ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت هشتاد :
چرا لبخند زده بود؟ مگر حرف خندهداری زده بودم؟ دستی گوشه لبش کشید و نگاهش را به تابلو وانیکاد پشت سرم دوخت.
- فکر نمیکنی گوش ایستادن اصلا کار خوبی نیست؟
که اینطور، پس دلیل این خنده مضحک همین بود. شانهای بالا انداختم که در سالن دوباره باز شد و چهره من درهمتر. ناخودآگاه آستینش را گرفتم و فشردم. نگاهی به دستم انداخت و نامحسوس مرا به پشت سرش هدایت کرد که خانزاده بزرگ گفت: