پارت هشتاد و چهارم

زمان ارسال : ۲۴۵ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه

حامد زود آماده شد و کنارم آمد و مرا که کمرم صاف نمی‌‌شد، بلند کرد و در میان ذکر و صلوات‌‌های فیروز خان از خانه بیرون آمدیم. حسین هم پشت سر ما سریع کفش‌‌هایش را پوشید و بیرون آمد و گفت:
ـ بذارید منم بیام. نگران آقا حسامم.
تا به بیمارستان برسیم یک‌‌بند گریه می‌‌کردم. حامد با خاله سیما تماس گرفته بود و در مورد جزئیات ماجرا پرسیده بود و خاله سیما گفته بود جریانش مفصل است. بالاخره د

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالیییی عالیییی مرسیییی راضیه جونم ❤️💋

    ۵ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ممنونم عزیز دلم ❤💋

    ۵ ماه پیش
  • اسرا

    00

    حسودهرگزنیاسودممنون بانو😘

    ۵ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍♥️

    ۵ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.