ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت سی و پنجم :
چشمام گرد شد.
برام عجیب بود که آرکا بخواد راجب این مسئله حرفی بزنه!
سر تکون دادم و گفتم:
_آره.
_داشتن یه همچین خانواده ای، همین دردسر ها رو هم داره.
_دلم می خواست یه خانواده ی کاملا ساده داشتم...اصلا، اصلا شبا کنار هم گرسنگی می کشیدم...اما شاد بودیم!
چیزی نگفت.
حالا که حرفش پیش اومده بود، از فرصت استفاده کردم و پرسیدم:
_خانواده ی تو چه طوری ان؟
_من یه خانوا
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.