پارت شصت و هفتم :

خزال بدون آن که نگاهش کند سرجایش نشست و دستی تکان داد تا خدمتکار برود.

غرورش داشت می‌شکست و ابهتش زیر سوال می‌رفت.

می‌ترسید از روزی که دلنیا جایش را در عمارت بگیرد و همه این ها را از چشم زانا خان می‌دید.

به اتاقش برگشت تا کمی است ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.