طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و چهارم
زمان ارسال : ۱۲۵۹ روز پیش
مطهره آهسته و زیر لب خداحافظی کرد. در را که باز کرد، رهام دستهایش را توی جیب شلوار سرمهای رنگش فرو برده بود و تکیهاش به تنهی درختی بود که مقابل خانه قد علم کرده بود و سر به فلک کشیده بود؛ با دیدن مهدخت، تکیهاش را از درخت گرفت و گفت:« سلام، چه زود آماده شدی؛ صبحونه خوردی؟»<
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Asal
50سلام،ممنون از رمان زیباتون،خواستم بپرسم این رمان چرادرغالب پی دی اف توی برنامه قرار نمیگیره؟!