پارت نوزده :

در حال قدم زدم داخل محوطه ی بیرونی عمارت بودم که صدای خان از قدم برداشتن منعم کرد:
_اینجای آفتاب؟؟
ترس برم داشت که نکنه اون دختر خاله اش حرفی زده باشه و من بازم مورد حمله های خان قرار بگیرم،
چشم بستم و باز کردم و یه قدم به جلو برداشتم:
_سلام ارباب،
بله من اینجام اومدم یکم پیاده روی کنم پلکه ورم دست و پام بشینه..
گفتم و منتظر حرف ارباب بودم که لبخندی گوشه ی لبش نشست،اما

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۷۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.