پاناسیا به قلم عاطفه امیرانی
پارت سوم :
دو. خیره شدن
میشد گفت اصلاً یادش نمیآمد، که دقیقاً کی خیره شدن به برج، روتین روزانهاش شده بود؟!
فقط میتوانست بفهمد که نیرویی اجتناب ناپذیر، هر روز پاهایش را به این سوی خیابان و روبروی برج میکشاند!
و مجبورش میکرد تا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
آیدا
00قشنگه