ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد و نهم
زمان ارسال : ۳۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
همه پخش شدیم بین کانتینر ها، چند قدم اول کنارشون بودم و دنبال حامی میگشتیم اما از یه جایی به بعد دیدم کار اونجوری که میخوام پیش نمیره، هوا هم داشت تاریک میشد و نور زیادی نداشتیم. دستمو گذاشتم روی یکی از کانتینر ها و ازش رفتم بالا و به سختی خودمو کشیدم بالا و روش ایستادم، داشتم با اخم به اطراف نگاه میکردم که یهو صدای یکی رو شنیدم
- مرد عنکبوتی؟
به مردی که پایین ایستاده بود و اینو
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم 😍😍