پارت هشتاد و ششم

زمان ارسال : ۲۲۰ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه

نگاه ترسیده و هراسانم سمت حامد کشیده شد. خشم توی وجودش جمع شده بود! نفرت از چشمانش می‌‌بارید!... دستانش را آنقدر سفت و محکم مشت کرده بود که نزدیک بود متلاشی شوند!... به ناگاه از روی زمین برخاست و با قدم‌‌های پرسرعت رستوران را ترک کرد. در همان لحظه دایی حسام و علی آقا و حسین خودشان را به میز ما رساندند و مضطرب پرسیدند: «چی شده؟!!» دایی مسعود با آشفتگی جواب داد:
ـ کاظم خان رو کشتن! عکس جسدش

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی بود مرسی راضیه جونم💋❤️

    ۴ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏💖💋

    ۴ ماه پیش
  • اسرا

    10

    کی مردم خبردارشدن که فاتحه خوندن عجب سرعت عملی فقط چندساعت🤔😘💞🙏

    ۴ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍🧡💋

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.