رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت چهارده
زمان ارسال : ۸۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
تمامیه شکلات و شیرینی هارو توی سینی گزاشته بودم و همه چیز مرتب بود و آماده بود برای پذیرای از ارباب ،البته از زبون کوکب شنیده بودم که یه عده هم همراهش از شهر اومده بودن و انگار از خان زاده های شهر بود،نمیدونستم برای چی اومده بودن،و نمیخواستم بشینمم فکر کنم و همش صدای کوکب میومد که از من و زری میخواست شیرینی هارو ببریم داخل عمارت..
نفس عمیقی کشیدم و با سر پایین افتاده همراه زری به سمت
رویافلاح
00عالی