قفس چکاوک به قلم زهرا خزائی
پارت بیست و هشتم :
تنهایی گریه میکردم
تنهایی اشک میریختم ولی بیشتر احساس قدرت میکردم
بیشتر بذر کینه را در دلم پروش میدادم
نه گریه کردم نه شیون کردم
الان با نفرت به اربابی که سوار اسبش میشد خیره شدم
چشمانم انگار میخواست اتش را زبانه بکشد
رفت و من هم برگشتم
خاتون میترسید
انگار از من میترسید ولی باید دشمنی ارباب را میفهمیدم؟
من کاری نکرده بودم و شکنجه میشدم
حتما کا
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۷۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.