به اين اسم افتخار ميکرد... بعد از يک سال سالارخان هم از دنيا رفت و از اين کانون خانواده دست شست ، عزت خان با اينکه خودش پدر بود ولي احساس ميکرد که هنوز به پدرش احتياج دارد و دست هايش از نوازش دست هاي پدر تهي مانده... خورشيد با وجود شوهر مهربون و پسر عزيز و دوست داشتني ديگه روي غم و رنج رو نديد و از وقتي که همسر عزت خان شده بود خود را خوشبت ترين زن دنيا ميدونست...
ماه منير که جايگاه خود رو يافته بود به جاي بانو نشست و به جاي اون دستور ميداد ، زني به غايت خودخواه و خودراي بود و اصلا جنبه ي بالا نشيني رو نداشت و از اين جو سوء استفاده کرد و تمام خدمتکاران رو در خدمت خود گرفت... عزت خان هم او رو به جاي مادرش ميديد و به او احترام ويژه ميگذاشت ، ماه منير هم در برابر داماد بره ي مطيعي بود ولي در خفا هر کاري دلش ميخواست انجام ميداد.. فرخ هم که حالا به سن بيست سالي رسيده بود و با سوادي که آموخته بود مباشر خان شد و همه ي اموال خان رو در دست گرفت و شخصا به آنها رسيدگي ميکرد ،
چون بطن وجودش از راه حلال نبود، بناي ظلم و ستم رو به پا کرد و بيشترين ظلمش رو در حق رعاياي خان ميکرد ، رعايا هم از فرخ ميترسيدند و جرات شکايتي نداشتند... او طوري بزرگ شده بود که اگه چيزي رو درخواست ميکرد ، اگر شده از زير سنگ هم بود بايد براي او فراهم ميکردند و اگه با کسي دشمن ميشد تا اون رو نابود نميکرد از پاي نمي نشست... خورشيد هم تعجب از اين همه اختلاف اخلاقي برادرش تمام سعي خودش رو به کار ميبرد که عزت خان از اين رفتارها بويي نبرد... مسئله ي ديگري که خورشيد رو نگران کرده بود اين بود از نگاه برادر وقتي که چيزي باب ميلش نبود و عصباني ميشد ميترسيد وقتي به چهره ي خشمگين برادر خيره ميشد شيطان را در او ميديد... کم کم آرامش ده پايين که زبان زد خاص و عام بود داشت بهم ميريخت و مردم ده بايد از اين همه خوشي و راحتي دست ميکشيدند چون روزگار بدي در انتظارشان بود...
**********************
در طرف ديگر ده روي تخته سنگ کنار جوبياري که آبي زلالي از اون ميگذشت ، دختري پشت به خورشيد نشسته بود . حرکت آب رو نگاه ميکرد ، بوي علفهاي خودرو ، همراه با وزش باد و سکوتي که بر پيرامونش حاکم بود او رو در رخوتي خوش فرو برده بود ، براي لحظاتي فراموشي رو جايگزين افکار گوناگون کرد و خنکاي آب رو بر چهره نشاند.. با سر و صداي دختراني که براي آمدن به لب چشمه از همديگه سبقت ميگرفتند به خودش اومد و به همراه آنها صورت آشنايي قديمي دوستش گلناز رو ديد ، گلناز از ديدن ستاره خوشحال شد و در کنار او لب چشمه نشست.. وقتي دختران با هم لب چشمه بودند شاد و سرحال با هم گپ ميزدند و روز خوبي رو براي خود به خاطر مي سپردند ،
ستاره و گلناز غافل از دور وبر خود با همديگه حرف ميزدند و حواسشون به اطراف نبود اما... از پشت درختان روبرو دو چشم پر شرر و آتشين ، مملو از عشق ، ستاره رو تماشا ميکرد و از اين همه زيبايي در شگفت بود ، او کسي جز فرخ برادر زن خان نبود. ازوقتي ستاره رو ديده بود يک دل نه صد دل عاشق اون شده بود و هر روز پشت همين درختا به کمين مي نشست و تماشاگر اين همه زيبايي ميشد ، فرخ چند باري به وسيله ي دختران ده از جمله گلناز ، خواسته بود که از ستاره درخواست ازدواج کند وستاره هم بارها با پيام متقابل جواب رد به او داده بود ، ولي فرخ دست بردار نبود و ميخواست به هر قيمتي که شده اين الهه ي زيبايي رو بدست بياره ، براي همين روزهاي بي شماري رو بر اين خواستش پا فشاري کرده بود ، ولي از طرف ستاره هميشه رد ميشد ، تا اينکه خود تصميم گرفت پا پيش بگذاره و ستاره رو حتي اگه شده با زور از آن خودش کنه...
اون روز ستاره براي بردن آب لب چشمه اومده بود ، در اين وقت دوست ديگه ي ستاره که ماه رخ نام داشت به همراه دوستش مريم به لب چشمه رسيد و سلام بلندي کرد و ستاره هم به آرومي جواب آن را داد ، ستاره زياد از ماه رخ خوشش نمي اومد چون دختري بود حسود و هميشه حرف هاي زننده رو با شوخي به ديگران ميگفت و هيچ کس از دست زبان او در امان نبود.. در همين وقت ، دوباره شيطنتش گل کرد رو به ستاره گفت :
به به... سلام به ملکه ي عشق ، به دختري که ستاره ي سهيل شده و در آسمان دل فرخ گم شده..!
ستاره همون طور که به حرفاي ماه رخ و گوش ميداد با عصبانيت ليوان آبي پاشيد تو صورت ماه رخ ، که همه از اين منظره زدند زير خنده...
ستاره گفت :
نترس دوست خوبم ، ديدم دور برداشتي و داري آتيش ميگيري ، اينجوري خواستم خنک بشي..!
دخترا خنديدند و گلناز گفت :
تا تو باشي ديگه سر به سر ستاره نزاري...
ماه رخ همون طور که آب از صورتش ميريخت يه چشم غره اي به ستاره رفت و کوزه اش رو آب کرد و بدون حرفي از آنجا رفت...
مريم دوست ماه رخ رو به ستاره گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره بد جوري جلوي اين همه دختر سنگ رو يخش کردي ، اون فقط باهات شوخي کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با اخم غليظي به مريم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنکنه تو هم آتيش گرفتي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم با دلخوري گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنخير از حرفاي بي مزه ي تو تازه يخ کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتي گذشت ستاره اينقدر غرق حرف زدن با دوستاش بود که آمدن فرخ رو نفهميد ، دخترا که فرخ رو نزديک خود ديدند جلوي پاي او بلند شدند و با احترام به او سلام ميکردند ، اما فرخ حواسش به کسي نبود فقط به ستاره خيره شده بود ، ستاره هم وقتي فهميد فرخ اومده بدون هيچ واکنشي کوزه ي خود رو آب ميکرد تا زودتر از اونجا بره ، همه ي اونايي که لب چشمه بودند با تعجب به آنها نگاه ميکردند... فرخ روبروي ستاره لب چشمه نشست و محو تماشاي ستاره شد ، بعد از لحظاتي ستاره رو خطاب قرار داد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببين اهالي ده همه بهم سلام کردند ، تو وقتي بزرگتري و ميبيني سلامت رو ميخوري..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با اخم نگاه عميقي به فرخ انداخت وکوزه رو برداشت و به طرف خونه به راه افتاد ، نگاه ستاره تمام تار و پود تنش رو لرزوند ، وقتي به خودش اومد ستاره از اون دور شده بود به تندي به دنبال اون رفت و سد راهش شد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا از من فرار ميکني ؟ نکنه تو هم مثل بقيه ازم ميترسي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره اخمي کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن فقط از خدا ميترسم نه از بنده ي خدا ، خواهش ميکنم مزاحم نشيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت : من چند باري به تو پيغام دادم که ميخوام باهات حرف بزنم ، چرا قبول نميکني ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت : آقاي محترم من با شما حرفي ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت : بارها از تو درخواست ازدواج کردم ، چرا بهم جواب رد دادي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت : بارها گفتم ، پيغام دادم ، حالام به خود شما ميگم من قصد ازدواج ندارم و حق دارم در مورد آينده ام خودم تصميم بگيرم ، پس ديگه سد راه من نشيد ، ببينيد مردم چطوري نگاهمون ميکنند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت : بزار مردم هر کاري ميخواند بکنند برام مهم نيست ، من به اتفاق خان و مادرم تا چند روز آينده به خونتون ميايم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره از حرفاي فرخ ميخواست منفجر بشه از اين همه پروگي حالش بهم ميخورد براي همين با خشم که تو بند بند وجودش جا خوش کرده بود گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل اينکه شما حرف حاليتون نيست ، من بميرم هم با شما ازدواج نميکنم اين حرف آخرمه ، بيخود وقتتان رو هدر نديد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت : ولي من عاشق تو هستم ، خودت ميدوني که اگه هر چيزي رو که بخوام با زور هم که شده بدستش ميارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با فرياد گفت : ولي در مورد من اشتباه کردي من هر چيزي نيستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با گفتن حرفاش به طرف خونه راه افتاد ، فرخ هم ادامه ي بحث رو بي نتيجه ميديد اون نميتونست با زبون خوش اين دختر رو رام کند بايد از راه بهتري وارد ميشد ، به تنها راهي که فکر ميکرد زور و اجبار بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن فرخ گلناز فوري خودش رو به ستاره رساند تا بقيه ي راه را با او باشد ، همان طور که راه ميرفتند گلناز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره جان باور نميکني لب چشمه چه پچ پچي راه انداخته بودند ، اين پسره ي ديوونه برا خودش وتو آبرويي نذاشته ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما بعد چشمکي زد و ادامه داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره خيلي ها آرزو دارن الان جاي تو باشن ، اين هماي سعادت الان داره رو سر تو بال بال ميزنه...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره ايستاد و با نگاه خشمگيني رو به گلناز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو به اين مرتيکه ميگي هماي سعادت ؟ گلناز اين الان يه بختکه که افتاده رو زندگي من ، اگه خيلي ها آرزو دارن جاي من باشن خوب بياند تا اين هماي سعادت رو تقديمشون کنم ، اصلا ارزوني خودت تو که ميخوايش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز غش غش خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعلومه چي ميگي ؟ خره اون عاشق تو شده به من چه ربطي داره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره اين بار جدي شد وگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببين گلناز ديگه در مورد اون مرد با من حرف نميزني ، من اصلا از اسمشم حالم بهم ميخوره ، نميخوام بي بي بفهمه و نگرانم بشه فهميدي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز گفت : ولي ستاره اگه اون به خواستش نرسه براي رسيدن به تو همه چيز رو نابود ميکنه ، تو که خودت اون و بهتر مي شناسي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت : اولا که خان اينجا چيکاره است ؟ دست از پا خطا کنه طرف حسابش خانه ، دوما اون به تنهايي نميتونه هيچ غلطي بکنه من به هيچ قيمتي حاضر نيستم به اون جواب مثبت بدم حتي اگه به قيمت جانم تموم بشه ، ديگه ام نشنوم حرفش رو ميزني وگرنه از دستت دلخور ميشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خونه رسيده بودند و اون بحث هم خود به خود تموم شده بود و هر کدام با خداحافظي از پيش هم رفتند... بي بي تا ستاره رو ديد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکجا موندي دختر يه ساعته معطلت هستم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره رفت يه بوس گنده به لپاي نرم بي بي کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام به بي بي خوشگل خودم ، با بچه ها بوديم ، منو ببخش که منتظرت گذاشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي بي گفت : حالا که ناهارت رو ديرتر خوردي مي فهمي دير اومدن چه مزه اي داره...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره خنديد و گفت : قربون تو برم بي بي من اصلا امروز ناهار نميخوام خوبه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي بي گفت : خودت رو لوس نکن..! خوب ميدوني که اين پيرزن طاقت گرسنگي تنها نوه اش رو نداره..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت : بي بي جونم خيلي دوست دارم فدات شم..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بوسه اي بزرگتر از اولي روي گونه ي بي بي نشوند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي ستاره بدنيا آمد مادرش چند روز بعد از تب زايمان ميميرد ، پدرش که علاقه ي شديدي به دخترش داشت هرگز به فکر ازدواج نمي افتد ، دلش نميخواست که سايه ي زن بابا بالاي سر دخترش باشد... مادر بزرگ ستاره هم پيش اونا زندگي ميکرد که بعد از رفتن مادر ستاره تمام مسئوليت هاي آنها رو به عهده ميگيرد ، تا اينکه ستاره به سن هشت سالگي ميرسد اما تو همين سال ، پدر ستاره به خاطر بيماري سل از دنيا ميرد و زندگي بيشتر روي سختش را به آنها نشون ميدهد و چرخ زندگي به دست بي بي مي افتد، بي بي در پختن شيريني و کيک و نان هاي محلي مهارت خاصي داشت و در اين راه هم موفق بود و با فروش آنها خرج زندگي خود و ستاره رو در مي آورد...ستاره با کمک بي بي پيش ملائي سواد خواندن و نوشتن هم ياد ميگيره و ما بين درس خواندن هم آستين همت بالا ميزند و با عشق و پشتکار از مادر بزرگش پختن کيک و شيريني و نان هاي محلي رو به خوبي ياد ميگيرد تا به سن پانزده سالگي که ميرسد از نظر مهارت تو شيريني پختن از مادربزرگش جلو مي افتد ، براي همين به قول معروف بي بي بازنشسته ميشد و ستاره ي نوجوان جاي اون رو ميگيرد... ستاره به تنهايي از پس همه ي کارها بر مياد و خيلي زود آوازه ي شيريني هاي خوشمزه ي او در ده خودش و دهات اطراف معروف ميشد ، خيلي از مغازه داران براي بردن کيک و شيريني که ستاره پخته است ، سر و دست مي شکستند که يه نوع مسابقه بين آنها راه افتاده بود که زودتر مغازه ي خود رو پر از اين شيريني هاي خوشمزه کنند و سود خود رو بالاتر ببرند... ستاره اينقدر به اين کار علاقه داشت که وقتي به سن هيجده سالگي رسيد در پختن کيک و شيريني و نان هاي محلي استاد به تمام معنا شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره علاوه بر دست پخت خوبش از زيبايي نفس گيري برخوردار بود.. قدي رعنا مثل سرو ، چشماني مانند آهو مشکي و کشيده و خمار ، مژگان بلند و پرپشت اون مثال تيري بود که قلب تک تک جوانان ده رو نشونه گرفته بود ، همه ي جووناي ده بخت خود را امتحان کردند اونم نه يک بار بلکه سه يا چهار بار ، ولي ستاره به همه ي آنها با احترام جواب منفي داده بود و همه را کم کم از سر خودش باز کرد... اما حالا با خواستگاري فرخ راه سخت تري رو در پيش داشت بايد با درايت اين خواستگار را هم از سر راهش برمي داشت ، اما فرخ مثل خواستگاران عادي نبود ونميتونست به همين راحتي اون رو کنار بزند ، وجود اين خان زاده يه خطر جدي براش محسوب ميشد و ميترسيد به خاطر جا و مقامش بخواد به زور هم که شده اون رو بدست بياره ، فعلا کاري از دستش برنمي آمد بايد صبر پيشه ميکرد تا ببينه اين سرنوشت چي رو براش رقم ميزنه ، تنها کاري که از دستش بر مي آمد رفتن به امام زاده بود که دورتر از ده بنا شده بود و با روشن کردن شمع از خدا ميخواست که کمکش کنه تو اين راه پيروز و پاک بيرون بيايد و باعث سرشکستگي بي بي نشد.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم بعد از رفتن ستاره ، لباسها رو شست و به طرف خانه به راه افتاد ، لباسهاي شسته رو روي طناب پهن کرد و با اجازه ي مادرش راهي خانه ي ماه رخ شد تا خبراي دست اول را به ماه رخ بدهد ، خانه ماه رخ يه کوچه آن طرف تر بود... مريم وقتي به آنجا رسيد مادر ماه رخ را ديد که تو ايوان داشت سبزي پاک ميکرد وارد خانه شد و سلامي به زينت خانوم کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام...کمک نميخوايد زينت خانوم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزينت خانوم با گرمي جواب سلامش را داد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه عزيزم...شما خوبيد خانواده خوب هستند ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم گفت : خيلي ممنون همه خوبيم مامان سلام رسوند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزينت خانوم گفت : سلامت باشند ، سلام ما رو هم برسون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم با خنده گفت : چشم بزرگيتون رو ميرسونم ، زينت خانوم اين ماه رخ بد اخلاق هستش ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزينت خانوم گفت : آره هست... اما از وقتي از سر چشمه اومده اخم هاش تو هم بود ، نميدنم چه اتفاقي افتاده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم گفت : چيزي نيست ، لب چشمه يکمي با هم شوخي کرديم ماه رخ ناراحت شد اومدم از دلش در بيارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزينت خانوم گفت : پس بگو چي شده ؟ شما آتيش پاره ها نميتونيد دردسر درست نکنيد..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم خنديد و به اتاقي که زينت خانوم اشاره کرده بود رفت ، ماه رخ را ديد که گوشه ي خانه چمپاده زده و تو خودشه... داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاي بابا کجايي تو ؟ کشتيات غرق شدند که اينطوري ماتم گرفتي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ بدون اينکه تکوني بخوره گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر به سرم نزار مريم حوصله ندارم ، ميخوام تنها باشم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم گفت : ميخوام تنها باشم چه صيغه ايه مگه ستاره چيکارت کرد که اينقدر بهت برخورد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ با عصبانيت توپيد به مريم و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچي کار نکرده ؟ اون دختره ي کله خراب منو جلوي اون همه آدم دست انداخت خودت که ديدي چقدر بهم خنديدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم گفت : تو هم بي تقصير نبودي ، چرا هر موقع مي بينيش اذيتش ميکني ؟ تو که خوب ميدوني ستاره چقدر از فرخ بدش مياد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ گفت : مگه دروغ ميگم همه که ميدونند اين خان زاده ي احمق چطوري به اين کوه غرور دل باخته ، تقصير من چيه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم گفت : آره کم و بيش همه فهميدند که فرخ ستاره رو ميخواد ، اما يه طرف قضيه ستاره است ، ستاره از اون دخترايي نيست که با چند تا کلمه ي عاشقونه خام بشه ، کم پسراي ده براش نامه دادند ؟ کم حضوري ازش درخواست ازدواج کردند ؟ اما ستاره وا نداد و همين رفتارش همه ي رو شيفته ي خودش کرده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ گفت : بسکه مغروره دختره ي عوضي... داره جاده ي عشق صاف ميکنه تو خبر نداري...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم گفت : اصلا ولش کن اين حرفا رو ، بزار يه خبر دست اول بهت بدم که کفت ببره... وقتي تو رفتي فرخ اومد لب چشمه ، نميدوني چطوري به ستاره التماس ميکرد همه ي ما با تعجب داشتيم به اين صحنه ي عاشقونه نگاه ميکرديم ولي ستاره مثل يه کوه يخ فقط به فرخ نگاه ميکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ مثل ترقه از جا پريد و با صداي بلند گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاي لعنت به اين شانس... اين پسره ي بي عقل رفته عاشق کي شده ؟ يه خان زاده اينقدر بايد خودش رو کوچيک کنه...بخدا مريم منم فرخ رو دوست دارم ، چي ميشد مي اومد خواستگاري من ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينقدر مزه نريز... آخه دختر حسابي من و تو کجا ، ستاره کجا... ما بايد به فرخ حق بديم واقعا تو انتخابش حسن سليقه به خرج داده ، مگه مثل ستاره هم تو اين ده پيدا ميشه ؟ همه چيز تموم... خوشگل ، رعنا ، از همه مهمتر شجاع و جسور ، آخه مردا هميشه از دختراي سرکش بيشتر خوششون مياد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ به ناراحتي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه منم مثل ستاره خانوم اين همه طرفدار داشتم البته که جسور و سرکشم ميشدم ، فقط برام مُبهمه که چرا يه خان زاده بايد غرورش رو به پاي يه دختر دهاتي بريزه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبس کن ديگه مثل پيرزنا هي غر ميزني ... فعلا اين خان زاده دلش پيش ستاره گيره ، زمان همه چيز رو درست ميکنه ، از کجا معلوم يه موقع هم سرنوشت زد پس کله ي پوک فرخ و وقتي از ستاره نااميد شد اومد سراغت ، خدا رو چه ديدي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ از حرف مريم خنده اش گرفت و دو تاي رفتند تا به زينت خانوم کمک کنند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدريکي از روزهاي گرم تابستون گلناز از مادرش اجازه گرفت تا به همراه ستاره به جنگل بروند ، او با رضايت مادر راهي خانه ي ستاره شد ، وقتي از پله ها بالا رفت صداي آواز خوندن ستاره رو شنيد صداش واقعا دلنشين بود ، يه لحظه ايستاد و به آواز ستاره گوش داد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(( نياز من به تو همچون نياز تشنه به آب است ))
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(( نياز من به تو همچون نياز خسته به خواب است ))
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(( نياز من به تو همچون نياز دانه به خاک است ))
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز ناگهان با يه جهش پريد تو آشپزخونه و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم روشن... از کي عاشق شدي که ما خبر نداريم ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره بدون اينکه از آمدن و پريدن گلناز تو آشپزخونه جا بخوره در کمال خونسردي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همون اول که بدنيا اومدم نيازمندش بودم تا حالا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز گفت : ببينم ناقلا نکنه از تو قنداق عاشق فرخ شدي و الان داري نقش بازي ميکني يا عشوه خرکي مياري براش ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره همون طور که ملاقه رو بالا ميگرفت با عصبانيت رو به گلناز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز اگه اسم اين پسره رو بياري با همين ملاقه جونت رو ميگيرم ، توي بي عقل عشق به خدا رو با عشق اين مردک ، با هم مقايسه ميکني...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز شيطون خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيلي خب بد اخلاق... اما اميدوارم کسي رو که دوستش داري پيدا کني و اين شعرها رو با اين صداي قشنگت برا اونم بخوني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت : خيلي وراج شدي گلناز ، نکنه اول صبح مامانت برات تخم کفتر عسلي کرده و کوفت کردي و اومدي اينجا تا سر منو با اون حرفاي بي سر و ته ات بخوري...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز ريز خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنخيراصلا من امروز صبحونه نخوردم که بيام اينجا شيريني تازه با چايي بخورم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره پوزخند زد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهان... پس بگو چرا بلبل زبون شدي ، ميگن سلام گرگ بي طمع نيست..! خوب حالا که مزاحم شدي کاريم غير خوردن داشتي يا نه..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز دستاشو به هم زد و گفت : آره... اومدم امروز رو بريم تو جنگل و تاب بازي کنيم جون تو خيلي هوس کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره همون طور که به کارش ميرسيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيه ياد بچگيات افتادي ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز گفت : تو فکر کن آره...جون تو خوش ميگذره مخالفت نکنيا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت : از جون خودت مايه بزار ، در ضمن من کار دارم بايد اين شيريني ها رو تحويل بدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز با ناراحتي گفت : ضد حال نزن ستاره ، منم کمکت ميکنم تا زودتر کارات تموم بشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با کمک گلناز تا چند ساعتي شيريني ها رو تو جعبه هاش چيد و آنها رو آماده گذاشت که بي بي به مغازه دارا که مي آيند دنبالش تحويل بده ، و به همراه گلناز راهي جنگل شدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغازه داران از موقعي که ستاره براشون شيريني وکيک مي پخت کسب و کارشون سکه شده بود و مردم مخصوصا بچه ها با هجوم آوردن به مغازه از هم پيشي ميگرفتند تا زودتر از اين کيک و شيريني ها بخرند... همه ي مردم ده معتقد بودند که وجود اين دختر مايه ي برکت و خيره ، و از خدا خواستار سلامتي و خوشبختيش بودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو راه جنگل يهو ستاره ايستاد و به فکر فرو رفت... گلناز که ديد ستاره ايستاده بهش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا ايستادي چيزي فراموش کردي ؟ ستاره آشفته رو به گلناز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه فرخ بياد جنگل چيکار کنيم بهتر نيست برگرديم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز با تعجب گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجب فکري کردي... فرخ تو جنگل چيکار داره ، بيا بريم و بي خودي بهونه نگير...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با نگراني به دنبال گلناز راه افتاد اما دلشوره ي عجيبي گرفته بود... وقتي جاي مناسبي رو پيدا کردند با همديگه طناب رو محکم به درخت بستند... گلناز براي اينکه تاب رو امتحان کنه روي اون نشست و به ستاره مبگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره تندتر هل بده نميدوني چه کيفي داره...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اين حين چشمش به ماه رخ و مريم افتاد ورو به ستاره گفت : ستاره ببين کي داره مياد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با ترس نگاه به روبرو کرد و با خشم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر خرمگس معرکه لعنت... اين دو تا فضول اينجا چيکار ميکنند ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ و مريم ديگه نزديک شده بودند که ماه رخ با صداي بلندي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام به دوستان بي وفا...بميرم براتون ياد بچگي تون رو کرديد..؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره که باز ديد ماه رخ ميخواد با متلکاش روزشون رو خراب کنه با عصبانيت گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر جا ميريم سر و کله ي شما دو نفر پيدا ميشه نکنه رد ما رو بو ميکشيد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست شما درد نکنه ستاره خانوم مگه ما حيوونيم که رد شما رو بو بکشيم...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدراين وقت مريم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنخير ستاره خانوم ما اومديم اينجا که تمشک بچينيم که شما رو ديدم گفتيم يه سلامي عرض کنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز من هوس تاب بازي زد به سرم و از ستاره خواستم بيايم جنگل.. هم يه تابي بخوريم و هم يه هوايي تازه کنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ با حسادت گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره حق داره بياد جنگل تا يه هواي تازه به سرش بخوره ، شايد فکرش باز بشه براي آيندهاش با فکري باز تصميم بگيره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره که به خوبي به حرف هاي نيش دار ماه رخ آشنا بود عصبي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ دوباره متلک گفتن رو شروع نکن وگرنه کلاهمون ميره تو هم...براي چي وقتي منو ميبيني اينقدر نيش ميزني ؟ نکنه سقت رو با نيش عقرب بالا بردن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنظوري نداشتم... حالا بزار يکمي تاب بازي کنيم تا زودتر از پيش شما بريم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره رو به گلناز کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز بزار بازي کنند تا زودتر شرشون کنده بشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره و گلناز کنار درخت نشستند و آنها نيم ساعتي بازي کردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيهو ستاره بلند شد و داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبس ديگه... اگه هيچي نگيم تا شب دست از اين تاب برنمي دارند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ و مريم بعد از پايين آمدن از تاب خيال رفتن نداشتند و همون جا کنار درخت نشستند ، ستاره بدون توجه به آنها روي تاب نشست و گلناز شروع به تاب دادن آن کرد... ستاره هميشه دوست داشت وقتي سوار تاب ميشود چشمهايش را ببندد و در روياهاي خود فرو برود ، او اينطور تاب خوردن را در کنار پدرش به ياد داشت ، و گلناز با پيشنهاد خوبش تو آن روز او را به ياد بچگيهاش انداخت... ياد پدر و چهره ي خندان او ستاره را به روياهايش برده بود و کامل از اطرافش غافل بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان ماه رخ ، فرخ رو کنارش ديد و رفت جيغ بزنه که فرخ با خشم با انگشت اشاره به او فهماند که فقط سکوت کنه ، ماه رخ و مريم بدون سر و صدا کنار ايستادند و با دلهره به فرخ چشم دوختند که به طرف گلناز ميرفت ، فرخ دستش را روي شونه ي گلناز زد و وقتي گلناز با برخورد دستي برگشت در بهت و حيرت فرخ را ديد که کم مونده بود از حال برود... رفت حرفي بزنه که فرخ آن را هم به روش خودش خفه کرد و گلناز را کناري زد و شروع کرد تاب را با شتاب بيشتري تکان بدهد ، همگي از اين صحنه خيلي ترسيده بودند و گلتاز همين جور که اشک به چشم داشت با خودش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره طناب رو محکم بگير که با سر نخوري زمين...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره وقتي ديد حرکت تاب زياد شده چشماشو باز کرد و طناب رو محکمتر گرفت و تقريبا داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز چيکار ميکني سرم گيج رفت ، تاب رو نگه دار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر شتاب تاب زياد بود که ستاره ميترسيد لحظه اي به عقب برگرده و کنترلش را از دست بده ، براي همين بيشتر داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز الان وقت شوخي نيست تاب رو نگه دار لعنتي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولي جوابي نيومد... گلناز هر چي ميخواست داد بزنه فرخ با غضب ساکتش ميکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز ستاره فرياد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا چرا لال شدي و جواب منو نميدي ، بخدا اگه اومدم پايين ديگه يه لحظه هم باهات حرف نميزنم ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلناز که خيلي ترسيده بود آرام آرام اشک ميريخت، جرات حرف زدن نداشت ، ماه رخ و مريم هم ديگه داشتند نگران ميشدند... همون طور که تاب داشت تکون ميخورد يهو فرخ پريد جلوي تاب و با دستاي نيرومندش تاب را جلوي پاش نگه داشت... ستاره با ديدن فرخ خيلي جا خورد و وقتي ديد که با لبخند موذي و با اون چشماي گستاخش داره تا عمق چشماي اون رو ميکاود ، خشم تو وجودش نشست و ميخواست از تاب بياد پايين که دستهاي فرخ دو طرف طناب رو گرفت و مانع پايين اومدن آن شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با عصبانيت تمام داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرو کنار لعنتي هرکجا ميرم از شر تو راحت نيستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ قهقه اي زد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن مثل سايه هميشه دنبالتم ، چيه خانوم شجاع نکنه ترسيدي ؟ صداي تاپ تاپ قلب کوچيکت رو ميشنوم ، قلبي که به من تعلق داره پس مواظبش باش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با خشم و نفرت گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تو هم ميشه گفت مرد که اينطور دخترا رو به دام مي اندازي ؟ مگه من شکار تو هستم که همه جا در کمين من نشستي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ خنديد و براي يه لحظه به لب هاي ستاره خيره شد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرست حدس زدي عزيزم... تو شکار امروز و فرداي مني ، ديدي چطوري غافلگيرت کردم که هيچ کدام از دوستات نتونستند نجاتت بدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اين به به بعد اونا ديگه دوستاي من نيستند ، من با يه مشت آدم ترسو کاري ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره هرچي تلاش کرد که از دست فرخ رها بشه نشد... تلاش بيشترش فقط اون را به فرخ نزديک تر ميکرد به طوري که نفساي گرم فرخ روي پوست صورتش حس ميکرد و اين وضعيت داشت حالش رو به هم ميزد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلاش تو فايده اي نداره تو امروز تو دستاي من اسيري ، تا تکليفم رو معلوم نکني نمي زارم بري ، پس جواب منو همين الان بده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا حالا کسي تو جنگل از دختري خواستگاري کرده که تو نفر دوم باشي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ خنده ي بلندي کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه مشکل تو همينه ايرادي نداره همين امشب با خان ميام خواستگاري خوبه خوشگلم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره از گستاخي فرخ خونش به جوش آمد و با خشم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن از اول گفتم که قصد ازدواج ندارم اونم با تو ، پس بهتر به زحمت نيفتي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانيت فرخ باعث شد که گلناز فکر کنه الان فرخ يه سيلي تو گوش ستاره ميزنه اما فرخ به راحتي خودش رو کنترل کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين حرف آخرته ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با اطمينان گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اول هم حرف اول و آخرم بوده چيزي عوض نشده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ از زور عصبانيت دستي توي موهاش فرو کرد که ستاره از اين فرصت استفاده کرد و خودش رو از چنگ فرخ نجات داد و از تاب پريد پايين و يه نگاه پراز ترحم به دوستاش کرد و به طرف خونه راه افتاد... اما فرخ با يه جهش پريد جلوش و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با بد کسي در افتادي ، مثل اينکه بايد از راه زور و اجبار وارد بشم ديگه چاره اي برام نذاشتي ، خودت ميدوني چقدر دوست دارم براي همين اذيتم ميکني ، نزار ريشه ي کينه تو وجودم رشد کنه ، من اگه از کسي متنفر بشم تا دودمانش و به باد ندم ساکت نمي شينم ، ستاره نزار به خاطر عشق تو مرد خطرناکي بشم ، به خودت و مردم ده رحم کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با خشم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن از تهديداي تو نمي ترسم ، سرنوشت مردم ده هم دست خودشونه ، اگه کسي ميترسه و حاضره در برابر ستمهاي تو کوتاه بياد ، حقشونه که تاوان بذدلي خودشون رو بدند به من هيچ ربطي نداره... شما هم بريد اين دام رو يه جايي پهن کنيد که مطمئن باشيد پرنده اي روي اين دام مي شينه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره با زدن تير خلاصي به همه ي اميد و آرزوهاي فرخ راهي خونه شد و فرخ همان طور که شاهد رفتن ستاره بود فرياد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو نميتوني از دست من فرار کني ، منتظر روز هاي بدتر از امروزم باش ، نميزارم آب خوش از گلوت پايين بزه ، بخدا پاش بيفته ازت انتقام ميگيرم ، از من فرار ميکني ؟؟... ولي جايي بهت ميرسم که روزنه اي براي نفس کشيدن نداشته باشي منتظر اون روز باش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستاره ديگه دور شده بود و شايد حرفاي آخر فرخ رو نشنيد اما دوستاش که تهديد فرخ رو شنيدند به خودشون لرزيدند چون ميدونستند که فرخ مرد خطرناکيه و هر کاري بخواد ميتونه انجام بده حتي اگه بخواد ميتونه ده رو با آدماش به آتيش بکشه... فرخ بعد از تهديداش اونجا رو ترک کرد و به طرف خونه ي خان به راه افتاد ، وقتي دور شد گلناز شروع به گريه کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه چطوري تو چشماي ستاره نگاه کنم ؟ اگه اين ترس لعنتي نبود به اين وضع دچار نميشديم ، لعنت به تو فرخ که روزمون رو خراب کردي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمريم با ناراحتي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ي ما ترسيده بوديم... نگران نباش ستاره دختر عاقليه ميدونه که ما تقصير نداريم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون شب سه نفر بودند که خواب از چشماشون رفته بود ، يکي از اونها فرخ بود... هر چي ستاره رو بيشتر ميديد در تب و تاب رسيدن به او بيشتر مي سوخت مخصوصا که امروز از نزديک نفساس خوش بوي اون رو نفس کشيده بود و اين حالت اون رو بيشتر عاشق و بي قرارتر ميکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستي اين پديده ي عشق چيه که به سراغ هر کس ميره اون رو به چنان تحولي ميکشه که ديگه در جسم خاکيش پا نميگيره..؟ عشق وقتي مياد از سر هيچ عضو واندامي نميگذره ، همه رو صاحب و مالک ميشه و از همه ي سلول ها متجلي ميشه و ميتابه ، از معجزه ي عشق ، چشماي فرخ براق تر ، حرکاتش ديوانه تر ، و قلبش با ديدن معشوق تندتر مي تپه... با اين اوضاع فرخ مانع سختي شده بود سر راه ستاره و اون شب تمام حرکات و نگاه ستاره رو به خاطر داشت و از اين همه شجاعت لذت ميبرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشماني که اون شب خواب رو به خود نديد ستاره بود ، وقتي به ياد اون صحنه مي افتد بدنش به يکباره يخ ميکرد ، اونقدر از فرخ متنفر شده بود که حد نداشت ، امروز فرخ وقيحانه به اون نزديک شده بود و آهنگ دوست داشتن رو برايش کوک ميکرد ، وقتي يه مرد اينقدر آزاد باشه و اينطور آشکارا به ناموس مردم نزديک بشه فاتحه ي اين ده خونده بود و ديگه حرمتي تو اين ده براي دخترا نميموند ، چه کسي براي نريختن آبروش تلاش ميکرد ؟ چه کسي رو داشت به جز بي بي که حتي دونستن اين مسئله براي اون از مرگ هم بدتر بود ، فقط به خدا پناه آورد و از اون کمک خواست که مواظب آبروش باشه و نزاره لکه ي ننگي دامن پاک اون رو لکه دار کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو چشمي که از همه بيدارتر و اشک آلود بود ، گلناز بود... او با ترس بي موردش تنها دوست وفادارش رو از دست داده بود ، از دست دادن ستاره که بهترين و صبورترين دوست اون بود خيلي براش سخت بود و هرگز نميتونست روزي بياد و اون ستاره رو نيبنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اون روز به بعد ستاره ديگه از خونه بيرون نرفت و ديگه هم گلناز رو نديد ، سرگرمي او پختن کيک و شيريني بود و ساعتها سرش رو با اين کار گرم ميکرد ، بي بي از رفتاراي ستاره و ساکت شدنش به شک افتاد و بارها علت اون رو از ستاره ميپرسيد ولي ستاره هميشه طفره ميرفت و يه چيزي ميگفت تا بالاخره بي بي دست از سرش برميداشت اما قانع نميشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر يکي از روزها فرخ با سر و صداي زيادي که از حياط خانه ي خان مي آمد بيدار شد ، وقتي به ساعتش نگاه کرد ساعت ده بود ، نگاهي به اتاق انداخت و مادرش رو ديد که کنار پنجره نشسته بود و بيرون رو تماشا ميکرد... فرخ با بي حالي از مادرش پرسيد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيرون چه خبره ؟ چرا اين ابله ها اينقدر سر و صدا ميکنند ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه رخ که متوجه بيدار شدن فرخ شد با خشم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجه عجب بالاخره از خواب نازنين بيدار شدي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ که متوجه ي ناراحتي مادرش شد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر باز چي شده که اينقدر عصباني هستي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير گفت : روت خيلي زياد شده از خودت بپرس که چرا عصباني هستم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت : اول صبح معما طرح ميکني ؟ من چه خبر دارم که براي چي عصباني هستي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير اين بار با خشم بيشتر گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکي غير از تو باعث خشم من ميشه ؟ اون از ديشب که مست اومدي خونه و تا صبح نذاشتي بخوابم ، اونم از حالا که طلبکارم هستي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ تقريبا با فرياد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول صبح حوصله داري هي غرغر ميکني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول صبح چيه پسر ، لنگ ظهره بلند شو تا بيشتر از اين عصباني نشدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اين وقت خورشيد به همراه يونس پسرش اومدند تو اتاق و يونس خودش رو پرت کرد تو بغل فرخ و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام دايي چقدر ميخوابي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ خنديد وگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام پهلوون... ديشب خيلي خسته بودم برا همين امروز خيلي خوابيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير پوز خندي زد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبفرما اين نيم وجبي هم از دست خوابيدن تو معترض شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداداش جون دوباره چيکار کردي که مادر از دستت شکاره...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت : خوبه خودت مادر رو ميشناسي چه اخلاقي داره هي بيخودي ازم ايراد ميگيره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير اين بار ديگه به جوش اومد و داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاشو برو بيرون وگرنه داد ميزنم پسره ي پرو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ لبخندي زد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم دارم ميرم لطفا شما داد نزن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به خورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين جا چه خبره ؟ اين همه سر و صدا برا چيه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخبري نيست ، خان علي امروز مهمان ماست خدمتکاران دارند نهار رو آماده ميکنند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ با کلافگي دستي توي موهاش کشيد و نفسش رو با خشم بيرون فوت کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاي بابا گفتم چي شوه ؟ اينگار امير السلان نامدار ميخواد بياد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد دست يونس رو گرفت و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيا دايي جون تا من دست و صورتم رو بشورم با هم بريم تو باغ تا هم من اونجا صبحونه بخورم هم تو تاب بازي کني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي فرخ رفت خورشيد رو به مادرش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر چرا اول صبح اوقات خودتت رو تلخ ميکني ؟ حالا دو ساعت بيشتر بخوابه مگه چي ميشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخه دخترم حرف اين دو ساعت نيست ، اين شب نخوابيدنش منو نگران کرده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با خنده گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشما الان از خوابيدن فرخ مي ناليد ، بعد ميگيد چرا شبا نميخوابه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير سري از روي تاسف تکون داد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترم چرا منظور منو نميگيري ؟ اين برادرت مدتيه اوضاعش به هم ريخته است ، شبا دير مياد وقتي هم مياد مسته ، تاسحر دور خودش راه ميره و با خودش حرف ميزنه ، نزديکي هاي سحر از خستگي خوابش ميبره ، براي همين تا لنگ ظهر ميخوابه ، ميترسم بلايي سرش بياد يا خان چيزي بفهمد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگران نباشيد اون جوونه و داره خوش ميگذرونه ، خودم باهاش حرف ميزنم ببينم چي شده ، شما پاشيد يه آبي به صورتتون بزنيد تا عصبانيتتون کم بشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد مادرش رو بوسيد و از اتاق اومد بيرون و ماه منير رو با يه دنيا آشفتگي تنها گذاشت ، اون ميدونست که خون اون نامرد تو رگهاي فرخ جريان داره و اين طرز برخورد و رفتار هم به اون مرد رفته ، اين راز دردناک رو تو سينه حبس کرده بود و ميدونست که با فاش شدن اون به ضررش تموم ميشه ، اگه خان از رفتن فرخ به کافه ها و مست برگشتنش ميفهميد در برابر دامادش خورد ميشد و آبرويي برايش باقي نمي ماند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد بعد از سر زدن به آشپزخونه و ديدن غذا و دستوراتي که به هر يک از خدمتکاران داد به طرف باغ حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نزديکي منزل خان ، قطعه زميني به مساحت سه هزار متر مربع بود که سالارخان اون رو به باغي زيبا تبديل کرده بود ، اين باغ در بهار و تابستان اينقدر خرم و شاداب بود که در ميان مردم ده معروف به بهشت روي زمين نام گرفته بود در ميان باغ يه آلاچيق درست کرده بودند که دور تا دور آن نيمکت چيده بودند و ميز بزرگي هم در ميان آن خودنمايي ميکرد ، در اين باغ انواع درختان ميوه و گلهاي زيبايي بود که از بوي آنها آدم سر مست و شاد ميشد ، در کنار باغ چشمه اي بود که آب زلال آن از کوههاي اطراف سرچشمه ميگرفت و رفته رفته خود رو به اين باغ ميرسوند و از آنجا راهي مزارع تشنه ي گندم زارها ميشد و حرارت دل سوزان اين زمين ها رو خنک ميکرد ، طرف در آلاچيق به اندازه ي يک متر و نيم تا در بزرگ باغ سنگ فرش هايي ديده ميشد که براي عبور افراد درست شده بود ، عزت خان مابين دو درخت تنومند تاب زيبا و راحتي را بسته بود که حتي وزن آدم بزرگا رو هم ميتونست تحمل کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد وقتي وارد باغ شد فرخ رو ديد که با شور و سر و صدا يونس رو تاب ميداد و يونس هم با خنده هاي کودکانه اش جو خوشي رو به سکوت اين باغ داده بود... فرخ وقتي فهميد خواهرش تو آلاچيق نشسته به يونس گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيونس جان حالا يکمي تنهايي بازي کن تا ببينم مادرت که اومده باهام چيکار داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيونس که متوجه ي مادرش شده بود دستي برايش تکون داد و خورشيد هم متقابلا برايش دستي تکون داد و يه بوسه هم برايش فرستاد... فرخ وقتي اومد تو آلاچيق صبحانه ي مفصلي رو روي ميز آلاچيق ديد و از خواهرش تشکر کرد و به خوردن مشغول شد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ حين خوردن گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوردن خامه ي تازه و عسل در اين بهشت چه کيفي داره ، البته اگه خدا يه دونه از اين حورياي بهشتي هم برامون ميفرستاد که خيلي عالي ميشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از حرفاش زير چشمي نگاهي به خورشيد کرد که داشت شيطون نگاهش ميکرد و فرخ هم شيطون لبخندي زد ، فرخ الان آرزوش اين بود که اين حوري بهشتي به غير از ستاره کسي ديگه اي نميتونه باشه و اميد داشت که در آينده اي نزديک اين زيبا رو رو در کنار خودش تو همين باغ داشته باشه ، ياد لبهاي وسوسه انگيز ستاره که مي افتاد ضربان قلبش روي هزار ميرفت و پشيمون بود که چرا اون روز توي جنگل وقتي ستاره تو حصار دستاش اسير بود اون رو نبوسيده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ يکي از شيريني هاي تو ظرف رو برداشت و گازي به اون زد و بعد با اخم هاي در هم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينا چيه اين ننه گوهر به خورد ما ميده ؟ مثل نون خشک مي مونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد جواب اعتراض برادرش و داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان به فکر کسيه که تو پختن شيريني و کيک مهارت کافي رو داشته باشه ، همين روزا يکي رو پيدا ميکنه ، ننه گوهر ديگه پير شده و نميتونه شيريني هاي خوبي بپزه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاميدوارم هر چه زودتر يکي رو پيدا کنه و ما رو از شر اين شيريني هاي خشک و سوخته نجات بده..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از لحظاتي فرخ که نگاه خورشيد رو متوجه ي خودش ديد همان طور که چايي ميخورد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيه... چرا حرفتو نميزني چي شده باز...؟ خورشيد با تعجب گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن... مگه ميخوام حرفي بزنم..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ خنديد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگو خواهرجون ... ما خودمون ذغال فروشيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوبعد غش غش خنديد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد که حالا جرات پيدا کرده بود بفهمه اين روزا چرا حال فرخ خوب نيست گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره ميخوام باهات صحبت کنم ، حالا تو صبحونه ات رو بخور تا بعد با هم حرف بزنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگو گوش ميکنم صبحونه ام تموم شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد يکمي مکث کرد و يه نگاهي هم به يونس کرد که داشت آب بازي ميکرد و بعد رو به برادرش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ يکمي مراعات مادر رو بکن ، اون نگران توست ، مادر ميگه رفتارت عوض شده شبا دير مياي خونه ، چي شده ؟ چرا اين روزا اينقدر عصباني هستي ؟ چه اتفاقي برات افتاده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ با اخم هاي درهم گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوبه مثل اينکه مادر راپورت کاراي منو به گوش شما هم مي رسونه ، براي چي دير ميام خونه ؟ اون با اخلاق و رفتار زشتش منو از خونه فراري داده ، هميشه ازم ايراد ميگيره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد گفت : وقتي تو شبا دير مياي خونه واونهم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه خورشيد جرات ادامه حرفاش رو نداشت ، نميدونست چرا با اينکه از فرخ بزرگتره اما هميشه ازش مي ترسيده ، جذبه و جدي و خشن بودن برادرش هميشه ترس رو به طرف مقابل منتقل ميکنه و خورشيد هم از خشم فرخ هميشه ترسيده بود و الان هم نميتونست به طور مستقيم اشتباه برادرش رو بهش گوشتزد کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدراين موقع خورشيد ساکت شد و حرفي نزد ، فرخ که متوجه ي حرف آخر خواهرش شده بود گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا حرفت رو تموم نکردي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با احتياط گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزي نميخواستم بگم ، فقط مواظب مادر باش و اون رو کمتر اذيت کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با گفتن حرفاش به طرف در آلاچيق رفت که فرخ فوري جلوي اون رو گرفت و با عصبانيت کامل گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفت رو بزن وگرنه نمي زارم از اينجا بري ، مادر در مورد من چي بهت گفته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با ترس نگاهي به برادرش که از خشم سرخ شده بود کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر ميگه تو شبا مست مياي خونه ، براي چي اينقدر مشروب ميخوري ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ فرياد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس مادر زاغ سياه منو چوب ميزنه ، زن خودخواه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد که از اين حرف فرخ ناراحت شده بود با صداي بلندي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيعني چي... ؟ چرا به مادر توهين ميکني اون فقط نگران توست... وقتي مست مياي خونه اگه کسي نزديکت باشه ميفهمه چيکار کردي ، ديگه نميخواد مادر زاغ سياه تو رو چوب بزنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ فرياد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن آزادم هر کاري دلم بخواد انجام ميدم ، مادر يا خود تو نميتونيد تو کاراي من دخالت کنيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با آشفتگي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو ميفهمي چي ميگي ؟ اگه خان تورو تو اون وضع ببينه چه جوابي بايد بهش بدم...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ بيشتر فرياد زد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تو هيچ ربطي نداره من چيکار ميکنم ، بهتر به زندگي خودت برسي و جواب خان رو به عهده ي خودم بزاري...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با نفرت گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا که خوب جواب محبت هاي خان رو دادي ، نميدونم وقتي خان بفهمد چطوري بايد تو صورتش نگاه کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ نعره زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد بس کن ، تو هم مثل مادر فقط بلديد نصيحت کنيد ، وقتي شما به من خوبي ميکنيد که از کارهاي من ايراد نگيريد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشايد تو خواستي کاراي غير اخلاقي بکني که در شان خانواده ي خان نباشه من و مادر نميتونيم ساکت بمونيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ که ديگه از زور عصبانيت داشت منفجر ميشد داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهتره بري ديگه داري عصبانيم ميکني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد با فرياد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو تهديد نکن ، تو حق نداري با من اينطوري حرف بزني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ فرياد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرو گم شو از اين باغ بيرون ، تو و مادر اصلا حرف حاليتون نيست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد اصلا انتظار چنين برخوردي رو از فرخ نداشت ، يونس با فرياد فرخ اومده بود پيش اونها و پشت مادرش پنهون شده بود و ميترسيد که جلو بياد ، خورشيد همين جور که از الاچيق بيرون ميرفت با بغضي در صداش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو يه رواني هستي اصلا نميشه دو کلمه حرف حساب با تو زد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس دست يونس رو گرفت و از باغ بيرون زد ، خورشيد واقعا اوضاع فرخ رو بهم ريخته مي ديد و از اون مي ترسيد که نکنه دسته گلي به آب داده که اين طور آشفته شده ، حق رو به مادرش ميداد فرخ ديوونه شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر ستاره و بدست آوردن اون ، وضعيت روحي فرخ رو متزلزل کرده بود ، رفتار ستاره و جواب منفي اون به درخواست ازدواجش باعث اين رفتارهاي زننده عليه خواهر و مادرش شده بود ، حرفاي نيش دار ستاره مثل زخم شمشير قلب او رو زخمي کرده و سيستم عصبي او رو بهم ريخته بود... خورشيد براي اولين بار به چشماي برادرش که نگاه ميکرد مي ترسيد ، فرخ وقتي خشمگين ميشد مثل ديوونه هاي زنجيري بود که براي رهايي خود به همه حمله ميکرد و اگر لازم ميشد همه رو از سر راهش برمي داشت ، از اين به بعد ترس دوباره روي زندگي خورشيد سايه انداخته و تمام امنيت خاطر او بهم خورده بود... ترس بيشتر خورشيد ، شکست اعتماد خان به فرخ بود اگه خان از تمام کارها و رفتارهاي فرخ بويي ميبرد آن وقت همه چيز بهم ميخورد و ديگر آرامشي براي اون وجود نداشت ، خان با مسئوليت سنگيني که به عهده ي فرخ گذاشته بود و او را مشاور خود در مال و املاک خود کرده بود ، انتظار اين رو نداشت که فرخ در امانت خيانت کنه و اينها مشکلاتي بودند که به تازگي براي خورشيد درست شده بود و بايد با راهنمايي مادر سعي در رفع آن بکنند تا خان متوجه ي آنها نشده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد عصباني با يونس پيش مادرش برگشت ، يونس خودش رو تو آغوش ماه منير انداخت و خود رو بين دستاش پنهون کرد ، ماه منير که از حالات خورشيد وترس يونس فهميده بود که اتفاقي افتاده رو به خورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچي شده ؟ اين بچه از چي ترسيده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اينکه خورشيد حرفي بزنه يونس گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ... مامان با دايي فرخ دعوا کرد و دايي سر مادرم خيلي داد زد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير خيلي از حرفاي يونس جا خورد ، ولي جلوي يونس خونسردي شو حفظ کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعيبي نداره نوه ي گلم ، حتما خسته بوده ، تو هم يه موقع به پدرت حرفي نزني ، خودم فرخ رو دعواش ميکنم ، حالا پا شو برو تواتاقت بازي کن تا پدرت بياد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيونس گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم مادر بزرگ... ولي به دايي فرخ بگو ديگه مامانم رو دعوا نکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير با عشق يونس رو بوسيد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه عزيزم ، دايي فرخ ديگه غلط ميکنه خورشيد منو دعوا کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيونس رفت و خورشيد با حالتي گرفته در کنار پنجره ايستاد و بيرون رو تماشا ميکرد ، ماه منير ازش پرسيد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي چي باهاش دعوا کردي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد عصباني گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباهاش دعوا نکردم ، وقتي ازش ميپرسم چته و اين چند وقت چرا مست مياي خونه ؟ عصباني ميشه و سرم داد ميزنه که به تو هيچ ربطي نداره ، هر کاري دلم بخواد ميکنم ، بعدم منو با فرياد از باغ بيرون کرد ، بخدا اگه يونس نبود حتما کتکم زده بود ، ديوونه شده ، زده به سرش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير با آشفتگي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگفتم اين پسره يه مرگشه ؟ اونوقت تو بگو جوونه اشتباه ميکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد که هنوز از رفتار فرخ عصبي بود گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون حتي لياقت نصيحت هم نداره ، بهتره ديگه کاري به کارش نداشته باشيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير همين طور که تو خودش فرو ميرفت گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا زياد خودت رو نگران نکن ، بايد بفهميم چه اتفاقي براش افتاده که اين طور بهم ريخته ، تو ديگه تو اين کار دخالت نکن خودم باهاش حرف ميزنم ، فقط مواظب باش يونس يه موقع حرفي به خان نزنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخورشيد گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم مادر... کاري نداريد براتون انجام بدم...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه منير گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه عزيزم... توران هست تو برو ، الان مهمونت از راه ميرسه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفتاب عالمتاب در آسمان پرتو افشاني ميکرد که مهمان خان از راه رسيد ، خان و خورشيد براي خوش آمدگويي به حياط رفتند و با گرمي از مهمانشون استقبال کردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان : سلام به دوست قديمي ، صفا آورديد خوش اومديد ، بفرماييد بالا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : سلام به تک پسر سالارخان نامدار خوشحالم که دوبار شما و خانواده تان رو ميبينم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به خورشيد کرد و با او هم سلام و عليکي کرد و با هم به اتاق رفتند... اين دو دوست از قديم با هم رفيق بودند و تا حالا دوستي آنها از بين نرفته بود ، هر دو هميشه در کنار هم به ياد گذشته و خاطرات خود مي افتادند و ياد خوش نوجووني و جووني را با دلي شاد بازگو ميکردند ، آنها بيشتر اوقات با هم به جنگل رفته و شکار ميکردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي بعد از گپي کوتاه با خان و خورشيد ، سراغ فرخ رو گرفت که خان ، مراد رو که يکي از سرسپرده هاي خان و فرخ بود و به دنبال فرخ فرستاد ، چيزي نگذشت که فرخ با در زدن ورود خود رو اعلام کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ : سلام خان علي قدم رنجه کرديد ، خوش آمديد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : سلام فرخ جان... به به..! چه جوونه رعنايي شدي ، خيلي وقت بود که شما رو نديدم ماشالله براي خودت مردي شدي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ : اين نظر لطف شماست ، کم سعادتي ما بوده که اينقدر دير شما رو ملاقات ميکنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : خواهش ميکنم پسرم... اينقدر اين مردم ده ما گرفتاري درست ميکنند که وقتي براي دوستان نمي مونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان : آخه نا رفيق اينم بهونه است که اينقدر دير به ما سر ميزني ؟ با اصطلاح ما از قديم رفيق شفيق بوديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : خيلي شرمند هستم ، اميدوارم بتونم محبت هاي شما رو جبران کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان : خواهش ميکنم دشمنت شرمنده باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي رو به فرخ گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب فرخ جان چيکار ميکني خوش ميگذره...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ : خيلي ممنون... در حال حاضر در خدمت آقام هستم ، خان از چند سال پيش به ما محبت داشتند و با در اختيار گذاشتن امور کاري و حساب رسي به اونها ، من رو به شخصه شرمنده ي بزرگواري خودشون کردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : آفرين پسرم... آدم خيلي خوبه اعتماد خودش رو به شکلي نشون بده ، مباشر خوب و کاردان و قابل اعتماد براي يه ارباب موفقيت بزرگي محسوب ميشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان در ادامه ي حرفاي خان علي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله همين طوره که مي فرماييد... از روزي که خواهر فرخ زن بنده شده من خوشبخت ترين مرد دنيا شدم و در کنار همسر با وفايي مثل خورشيد که براي من آخر آرزوهامه و کمک فرخ که مثل پسرم عزيزه ديگه هيچ دغدغه اي تو اين دنيا ندارم بار سنگين اين مسئوليت الان بيشترش روي دوش فرخه و تا حالا هم به خوبي از عهده ي اون بر اومده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : بله جاي تشکر و قدرداني هم داره... راستي فرخ ازدواج کردي يا نه...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ اول از پرسش خان علي جا خورد ولي خيلي زود خودش رو جمع کرد و در جواب خان علي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز کسي رو در نظر نگرفته ام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما با خودش فکر کرد : فقط ستاره است که ميتونه تو قلبم جايي داشته باشه که اونهم به موقع با پاي خودش مياد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : فرخ جان هر موقع تصميم گرفتي با منم مشورت کن ، دختران زيبا و نجيبي رو ميشناسم که از خانواده هاي بالا و با فرهنگي هستند که مطمئنم به درد شما ميخورند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان : چشم خان علي هر موقع اين آقا فرخ ما راضي شد بره قاطي مرغا اول از همه شما رو در جريان ميگذاريم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمگي خنديدند و لحظه اي سکوت بينشون ايجاد شد که فرخ از اين سکوت استفاده کرد و رو به خان گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا اگه اجازه مي ديد و جسارت نيست يکمي از حسابا مونه که تا موقع ناهار به آنها رسيدگي کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخان علي : نه بابا برو... ولي نميتوني منو گول بزني وقتي اسم زن اومد چهره و چشمات شاد شدند و اين نشونه ي خوبي ميتونه باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرخ خنده اي کرد و با اجازه از اتاق بيرون زد ، پس از رفتن فرخ خان علي گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل اينکه خودش هم موافقه ازدواجه و اينطور که من از چهره اش خوندم يکي رو هم زير نظر داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به خورشيد کرد و ادامه داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir