رمان داستان کوتاه امپراتور به قلم حمید درکی
داستان درمورد اسبی از باشگاه اسب سواری آقای خادم است. آقای خادم دختری 12 ساله به نام مهتاب دارد که از ناحیه پا فلج است. امپراتور اسب بی نظیری هست که مورد توجه مسابقه آقای خادم بوده و کارگری به نام آتیلا که با آن اسب بسیار بد رفتار است و باعث میشود آقای خادم وی را اخراج کند. آتیلا برصدد تلافی است که ...
ژانر : داستان کوتاه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ دقیقه
ژانر :داستان کوتاه
خلاصه :
داستان درمورد اسبی از باشگاه اسب سواری آقای خادم است. آقای خادم دختری 12 ساله به نام مهتاب دارد که از ناحیه پا فلج است. امپراتور اسب بی نظیری هست که مورد توجه مسابقه آقای خادم بوده و کارگری به نام آتیلا که با آن اسب بسیار بد رفتار است و باعث میشود آقای خادم وی را اخراج کند. آتیلا برصدد تلافی است که ...
امپراتور اسب سیاه نژاد ترکمن آقای خادمی ، مزرعه دار میکانیزه پرورش اسب درشمال شهرماست که براثر پیروزی دررقابت های اسب دوانی ، شهرت فراوانی بدست آورده بود و در رده سلبیریتی های معروف جامعه قرار داشت که مجلات و ارباب رسانه ، اخباری را از او هر از گاهی منتشر کرده ، و محبوبیتی روزافزون برایش به ارمغان داشت.
کودکان ساعاتی خوش درکنار این قهرمان ملی شکوهمند ، سرمی کردند.
مهتاب دختر۱۲ ساله خادمی که درجریان یک حادثه دلخراش ، مادرش را ازدست داده واز دوپا دچارآسیب شدیدی شده بود که با وجود صرف هزینه های هنگفت، جهت راه رفتن ، متکی به دو عصای بلند زیر بغلی وحتی صندلی چرخدار بود و درست مانند پرورش خادمی ، علاقه بسیاری به اسب این موجود با شکوه دارد، آما آرتا کره اسب چند ماهه امپراتور است که صفات و ویژگی های فیزیکی بسیاری را ازپرورش به ارث برده وانتظار می رود به مانند او، آینده درخشانی درپیش روی داشته باشد .
هرچند دلبر مادیانی که او را به دنیا آورد به هنگام وضع حمل او از دنیا رفت و یتیم شد اما انس والفتی که با مهتاب پیدا کرد ، رابطه فوق العاده ای بین آن دو پیدا شد ، بطوریکه تیتراول اخبار شدند .
آقای خادمی که بعد فوت همسرش به مهتاب خیلی رسیدگی می کرد یک روز به اصطبل رفت و لحظاتی را درنوازش امپراتورگذراند ، سپس آتیلا مرد جوان ۳۱ ساله ترکمنی چابکسوارش را صدا زد :
آتیلا ، آهای آتیلا کجایی؟
آتیلا : بله آقا اینجام ، الان خدمت می رسم .
مدتی بعد آتیلا درحالیکه لباس کار بر تن داشت به سمت او آمد : بله آقا چه فرمایشی دارید ؟
خادمی : اون زین اسب انگلیسی رو برام بیاروامپراتور را جهت گردش آماده کن .
آتیلا : اما آقا این حیوون تازه واکسن زده ونباید به او فشار وارد بشه .
خادمی درحالیکه پوزه امپراتور را بوسه می زد گفت : چند باربهت تذکر دادم ، این اسب شناسنامه داره مثل آدمها شخصیت داره درست صداش بزن ، حیوون چیه ؟ بگو ، امپراتور ،ببین وقتی اسمش رو می برم چطوربه من نگاه می کنه ،امپراتور یه بوس به من بده ، آها، آفرین پسرخوب ،دیدی خیلی خوب می فهمد ، بخدا درجه شعور و شخصیت امپراتورازخیلی آدما بیشتره محبت می فهمه و دستورات روخوب ودرست انجام می ده .
آتیلا: البته ببخشید آقا ، باید اسمش رو صدا می زدم اما دراین مسابقه آخری بد خلق بود .
خادمی نگاه تندی به آتیلا انداخت و گفت : حتما ازت بی احترامی دیده صد باربهت گفتم هیچوقت شلاق دستت نگیرو نزار امپراتور اون وسیله شکنجه رو دست ببینه چرا نمی فهمی ؟
آتیلا درحالیکه زین را به پشت امپراتور می انداخت گفت : آقا بخدا ازوقتی که شما تذکردادی دیگه هرگز شلاق دستم نگرفتم اما ازم بدش میاد و به دستوراتم عمل نمی کنه .
خادمی : همینه دیگه فکرت خرابه ، دستوریعنی چی ؟
ازش خواهش کن با یابو حرف نمی زنی که ، امپراتور مثل من و تو عقل وشعور درک و فهم داره چرا حرف من ودخترم مهتاب رو می فهمه و خوب همراهی می کنه چون ما بهش احترام می زاریم اما تو فکرمی کنی چون انسان هستی حتما از امپراتور مقامت بالاتره ..
آتیلا که کمی دلخورشده بود ، گفت :آقا من باعث شدم امپراتور در مسابقات اول بشه شما بهتر از من چابکسوار پیدا نمی کنید، ما نسل درنسل اسب سواربودیم ، بقول پدرم ما روی زین اسب به دنیا آمدیم و همون جا هم ازدنیا می رویم خود پدرم به همراه اسبش دریک جدال قبیله ای کشته شد .
خادمی : همینه دیگه شماها جنگجو بودید وخشن رفتار می کنید ومتکی به شلاق هستید
دارم بهت می گم اگردست کسی شلاق ببینم ازمزرعه پرتش می کنم بیرون اینا مثل ما حس دارند درد رو هم می فهمند باید انسانهای بی رحم تنبیه بشن نه این زبون بسته نجیب ، حالا زود باش امپراتورو آماده کن تا مهتاب بیاد یک دورباهاش بزنه فقط به غیر از بچه ها که برای تماشا می آیند هیچکس رو نزار نزدیکش بشه .
دراین موقع مهتاب به کمک چوب دست زیربغل خود آمد و با کمک آتیلا وپدرش سوار امپراتورشد و آن دو به نرمی از اصطبل بیرون رفتند ودر زیر آفتاب لذت بخش بهاری چند بار زمین مسابقه را طی کردند ،خادمی که با لذت فراوان به مهتاب نگاه می کرد رو به آتیلا گفت :
برو آرتا کوچولوی زیبا رو بیار کنارپدرش کمی بدود . آتیلا که آن روز با شنیدن خبری از ولایتش حال درستی نداشت با بی میلی به سراغ آرتا کره اسب محبوب مهتاب رفت و او را به داخل محوطه هی کرد اما آرتا مردد درپیشخوان درب ورودی ایستاد و مضطرب اطراف را نگاه می کرد و متوجه حضور مهتاب نشد ،آتیلا دستش را به دور گردن آرتا انداخت ، و او را به بیرون کشید اما آرتا مقاومت می کرد و قصد داشت تا سر و گردن خود را از حلقه دست او برهاند اما آتیلا رفته رفته عصبانی شده با دست اینبار محکم به پشت آرتا نواخت و او را آزرده خاطر کرد،کره اسب به محض دیدن مهتاب وامپراتور به سمت آنان دوید درحالیکه شیهه کوتاهی که به تازگی یاد گرفته بود می کشید . شاید داشت ازرفتار آتیلا گلایه می کرد که ناگهان امپراتور با دیدن بی قراری آرتا و رفتار تند آتیلا به روی دو پای خود بلند شده و چند شیهه خشمگین کشید ، مهتاب نیز که پشت او قرارگرفته بود ، تعادل خود را ازدست داد واز پشت امپراتور محکم برزمین افتاد ونفس درسینه اش حبس شد ، امپراتوربه سمت کره خود دوید و هر دو چرخی به دورمیدان زدند و هنگامی که متوجه سقوط مهتاب برزمین شد به طورغیرمنتظره ای به بالای سر دختر بچه رفت و اورا درمیان دستان وپاهای خود گرفت که برطبق غریزه آسیبی به مهتاب وارد نشود، خادمی با شتاب به سمت آنان دوید و دخترش را در آغوش گرفت و به کناری برد و بلند فریاد کشید: برای دخترم آب بیارید تو را خدا یکی کمک کنه . مدتی بعد تنی چند از کارگران به آنان رسیدند و مهتاب توانست چشمان خود را بگشاید و نفسی تازه کند و به پدرش گفت : بابا من خوبم چیزیم نشده امپراتور ناراحت شد ، تقصیراون نبود .
خادمی در حالیکه اشک می ریخت گفت : می دونم دخترم امپراتور وقتی فهمید تو به زمین افتادی آمد و ازت محافظت کرد و در حالیکه بلند فریاد می کشید روبه جمعیت گفت : این اسب اومد ازبچه من محافظت کرد اما این مرد ترکمنی مثلا چابکسوارش هم بود ، به کره اون ، به بچه اون بی احترامی کرد ، شما به من بگید ، کدوم اینها حیوون هستند ، این اسب یا این مرد خشن .
سپس رو به آتیلا گفت : مرد چرا جلوی اسب پدر، کره اش را هل دادی مگه به تو نگفتم درست رفتار کن ، چرا آدم نمی شی ؟
چند ماهه اومدی اینجا جهت کار، همش امپراتور ازت عصبانیه برو یک قسمت دیگر کارکن ، نبینم دستت به این اسبان مظلوم بخوره ، اینا هم مخلوق خدا هستند ، چرا شلاق دستت می گیری ؟
آتیلا دستپاچه گفت : ببخشید قربان عذر می خوام امروز صبح شنیدم نامزدم با یک مرد غریبه دیده شده ازسرصبح توی خودم نیستم باید برم ولایت ، موضوع رو پیگیری کنم ما ترکمن ها قوم غیرتمندی هستیم ، نمی توانیم این چیزها رو تحمل کنیم.
خادمی فریاد کشید : باید تلافی کار دیگران را روی سراسبهای اصیل و نایاب من در بیاری ، برو قسمت علوفه کارکن تا برات مربی بگیرم ، بجای اسب ، تو را تربیت کنه .
آتیلا درحالی که از شدت خشم به خود می لرزید ازآنجا دورشد و به سمت انبارعلوفه رفت .
چند هفته ای گذشت و مسابقه کشوری نزدیک بود و می بایست به امپراتور رسیدگی می شد اما آتیلا که همچون یک کارگرساده به کارگمارده شده بود بسیارکینه توزو در صدد تلافی برآمده بود و از آقای خادمی ومهتاب به شدت بیزار شد و با خود اندیشید که هم نامزدش به او خیانت کرده هم دراینجا مزایای فوق العاده چابکسواری و عنوان قهرمانی را نیز ازدست داده و تحقیرشده بود، وساطت سایرین هم جهت برگرداندن او به شغل پیشین هم کارگرنیفتاده بود ، تا اینکه چابکسواری جدید ازنواحی مرزی کشور که بسیار نیز وزن کمتری نسبت به او داشت به آنجا آمد و امپراتور را جهت شرکت درمسابقه آماده می کرد و دانست که او نیز شانس زیادی جهت برنده شدن دارد چرا که توانسته بود درمدت کم با امپراتور انس و الفت بگیرد .
تا اینکه یک شب آتش انتقام آتیلا زبانه کشید و او تیغ اصلاح صورت مردان را درون یک عدد سیب قرارداد وبدون توجه کسی، ازتاریکی استفاده کرد او خود را به اصطبل بزرگ و جایگاه مخصوص نگهداری امپراتوررساند.
برخلاف خودش که شب هنگام دستور داشت کنارامپراتور بخوابد چابکسوار جدید مجبور نبود شبها را نیز کنارآن حیوان بخوابد ، با خود گفت : خادمی ، سزای این توهین و بی عدالتی را به زودی زود خواهی دید . او سیب را به سمت دهان امپراتوربرد ، حیوان با دیدن وشناختن او شیهه ای کشید و دستش را برزمین کوبید اما آتیلا گردن او را گرفت و آرام با دست نوازشی به روی یال او کشید و حیوان اندکی آرام شد . سپس سیب را به داخل دهانش گذاشت ، و به سرعت تمام ازآنجا دورشد .
آرتا کره اسب کوچولو که فقط یک سالی ازتولدش می گذشت شاهد وناظرآن صحنه بود. امپراتور سیب را که میوه مورد علاقه اش بود گازی زد که ناگهان تیغ برنده زبان اورا درید وخون ازدهانش جاری شد.
حیوان کوشید تا آن میوه را ازدهان به بیرون اندازد اما هرچه تلاش کرد ، تیغ بیشتر در سطح زبان و لثه هایش طورعمیقی فرو رفت .
شیهه های پی درپی بلند او بر وخامت اوضاع افزود ، سایراسبان نیز بی قرار شدند که ناگهان کارگران ومهتران وچابکسوارش ، خودشان را به امپراتور رساندند.
حیوان مرتب سرو گردن خود را به دیوار می کوبید و ازدهانش خون به همراه بزاق فراوان برزمین فرو می ریخت و توانی برایش باقی نماند و برزمین افتاد.
آقای خادمی خود را با عجله به اسب محبوبش رساند و به شدت گریست .
آرتا کوچولوی امپراتور هم که ازچشمان سیاه و زیبایش اشک میریخت ، پوزه خود را به سروگردن خونین پدرش می مالید و می نالید .
خادمی که دیگرنتوانست این صحنه دردناک را تحمل کند فریاد زد ، سریع بروید تفنگ شکاری را بیاورید و امپراتور منو، این موجود باشکوه ، قهرمان زندگی منو، خلاص کنید .
پس دکتردامپزشک کجاست .
درهمان حین کوشیدند تا آرتا را به زحمت ازآنجا دورکنند که ناظر جان سپردن پدرش نباشد.
مهتاب که لباس خواب به تن داشت ، خود را عصا زنان به روی امپراتورانداخت ، وبلند گریست ، و فریاد زد :
پدرکاری بکن ، تورو خدا امپراتورداره می میره ، چه بلایی بسرش اومده ، داره ازدهانش کف خون بیرون میزنه ، پدراون که چیزیش نبود ، امید مردم رفت … صبح روز بعد دامپزشک بعد از انجام معاینه دقیق به خادمی گفت : که حیوان براثر خوردن سیبی که تیغی درون آن گذاشته شده براثر جراحات وارده خون ریزی کرده و جان خود را ازدست داده است .
فردای آن روز کلیه جراید ، وحتی اخبارسراسری صدا و سیما ازمرگ تلخ قهرمان ، چند دوره مسابقه اسب دوانی ،خبرداد ، وانبوه علاقمندان ، امپراتور را به ماتم فرو برد .
مهتاب که آرتا را بسیار غمگین می دید ، که ازخوردن غذا ، خوراک دام ، امتناع می کند و تدابیر پزشکی نیز نتوانست او را به خوردن علوفه دامی ، وا دارد ، رختخواب خود را کنارآرتا کوچولو پهن کرد و درکنار او ماند ، تا اینکه کم کم حال آرتا بهترشد و براثر مراقبت های مهتاب ، توانست غذا بخورد .
مهتاب دمی چشم از او برنمی داشت ، و نمی خواست که او هم هدف دیگرسوقصد کنندگان باشد .
مدتی گذشت آقای خادمی دچارحمله قلبی خفیفی شد و توان حرکتی او کاهش یافت ، وتحت مراقبت های پزشکی قرارگرفت .آن سال هیچ اسبی ازمزرعه ی خادمی درمسابقات شرکت نکردند و درب مزرعه به روی تمام بازدید کنندگان بسته شد .
آتیلا همچنان به کارخود مشغول بود و هیچکس ازاقدام او مطلع نشد ، فقط گمانه زنی پلیس وروزنامه نگاران ، معطوف رقبای ، مسابقات شدند ، وحتی گاهی آتیلا جهت تسکین دردهای خادمی خود را به او می رساند و می گفت : واقعا کارچه کسی می تونه باشه ، الهی خدا از هستی ساقطش کنه، قربان ، یک انسان چقدر می تونه پست وکثیف و حقیر باشه ، تا حیوون بی آزاری و به طرز وحشیانه ای ازپا درآوره . خادمی با نگاهی سرد به او گفت : می گی حیوون ، امپراتور از خیلی انسانها شریف تر بود کسی که اونوکشت وقلب منو زخمی کرد ، حیوونه .
آتیلا مضطرب گفت : بله ، بله ، حق با شماست قربان من نمی فهمم چی میگم ازبس ناراحتم بهتره برم سرکارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتی گذشت تا حال خادمی کمی بهتر شد و توانست دوباره به سرکار و فعالیت خود باز گردد. در طی این مدت اسبان او مریض احوال شدند چرا که مانند سابق نظم وترتیب درکارها کمتر به چشم می خورد ، تا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینکه آتیلا مجددا جهت تصدی گری شغل پیشین به نزد خادمی رفت اما باز هم خادمی او را از انجام آن بازداشت که دیگرآتیلا برسرش فریاد کشید : مرد حسابی ، حالا که داری میمیری و مریض هستی ، و به این زبان بسته ها نمی رسی ، بزار من تمام کارها رو درست کنم ، کارگران همه ازمن اطاعت دارند ومهارت مرا ندارند ، چرا با من اینقدربدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخادمی که ازگستاخی او بسیار عصبانی شده بود ، او را اخراج و از آنجا راند. آتیلا که زود به خشم خود مسلط شده بود، هرچه التماس کرد فایده نداشت و دانست که به کلی نقشه های خود را خراب کرده است ودیگرنمی تواند با وضع پیش آمده درآنجا بماند وتازه روی آن را هم نداشت تا به ولایت خود برود و با رسوایی نامزد بی وفای خود روبرو شود پس با خود اندیشید که فقط یک چاره کار دارد وآن هم اینست که نظر مهتاب دخترخادمی را به خود جلب نماید ، اما چگونه می توان به این هدف رسید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان یک فکرشیطانی دیگر از سرش گذشت ونقشه خود را کشید و جهت عملی کردن آن به نزد مهتاب رفت ، اورا دید که سرآرتا را به روی پا گرفته و نوازش می دهد . به محض اینکه آرتا کوچولو چشمش به آتیلا افتاد ، به شدت ازجا برخاست وحشت زده شیهه های پی درپی کشید . بطوریکه آتیلا مجبورشد از آنجا بسرعت خارج شود . ومهتاب بسیار کوشید تا کره اسب را آرام کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس به آرتا گفت : آرتا کوچولو چی شده؟ به من بگو چرا با دیدن آتیلا نا آرام شدی ؟ بگو به من عزیز دلم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتا که همچنان وحشت درچشمانش موج می زد به اطراف نگاه می کرد وازکنارمهتاب دورنمی شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز گذشت ، شب هنگام ناگهان زبانه های آتش از انبارعلوفه به اصطبل رسید و ودردمی سرتاسر اصطبل را آتش فرا گرفت و کارگران که جهت اطفای حریق به آنجا رسیدند با کمال تعجب دیدند که شیرهای خودکارآب پاش اطفای حریق همه ازکارافتاده اند ودیگر نجات حیوانات غیرممکن به نظر می رسد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخادمی هم با زحمت بسیار توانست چندین اسب را ازمیان آتش به بیرون هدایت کند گرما آنچنان زیاد بود که نمی توانستند درب های آهنین جایگاه های نگهداری اسب را باز کنند ، و هر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه اسبان با لگد به دیوارها و درب ها می کوفتند ، فقط دست وپاهایشان می شکست ، و برزمین می غلتیدند دراین حین مهتاب خود را به آنجا رساند و دراقدام شجاعانه به داخل آتش رفت . دود غلیظی همه جا را پرکرده بود او اجساد سوخته اسبان را می دید ، که درگوشه وکنار افتاده اند ، فقط به دنبال آرتا کوچولو آمده بود ، صدای آخرین شیهه ها هردم براثرپرشدن ریه اسبان ازدود کمتر وکمتر می شد که ناگهان درقسمتی او آرتا کوچولو را دید که درمیان دست وپای یک مادیان بزرگ نشسته است ومادیان که آتش به روی پشت او افتاده جهت محافظت ازآرتا ، همان طور ایستاده و تکان نمی خورد ، فقط آخرین شیهه های بلند خود را با تمام قدرت سر می دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب که دهان و روی خود را پوشانده بود بلند نام آرتا را صدا زد ، حیوان به سرعت اززیر دست وپای مادیان بیرون آمد و به سمت مهتاب دوید ، مهتاب براثراستثشمام دود بود بیحال شد ولی توانست خود را به روی پشت آرتا بیندازد و وآرتا به طرز شگفت آوری با قدرتی غیرقابل توصیف به همراه مهتاب ازمیان آتش گذشت و به سمت محوطه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارگران با دیدن آن اتفاق عجیب به سویشان دویدند و کوشیدند تا ریه های مهتاب را ازدود خالی کنند ومقداری آب بردهان آرتای شجاع ریختند ، هردو زنده ماندند اما شعله های آتش هرآنچه را درمسیرش بود درخود سوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآتیلای نابکار خود را به مهتاب رساند ، و تا آمد چیزی به مهتاب بگوید ، آرتا چنان با تندی وشتاب سرخود را به سینه آتیلای جوان کوبید ، که هردو پای آن مرد ، اززمین کنده شد و با پشت به داخل استخرسیمانی ، خالی ازآب که انبارعلوفه زمستانی ، محسوب می شد افتاد و دردم جان سپرد. .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند سال بعد مسابقات سراسری شروع شد وبعد ازغیبت چند ساله مزرعه پرورش اسب خادمی ،تنها با یک راس اسب نژاد ترکمن به نام آرتا شرکت کرد و چابکسوارآن که دختری ۱۶ ساله که دارای معلولیت ازناحیه پا نیز بود ، بنام مهتاب خادمی توانست به همراه اسب قدرتمند ، خود نفر اول و پدیده مسابقات کشوری شده و جواز حضور شرکت درمسابقات آسیایی دهلی را کسب نماید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو درآنجا نیز برنده اول مسابقات در دو رشته اسب دوانی شد که با کسب امتیاز ویژه با کاپ قهرمانی به کشورش بازگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir