ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت شصت و سوم :
دستهای آقاجان که روی سرشونهام نشست، به عقب کشیده و به موهای یک دست سفید و صورتِ روحانیاش چشم دوختم و گفتم:
- دلم واقعا خیلی برات تنگ شده بود.
آقاجان، لبخند غمگینی زد و مجدد دستی به سرم کشید و هیچی نگفت.
ننه با چادرِ گلدارش اشک گوشه چشم سوگند را پاک و او را از آغوشش جدا کرد.
- من و پدرت که چشممون خشک شد به این در دخترم.
آقاجان نگاه عاشقانهای نثار ننه و سوگند کرد و او
سیما
00عالی بود ممنون