طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و سوم
زمان ارسال : ۱۲۶۰ روز پیش
رهام آن طرف خط، نیمخیز شد و هولهولکی روی چشمهایش دست کشید. با چند بار پلک زدن پیاپی، آشفته پرسید:« چیشده؟ چرا گریه میکنی؟! کجایی؟ خوبی؟»
مهدخت پلک فشرد تا از شر آن قطرات گرم و مزاحم در چشمهایش راحت شود.
- آقای یزدانی... تو رو خدا، جون لنا، یه کاری کنید من الان با بهز
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
.
۱۴ ساله 50خیلی کنجکاوم بدونم ته ماجرای نسیم و مهدخت چی میشه. از عسلم خبری نیست 🤔