ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هشتاد
زمان ارسال : ۲۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
احساس گرما کردم و نفسمو نا محسوس بیرون فرستادم
- خوبم.. یعنی خوبه.
در باز شد و شایان اومد تو، وسایلو تجهیزات کامل بود، یکی، یکی چیدشون روی میز کنار تخت، یه صندلی گذاشتم کنار تخت و لئون به کمک شایان زیر سرشو با چندتا بالشت بالا اورد و تکیه کرد بهش.
دستکش های جراحی رو دستم کردم و دور زخمشو کمی فشار دادم و خون بیشتری ازش بیرون اومد و صورتش جمع شد.
- باید هرچه زودتر جراحی بشه.
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00آره خوابید😅