عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و پنجم :
اولین روز ملاقات همه پشت در اتاق دایی حسام جمع بودیم. دل توی دلم نبود که ببینمش. بالاخره اجازهی ورود داده شد و یک به یک پشت سر هم داخل رفتیم. با دیدن دایی که چشمانش دوباره به روی زندگی باز شده و لبخند گرم همیشگی بر لبش نقش بسته بود قلبم به شادی نشست. دایی با دیدن من یک دستش را باز کرد و من با چشمانی لبریز از اشک خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جای گرفتم. دایی با لحنی مهربان پرسید:
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00وای اصلاتوقع چنین پایانی برای کاظم خان نداشتم حامدگناه داره🙏⚘💋