رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت نوزده
زمان ارسال : ۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
در حال قدم زدم داخل محوطه ی بیرونی عمارت بودم که صدای خان از قدم برداشتن منعم کرد:
_اینجای آفتاب؟؟
ترس برم داشت که نکنه اون دختر خاله اش حرفی زده باشه و من بازم مورد حمله های خان قرار بگیرم،
چشم بستم و باز کردم و یه قدم به جلو برداشتم:
_سلام ارباب،
بله من اینجام اومدم یکم پیاده روی کنم پلکه ورم دست و پام بشینه..
گفتم و منتظر حرف ارباب بودم که لبخندی گوشه ی لبش نشست،اما
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.