پارت شصت

زمان ارسال : ۲۳۷ روز پیش

بردیا در چند سانتی‌متری ثامر ایستاده بود.قلب‌اش مانند پتکی فولادین بر سینه‌ ضرب می‌زد.صدای تیک‌تاک دقیقه‌شمار مانند بختک بر جان پسر افتاده‌بود.ثامر نیز دست کمی از او نداشت! بدن‌اش به‌گونه‌ای به سردی نشسته‌بود که انگار خونی در رگ‌هایش جاری نیست.بردیا ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید