پارت سی و سوم :

پسرهای معصوم خانم هم بودند. محمد منصورشان آخرین نفر بود که پشت فرمان و از ماشین پیاده نشده بود. وقتی هم مسعود انها و افشین ما بهم رسیدند و با پیش زمینه‌ی آشنایی و از قبل، چفت هم شدند. مریم بلاخره من را دید و برایم با آن رنگ و روی پریده که روی پوست سبزه اش خیلی مشهود بود لبخند زد.

اوضاع شان برایم عجیب بود و با حرف مادر و پدر هادی عجیب تر شد وقتی گفتند منت سر آنها گذاشتند و بعد از چند س

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۹ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ستاره

    00

    خیلی عالی،من عاشق ساره م 😉😘

    ۴ هفته پیش
  • سهیل

    ۲۸ ساله 00

    عالی بود

    ۴ هفته پیش
  • شکوفه

    ۳۴ ساله 00

    لذت بردم

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.