پارت سیزده :

همونطور که لبخند روی لبم بود چند ثانیه نگاهش کردم بعد یهو با صدای بلند گفتم :
- قربون شما بفرمایید داخل لطفا.

اومدن تو و من دسته گل رو گذاشتم روی کانتر.
از اولشم میدونستم این خط چشم متقارن نیست دارن بهم دروغ میگن... از هرچی خط چشمه متنفرم.

بابا و فرهود به سمت نشیمن همراهیشون کردند و مامان با عذر خواهی به سمت آشپزخونه رفت تا همه چیو برای بار هزارم چک کنه.
رفتم تو

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۹۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • پرنیا

    00

    هیچی نیست راحت نون خامه ایتو بخور 🤣🤣

    ۱ سال پیش
  • لیلا

    00

    واقعا عالیه بهترین رمانیه که تا حالا خوندم حانیا جان برای پارت بعدی فقط لحظه شماری میکنم♥️♥️

    ۱ سال پیش
  • آمینا

    00

    بازم خوبه فهمید ارسلان جدی عاشقه نه الکی. چقدر این دختر ریلکسِ نشسته نون خامه ای میخوره😅😅😅

    ۱ سال پیش
  • مریم گلی

    00

    فرشته خیلی با مزه ست،اون یعنی همون هایی که فرشته رو دزدیده بودند ؟دمت گرم نویسنده جان

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.