پارت شصت و سوم :

دست‌های آقاجان که روی سرشونه‌ام نشست، به عقب کشیده و به موهای یک دست سفید و صورتِ روحانی‌اش چشم دوختم و گفتم:
- دلم واقعا خیلی برات تنگ شده بود.
آقاجان، لبخند غمگینی زد و مجدد دستی به سرم کشید و هیچی نگفت.
ننه با چادرِ گلدارش اشک گوشه چشم سوگند را پاک و او را از آغوشش جدا کرد.
- من و پدرت که چشممون خشک شد به این در دخترم.
آقاجان نگاه عاشقانه‌ای نثار ننه و سوگند کرد و او

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۵۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سیما

    00

    عالی بود ممنون

    ۱ سال پیش
  • محدثه کمالی | نویسنده رمان

    فدات جانم. نوش نگاهت🥰

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.