پارت سی و چهارم :

***
ساعتی می‌شد که از باغ خانوادگی هادی رسیده بودیم و مامان طبق معمول راضی بود و مدام دعا به جان معصوم خانم می کرد. حتی آرزوی خوشبختی برای دختر و پسرش کرد که باعث این خوشبختی دخترش در یک خانواده‌ی با اصل و نصب شده بود.

افشین و مسعودشان از همان جا با موتور رفتند ادامه‌ی آشنایی شان برسند و کسی زیاد پیگرشان نشد کجا می روند. انگار دوستی این دو هم باب میل شان بود و مانعی نداشت.

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۱۱ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نهال

    00

    یکی از بهترین رمانهای مورد علاقه ام هست..واقعا بسیار زیبا و بی نظیره..😍😘

    ۶ ساعت پیش
  • ر

    00

    قلمت عالی

    ۴ هفته پیش
  • ستاره

    00

    آقامن عاشق ساره م😁،وسبک نوشتنتون،ومدل زندگیه این خانواده 😁😁

    ۴ هفته پیش
  • زهرا

    00

    عالی خسته نباشید

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.