پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت سی و ششم :
_به به…خزان خانوم!
زن عموی کوچکم گفت…
موهایش را احتمالا بلوند کرده بود که این گونه به سفیدی میزدند.
به سختی لبخند زذم
_سلام!
مادربزرگم با ابروهای در هم کشیده دستش را به سمتم دراز کرد
_نباید بیای سر میز مادربزرگت؟
به آرامی به سمتش خم شدم و دستش را گرفتم
_شرمنده مادرجان…حواسم نبود.
پوزخند زد و رو به زن عموی بزرگم گفت
_حواسش نبوده!
هم زمان با نیشخند
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Mobina
20😭😭😭 چقد دلم برا خزان میسوزههه
۱ ماه پیشیلدا جسور
30قشنگ ترین رمانی که تو عمرم دیدم پیانولای عزیزمه
۲ ماه پیشالهه
20فوش ازاده؟! 🤣
۵ ماه پیشفاطمه
40زنیکه های سه نقطع
۱۰ ماه پیشmona
30اینا دیگه کین بابا...
۱۰ ماه پیش...
40صدای شکستن قلب خودمو شنیدم
۱۰ ماه پیشSaniya
40دلم می خواد تککک تکشونو***کنم با چربی پوستشون صابون درست کنمم وای رومخن
۱۰ ماه پیش
کوثر
00عاشقققققتممممم😍