پارت هشتاد :

چرا لبخند زده بود؟ مگر حرف خنده‌داری زده بودم؟ دستی گوشه لبش کشید و نگاهش را به تابلو وان‌یکاد پشت سرم دوخت.
- فکر نمیکنی گوش ایستادن اصلا کار خوبی نیست؟
که این‌طور، پس دلیل این خنده مضحک همین بود. شانه‌ای بالا انداختم که در سالن دوباره باز شد و چهره من درهم‌تر. ناخودآگاه آستینش را گرفتم و فشردم. نگاهی به دستم انداخت و نامحسوس مرا به پشت سرش هدایت کرد که خان‌زاده بزرگ گفت:

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۲۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.