رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت بیست و یکم :
با برگشتن فخرالزمان به سمتم بزاق دهنم رو بریده پایین فرستادم،حتی ارباب هم بهم زل زده دونفرشون منتظر چیزی بودن که قرار بود از دهنم بیرون بیاد...
لب زدم:
_فخرالزمان ،حق باشماست،
درسته من از یه خانواده ی رعیتم و شاید شما منو لایق این قصر و زندگی نمیدونی،اما...
اما...
بین حرفم اومد:
_معلومه که تو لایق خاندان ما نیستی،زود باش بگو چی میخوای بگی؟
آروم و شمرده لب باز کرد
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
00عالی بود مرسی زهرا جون ❤️💋چقدر از فخرالزمانه بدم میاد🤬😡