رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت بیست :
یکی از قشنگ ترین رخت هامو تنم کردم،دامن گل گلی قرمز و جلیقه سفید،بدجور تو تنم خود نمای میکرد،
حالا که داشتم برای دیدن پدر و مادرم میرفتم باید خیلی خوب میرفتم،نباید حتی زره ای غم توی چشمام ببینن و غصشون بشه...
نگاهی به خودم از داخل آیینه انداختم و آروم دستم روروی شکمم که یه کوچولو برآمده شده بود کشیدم،
همیشه عادتم بود که چند دقیقه از وقتم رو با نطفه ی داخل شکمم بگذرونم براش حرف
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۷۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.