پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت بیست و ششم :
به سمت اتاقم میرفتم…
قدم هایم کند و برای پارکت ها، چوب خراش بود.
به سختی در اتاقم را گشودم…
نگاهم بغض داشت…
صدایم بغض داشت…
دلم بغض داشت…
این بغض نارس، نانجیب…مرا کشت و کشت…
هزاران بار…در این سال ها کشت و نرسید…
که اگر میرسید و نهالش سمره میداد…
الان سمره این بغض هزار تنی…هزاران هزار اشک بی وقفه و هق هق بی پایان میشد.
به سمت تراس رفتم…
مطالعهی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۳۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
...
20نیازی به لیزر نیست همش ریختتتت
۳ ماه پیشKimia
40من مطمئنم هیچ نویسنده ای بهتر از مرجان جون تو دنیا وجود نداره خدا میدونه تا حالا فقط ۳ بار طالع دریارو خوندم همه رمانات عالین😍
۴ ماه پیشعالی
00عالی
۴ ماه پیشاسرا
00🙏❤
۴ ماه پیشmona
80چه حرفی زد خزان کیف کردم🙂وقتی باورت نداشته نباشن ارزشی نداره براشون بجنگی...زمانی حقیقت رو بفهمی شازده حالت رو میبینیم😉
۱۱ ماه پیشباران
50مرجان عزیزم مشکل داری تو ؟؟؟مشکل داری بیناموسسسس ؟؟؟ ما داریم زحمت میکشیم !!!!!!!! چرا هی مارو میگریونییی؟؟؟ ویونااااا خزانمممم
۱۱ ماه پیشالی
40دیشب ویونا، امشب خزان .....
۱۱ ماه پیشSaniya
50شکنجه سفید به روایت تصویر:
۱۱ ماه پیش
سمانه
51سلام نویسنده عزیز یه مشکلی هست گیج شدم،پدر شوهر همیشه محرم عروس میمونه حکم پدرشو داره ،عروس نمیتونه با پدرشوهرش ازدواج کنه، الان چطوریاس؟؟😕