عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و چهارم
زمان ارسال : ۱۱۳ روز پیش
حامد زود آماده شد و کنارم آمد و مرا که کمرم صاف نمیشد، بلند کرد و در میان ذکر و صلواتهای فیروز خان از خانه بیرون آمدیم. حسین هم پشت سر ما سریع کفشهایش را پوشید و بیرون آمد و گفت:
ـ بذارید منم بیام. نگران آقا حسامم.
تا به بیمارستان ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالیییی عالیییی مرسیییی راضیه جونم ❤️💋