ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت شصت و پنجم :
- صبح بخیر. بیاین تو حیاط سفره انداختم. هوا خوبه.
- صبح بخیر خانم. ممنونم زحمت کشیدی.
به تبعیت از آقاجان من هم همان حرف را تکرار کردم و دست آقاجان را گرفتم و خواستم خارج شوم که ننه مانع شد.
- برو اول خواهرات رو بیدار کن دختر خوب.
لب برچیده و دست آقاجان را رها کردم. به سمت سوگند رفته و آرام تکانش دادم.
- سوگند؟ سوگند!
چند باری تکانش دادم که بالاخره پلکهایش لرزید و بینی
Fafa
۳۰ ساله 10کاش میشد برنگردن عمارت همون خونه خودشون بمونن