ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و نهم :
سر تکون داد.
_البته.
از پشت میزش بلند شد و سمت کتابخونه کوچک گوشه ی اتاقش رفت.
بعد کمی گشتن، یه پوشه نارنجی بیرون آورد و به سمتم گرفت.
_این تموم سوابق آرکا...بدون هیچ کم و کاستی.
پوشه رو گرفتم و به طرف در رفتم.
قبل از اینکه پامو از اتاق بیرون بذارم، الیاس صدام زد
_الین!
سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
_بله؟
_اگه چیزی راجب آرکا دیدی یا شنیدی که نگرانت کرده به
مطالعهی این پارت حدودا ۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.