ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت پانزده :
انقدر درنگ کردم تا اینکه کلافه بازدمشو بیرون فرستاد و خودش اقدام کرد و دستم رو گرفت.
اولش یکم خجالت کشیدم.
لپام گل انداخت.
و تا حدودی بدنم لرزید.
ولی این واکنش ها، ماندگاری کمتر از چند ثانیه داشت و باز دوباره خودم شدم.
محکم و جدی شونه به شونش قدم برداشتم و به سمت ورودی رفتیم.
به ورودی که رسیدیم، مردی با موهای جو گندمی که حدس می زدم پدر داماد باشه، بهمون خوش آمد گفت.
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.