ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت چهارده :
چیزی نگفت و به سرعتش افزود.
یک ساعتی بین مون در سکوت گذشت تا اینکه به عمارت رسیدیم.
عمارت نسبتا بزرگ و با شکوهی بود.
با اینکه وضع مالی ستایش و شوهرش تعریف آن چنانی نداشت اما امشب حسابی سنگ تموم گذاشته بودن.
آرکا ماشین رو گوشه ای از باغ سر سبز و بزرگ عمارت پارک کرد و خواست پیاده بشه که گفتم:
_صبر کن.
سمتم برگشت و با اون چشمای دریای شبش بهم چشم دوخت.
_می خوام حرفامون ر
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.