رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت هجده
زمان ارسال : ۷۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
ارباب امروز بد عصبانی شده بود،همش هم بخاطر ندونم کاری های خودم بود،
من دیگه باید هیچ کاری نمیکردم درست عین یه مترسک..
دستم رو آروم روی شکمم کشیدم،داخل شکمم بچه ای بود که خون یه خان توی رگاش جاری بود..آروم لب زدم:
_مامانی شاید اگه تو زودتر به دنیا بیای حال و روز مادرت بهتر بشه،کمتر مورد خشم خان قرار بگیره..
بغض سنگینی گلوم رو گرفته باید میرفتم پایین یکم پیاده روی میکردم،نزدی