رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت نوزده :
در حال قدم زدم داخل محوطه ی بیرونی عمارت بودم که صدای خان از قدم برداشتن منعم کرد:
_اینجای آفتاب؟؟
ترس برم داشت که نکنه اون دختر خاله اش حرفی زده باشه و من بازم مورد حمله های خان قرار بگیرم،
چشم بستم و باز کردم و یه قدم به جلو برداشتم:
_سلام ارباب،
بله من اینجام اومدم یکم پیاده روی کنم پلکه ورم دست و پام بشینه..
گفتم و منتظر حرف ارباب بودم که لبخندی گوشه ی لبش نشست،اما
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۷۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.