پارت سی و ششم :

_به به…خزان خانوم!
زن عموی کوچکم گفت…
موهایش را احتمالا بلوند کرده بود که این گونه به سفیدی میزدند.
به سختی لبخند زذم
_سلام!
مادربزرگم با ابروهای در هم کشیده دستش را به سمتم دراز کرد
_نباید بیای سر میز مادربزرگت؟
به آرامی به سمتش خم شدم و دستش را گرفتم
_شرمنده مادرجان…حواسم نبود.
پوزخند زد و رو به زن عموی بزرگم گفت
_حواسش نبوده!
هم زمان با نیشخند

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۰۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • کوثر

    00

    عاشقققققتممممم😍

    ۴ هفته پیش
  • Mobina

    20

    😭😭😭 چقد دلم برا خزان میسوزههه

    ۱ ماه پیش
  • یلدا جسور

    30

    قشنگ ترین رمانی که تو عمرم دیدم پیانولای عزیزمه

    ۲ ماه پیش
  • الهه

    20

    فوش ازاده؟! 🤣

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه

    40

    زنیکه های سه نقطع

    ۱۰ ماه پیش
  • mona

    30

    اینا دیگه کین بابا...

    ۱۰ ماه پیش
  • ...

    40

    صدای شکستن قلب خودمو شنیدم

    ۱۰ ماه پیش
  • Saniya

    40

    دلم می خواد تککک تکشونو***کنم با چربی پوستشون صابون درست کنمم وای رومخن

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.