پارت سی و پنجم :

دستم را روی گردنم گذاشتم…
حس میکردم گره روسری به گردنم فشار میاورد.
نمیتوانستم درست نفس بکشم!
نیلای با سرعت به سمت میز عموهایم رفت…
و من با سرعت نگاهم را به کیفم دوختم
تنها یک نگاه برای دیدن چشمان متعجب همه و نگاهای پر حرفشان کافی بود!
مامان دستم را گرفت،سرم را بلند کردم
_قربونت برم ازش ناراحت نشو!
لبخند کم رنگی زدم تا از نگرانی اش بکاهم
_نه مامان من نار

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۰۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Fatemee

    10

    هعیییی امان از فامیل هر چی بدبختیه از این فامیله🤌🥲

    ۴ هفته پیش
  • Sara

    00

    عالیه 😍😍👌🏻

    ۳ ماه پیش
  • اتی

    10

    انقدر بغض کردم،گلوم درد گرفت

    ۴ ماه پیش
  • باران

    10

    سلام پارت امروز رو کی میزارین

    ۱۰ ماه پیش
  • mona

    40

    چه خوب حداقل دو نفر رو دیدیم که با خزان خوبن... عالی شد اونور عمه خانم اینور مادربزرگ روو داریم برای اذیت کردن خزان

    ۱۰ ماه پیش
  • Saniya

    60

    ببین خزان خیلی قلب بزرگی داره من مثلا اگه تو همچین شرایطی بودم و یکی مثل راحیل باهام حرف زده بود براش تره هم خرد نمی کردم

    ۱۰ ماه پیش
  • یاسی

    10

    چرا هیشکی هوای این بچه رو نداره اخه؟؟؟

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.