پارت بیست و چهارم :

سوده و مهسا دو طرفم را پر کردند و هادی هم روی صندلی شاگرد نشست.. فرزین همچنان منتظر بود منصرف شوم‌.


_اصلا اذیت کنین پیاده میشم میرم خونه پدربزرگ هادی خان..


هادی خندید و من در جمع و جورترین حالت ممکن بودم تا فرزین منصرف ش ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.