پارت بیست و نهم :


یکی دیگرشان گفت:
_ساره یک شیرینی برای شخصیت سازی ما...طلب...
مهتاب تا خواست ادامه بدهد دوباره با تندی نگاهش کردم. پیمان اشاره کرد:
_ بشین ساره جون...ما تازه از بند رها شدیم..
و همگی به منظور بند و رهاییش خندیدند.. جز عادل که دستش مشت شد و گفت:
_خانم ساره من دو روز دیگه دانشکده هستم... می تونیم قرار بذاریم.

تندتر شدم و گفتم:
_جناب پرویزی شما نمی خواد دیگه تو کار م

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۹ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۹ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فاطمه

    00

    مثل همیشه عالی بود قلمت همیشه بدرخش نویسنده عزیز 🌹🦋

    ۱ ماه پیش
  • م.ر

    00

    امان از شانس ساره زیبا هست❤️❤️

    ۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.