رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت شانزده
زمان ارسال : ۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
آفتاب
با بسته شدن صدای در مثل جن گرفته از از تخت بلند شدم:
_چی..
چیشد..
نه نه بخدا من..
چشمم به ارباب خورد که داشت به سمتم قدم برمیداشت،ازش میترسیدم،
میترسیدم بازم بیاد و با کمربند به جونم بیوفته،واهمه داشتم نکنه بازم چیزی شده و من مقصر همه چی شدم.
بخاطر همین تو خودم جم شدم و بریده بریده گفتم :
_ارباب..
من ،من اینجا چیکار میکنم،ببخشید،بخدا ..
بخدا م