ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و هشتم :
یه تای ابروش بالا پرید.
_چرا آرکا؟
قبل از اینکه فکر مزخرفی به ذهنش خطور کنه، اخم کردم.
از اون اخمای وحشتناک که از بابا به ارث برده بودم و حتی الیاس هم با دیدنش از ترس غالب تهی می کرد.
خصمانه غریدم:
_چون اون محافظ شخصی منه و من باید همه چیزشو بدونم.
_باشه...باشه...نزن منو دختر...هر سوالی داری بپرس.
_تو تموم سوابق آرکا رو به طور دقیق چک کردی؟
_اگه چک نمی کردم که الان ای
مطالعهی این پارت حدودا ۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.