رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت هفتم
زمان ارسال : ۸۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
عروسی تموم شده بود..
و تنها کسی که توی اتاق بود من بودم،
فخرالزمان با اخم بهم زل میزد اگه منو بهش میدادن سرم رو زیر آب میکرد..
خیلی دلم گرفته بود ،میتونستم بگم توی این عمارت به این بزرگی،بین این همه جمال و کمال،
ما بین این همه کلفت و خدمه...
من هیچ کس رو نداشتم...
تنها ترین عضو این خونه من بودم،و حالا امشب شروع تنهای و بی کسیم بود..
توی همین فکرا با بغض سنگین تو گلوم د
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهره
00رمان خیلی خوبیست
۳ روز پیشخوب
00خوب
۲ هفته پیشمحمد
00خیلی ممنون
۳ هفته پیشمحمد
00خیلی ممنون
۳ هفته پیشترنم
00عالی
۳ هفته پیشعابدی
00عالی
۲ ماه پیشملا
00خوبه
۲ ماه پیشبهار
00عالی
۲ ماه پیشزینب
00عالی
۲ ماه پیشب
00عالی
۲ ماه پیشامیرعلی
۲۶ ساله 00خوبه عالی
۲ ماه پیشسیدامیرعلی میرجوادی
۲۶ ساله 00باسلام
۲ ماه پیشمریم
00خوب
۲ ماه پیشزهرا
00.....
۲ ماه پیش
زهره
00رمان خیلی خوبیست