قفس چکاوک به قلم زهرا خزائی
پارت شانزده :
از روی میز پایین امدم
پاهایم میلرزید! شاید الان میفهمیدم چه میگوید من نیاز به رهایی داشتم ولی او در بین زمین و زمان ولم کرده بود
حقارت را با پوست و گوشتم احساس کرده بودم
پایم میلرزید
شلوارم را بالا کشیدم
ولی خب ارباب سیگار به دست منتظر بود با ان حال خرابم ظرف قهوه را جمع کنم که خودم به طرفش رفتم
دوزانو نشستم
هق نزدم
زار نزدم ولی اشک ریختم بدون اینکه او ببین
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۰۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ایمان
00مثل همیشه قشنگ